شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

به دعوت دوستی که جناب پدر در پیاده رویهای روزانه پیدا کرده بود امروز به کلیسا رفتیم. اول قصدم این بود که بابا رو تا دم در کلیسا برسونم و خودم برم به کارام برسم. اما یه جورایی کنجکاویم گل کرد و تصمیم گرفتم منم برم تو ببینم که چه خبره. داخل سالن شدیم مراسم شروع شده بود و همه نشسته بودن. ما هم ردیف آخر نشستیم. کلیسای با صفا و ترو تمیزی بود. منتظر بودم که خیلی زود حس غریبگی سراغم بیاد. اما نه تنها اینطورکه نشد هیچی هر چی بیشتر از مراسم میگذشت بیشتر فضا به دلم میشست. بابا هم طوری با اعتماد به نفس و جدی و با ژست صاحب مجلسی نشسته بود انگار هفتاد ساله که هر یه شنبه میاد این کلیسا. بعد از پیانو و بایبل خونی موزیکال نوبت به دعا رسید. قبل از دعاتکو توکی از حاضرین دعای اون روز رو تقدیم میکردند به کسایی که میخواستن. به جسیکا کوچلو که پاش شکسته. به خواهر زاده اریک که اخیرا ورشکست شده. به مونیکا که رفته کوبا برای ترویج مسیحیت. منم بی اختیار پاشدم و دعا رو تقدیم کردم به آقای پدر که بعد ۶ سال اومده دیدن من. اسم ایران رو که بردم یهو همه سالن برگشتن و با کنجکاوی به ما دوتا نگاه کردن.

در حین دعا همه باید به سمت جلو خم میشدن و سرشون رو پایین مینداختن. بعد از چند ثانیه سرمو کمی بالا اوردم تا ببینم منظره اطراف چه ریختیه که چشمم خورد به دختر کوچولوی موطلایی نازی در ردیف جلویی که با تعجب داشت منو نگاه میکرد. عین کسایی که در حین ارتکاب جرم گیر میوفتن یه لبخندی همراه با خجالت بهش زدم و دوباره سرم رو پایین انداختم. سعی کردم یادم بیاد آخرین باری که مسجد رفتم کی بود و چرا رفتم.