شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۶

ادامه خاطرات پسر خوب خانواده ....

 نصفه شب سوار اتوبوس يه جايى تو تركيه اما نزديكى مرز ايران بعد از كشمش تپه. بيرون تا چشم كار ميكنه برفه كه زير نور ماه برق ميزنه و گاه گاهى كور سوى نورى از خونه هاى محقر روستايى در دور دست. همون سى دى پليرى رو كه براى فرزاد و فرشاد آورده بودم همراهم برده بودم و به آلبوم مولويه شهرام ناظرى گوش ميكردم. پيرمرد صندلى بغلى که خواب بود آروم چشماش رو باز کرد و نگاهی به من انداخت و بی رمق پرسيد:

- چى گوش ميكنى؟
-  مولويه.
-  اتفاقاً منم دارم ميرم قونيه زیارت مولانا.
 - ميتونى سى دى گوش كنى؟
- آره پسرم دستگاهش رو داره.

 منم سى دى رو در آووردم و بهش دادم.  پير مرد خوشحال شد سی دی رو بعد از ۲-۳ بار تلاش تو جیب بغل کتش جا داد و دوباره به خواب رفت.

 اين يه خواب بود اما هر بار چشمم به جلد سى دى خالى مولويه ميوفته شك ميكنم كه نكنه واقعيت بوده باشه.