سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

امیر و اشکان برنا تازگیا آن لاین یه بچه گربه خریدن ... اسمش هست «تئودر گوز» و فامیلش هست «برنا» ...چند شب پیش خونه امیر اینا بودم و با « تئودر گوز برنا» تفریح مبسوطی کردم ... با هرچی که دم دستش بیاد بازی میکنه از توپ و موشی و لولوی خودش گرفته تا میکروفن امیر و موبایل اشکان ... بازی مدام تئو با هرچی و همه چی منو اونشب به فکر برد ... سعی میکردم بفهمم بازی بچه گربه چه پیام ایدئولوژیکی میتونه داشته باشه ... اگه امیر اونشب بی خیال فیلم دیدن میشد من روی این موضوع تمرکز بیشتری میکردم و بلافاصله به بحث میذاشتمش ...

هفته پیش بود ... سر نهار اشکان رو دیدم ... طبق معمول از «پاندا» «چو مین تو گو» گرفته بود و با بی حوصلگی مشغول خوردن بود ... تا نشستم پیشش شروع کرد به غر زدن و ایراد گرفتن از زمین و زمان که اینجا چرا اینقدر سرده و چرا همه اینقدر خر خونن و کی ژانویه میشه من برم برکلی خلاص شم از اینجا و از این حرفا ... خوب که غراشو زد بهش گفتم میدونی تو به چی نیاز داری ؟‌ به « جهانبینی تئودر گوز برنا» ... بچه گربه به دنیا به چشم یه شهر بازی بزرگ نگاه میکنه و هر چیزی برای اون جز اسباب بازی معنی دیگه ای نمیده ... به محض اینکه از یه اسباب بازی حوصلش سر بره یه اسباب بازی دیگه پیدا میکنه ... به این میگن هنر بازی کردن ... آدما هم باید یاد بگیرن که با دنیا و پدیده هاش بازی کنن وگرنه این دنیاست که اونا رو بازی میده ....

اشکان با چشمای خواب آلود یه نگاهی بهم انداخت و گفت : « بریم ؟ » گفتم تو اصلا فهمیدی من چی گفتم ؟!؟! گفت : « بریم ؟!؟ » ... گفتم بریم !!!