دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

اینروزا پر حسای متضادم ... حس یه آتشفشان خاموش رو دارم که پره از گدازه های ناسازگار و چاره ای جز فوران نداره ... روزای عجیبیه . گفتنی زیاد دارم اما دستم به نوشتن نمیره چون میدونم هر چی بنویسم بلافاصله نقضش میکنم. اما این شعر شاملو رو نمیتونم نقض کنم پس مینویسمش ...
....

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان انده گین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل،توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غم ناک تحمل تنهائی
تنهائی
تنهائی
تنهائی عریان
انسان دشواری وظیفه است

مرسی آزاده ...