پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

اینکه میگن«ساز» جون داره و نفس میکشه بیراه نمیگن. این سه تار من بعضی وقتا که دلش گرفته با هیچ کوکی نمی خونه. بعضی وقتا هم بی دلیل همچین خوش صدا میشه که با هر نت رندومی دلبری میکنه. امشب هوس «اصفهان» کرده بودم و سه تار هم نه نگفت. با یه کوک عجیبی که تا به حال تجربه نکرده بودم سعی کردم صدای اصفهان در بیارم که اتفاقا خود اصفهان از کار در اومد اونم از نوع خراباتیش.

هر وقت میخوام ازفکر کردن فرار کنم، دستم نا خودآگاه به سه تار میره. اینروزابرای من روزای فکر کردن و تصمیم گیریه.شایدکیفیت مابقی زندگیم وابسته به تصمیمایی باشه که اینروزا میگیرم. دارم کم کم قبول میکنم که اون نسخه آرمانی که برای زندگیم پیچیدم خیلی به درد این دنیا نمیخوره. مخصوصا دنیای سیستماتیک و خط کشی شده «غرب» که کمتر به آدما فرصت میده که خودشون باشن. تا به خودت بیایی میبینی که تبدیل شدی به یه «چرخ دنده» که فقط باید بچرخی و بچرخی و اگه بایستی خورد میشی. گوبا گریزی از چرخش نیست اما حداقل دلم میخواد درجا نچرخم و جلو هم برم.حالا که باید بچرخم ترجیح میدم حالت رقص هم بهش بدم و چرخ دنده های اطرافم رو هم به رقص بیارم. برای اینکار از سه تار هم قول همکاری گرفتم. پس بچرخ تا بچرخیم.