رو لپ تاپم يه برچسب گرد چسبوندم روش نوشته:
Live a Great Story
برای پرکردن بخشی از قاب خالی مانده یک روز
رو لپ تاپم يه برچسب گرد چسبوندم روش نوشته:
Live a Great Story
ارسال شده توسط یک لولی در ۵:۳۵ قبلازظهر |
٤ ماهى هست كه در آريزونا زندگى ميكنيم. هنوز خوشحاليم و هنوز فكر ميكنيم تصميم درستى گرفتيم. ١٥ سال زندگى در تگزاس و به آخر رسوندن يه دوره كامل آكادميك و حالا شروع دوباره در آريزونا. زندگى در طبقه پنجم آپارتمان لاكچرى در باب طبعمون بوده. نمايى پانورميك دره و تماشاى هر روز غروب آفتاب. امشب (يا امروز صبح) براى اولين بار غروب ماه رو از پنجره اتاق خوابمون ديدم و خدا خدا ميكردم راضيه بيدار شه تا اين منظره زيبا رو بهش نشون بدم. بيدار نشد اما عكس گرفتم كه وقتى بيدار شد نشونش بدم.
ارسال شده توسط یک لولی در ۵:۲۹ قبلازظهر |
دلمون براى آقاى علوى تنگ ميشه. آقاى علوى درخت گردوى حياط پشتيمونه. چند هفته بيشتر از زندگى ما تو خونه ٨٠٧ باقى نمونده. به معنى كلمه "خونه" بود برامون.
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۱۹ بعدازظهر |
شروع دوباره پاروزنى سخت ترين حركت زندگى شده برام. هر بار كه ميخوام برم هزار تا بهونه ريز و درشت براى خودم جور ميكنم. يه روز ميگم احتمالاً جاى پارك پيدا نكنم. يه روز ميگم ديگه دير كردم هوا گرم شد. يه روز مخصوصاً كفشهاى آبم رو پيدا نميكنم. به خودم گفتم فردا حتماً ديگه ميرم تا اينكه يهو چشمم خورد به توئيت شهردارى آستين در مورد اينكه تو آب رودخونه يه باكترى پيدا شده كه ممكنه براى سگها مضر باشه. خب ديگه از اين بهتر دليلى براى نرفتن پيدا نميكنم.
پنج سال پيش بعد از كلى كلنجار رفتن با خودم يه روز رفتم دفتر باشگاه پاروزنى آستين و ازشون خواستم عضويتم رو لغو كنن. سه ماه بعدش براى سورپريز راضيه منو باز عضو باشگاه كرد. به قول كاراكتراى جوكر : آخه چرا ؟
پاروزنى كماكان يكى از ورزشهاى مورد علاقه نگارنده اين سطور هست.
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۳۹ بعدازظهر |
مامان كه صبحها ميرفت با گروه ورزش تو پارك ورزش كنه، منم همراهش ميرفتم. چند دور دور پارك ميدويدم تا ورزش گروهى تموم بشه. هر دور كه رد ميشدم از جلو محوطه ورزش، مامان رو ميديدم كه نصف حواسش به مربى ورزشه و نصف ديگه حواسش به پياده رو تا ببينه كى من رد ميشم تا برام دست تكون بده و بخنده.
يه روز تو دور آخر وقتى رسيدم به محوطه ورزش ديدم مربى آهنگ مديتيشن گذاشته. هركسى چوبى رو در مقابلش قرار داده و با چشم بسته و سر پايين افتاده و دو دست بر روى چوب كه، يك سر ديگه اش رو زمينه، تمركز ومديتيشن ميكنه. همه سرشون پايين بود به جز مامان مامان تو صف آخر. دستاش رو چوبه بود ولى به جاى مديتيشن همه حواسش بهپياده رو بود كه ببينه من كى رد ميشم. من رو كه ديد لبخند خاص خودش رو زد و يك دستش رو روى چوب نگه داشت و با دست ديگه اشبراى من دست تكون داد. اين سنگين ترين و ماندگارترين تصويرى بود كه در اين سفر شاهدش بودم.
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۱:۳۸ قبلازظهر |
از مامان پرسيدم:
"ديدار يار غايب دانى چه ذوق دارد"
بلافاصله جواب داد:
"ابرى كه در بيابان بر تشنه اى ببارد"
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۱:۳۶ قبلازظهر |
ساعت ٥ صبحه و هنوز خوابم نبرده. دو تا ملاتنين خوردم سر شب كه خوابم ببره اما اثر نكرد. دست كردم و از لاى كتابايى كه راضيهخريده يه كتاب برداشتم كه بخونم تا خوابم ببره. كتاب شاه سياه پوشان هوشنگ گلشيرى در اومد و نثر پيچيده اش بيشتر خواب رو ازسرم پروند. جت لگ اين سفر طولانى شد. منتظرم ٦ بشه برم براى صبحونه نون سنگك بخرم. ميخواستم برم پارك گفتگو ٥-٦ كيلومترى بدوماما بعيده حسش باشه وقتى شبش اصلاً نخوابيدى. حال مامان هم فكرمو مشغول كرده. اين قرصايى كه ميخوره عجيب كرختش كرده وقادر به انجام فعاليتهاى روزانه نيست. ولى حداقل خوابش خوبه كه جاى اميدواريه. با فرزاد و فرشاد مشورت كرديم و قرار شد يه دكترديگه هم مامان رو ويزيت كنه. امروز اگه رسيدم آشپزى هم بايد بكنم. سفر ايران دوران كرونا با بقيه سفرهاى ايران فرق داره. خيلى خبرىبيرون نيست و بايد بيشتر در خونه بود. خبرى از مهمونيها و دورهمى ها با دوستان هم نيست. حالا شايد يه روز تو باغچه هادى اينا بچهها رو ببينم. از هيچى بهتره. بايد از امروز بيشتر سرم رو با "كار" گرم كنم.
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۱:۳۴ قبلازظهر |
براى آدمهاى خوش خط احترام خاصى قائلم. نامه هاى فرهاد مهراد رو كه ميخونم، بيشتر تحت تاثير خوش خطيش قرار ميگيرم تا محتواى مطلبش.
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۵۱ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۱:۰۶ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۱۷ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۱۰ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۰۵ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۰۳ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۶:۱۵ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۲۷ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۱۱ بعدازظهر |