پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷

بعد از خوندن سه چهار فصل اول رمان «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز شباهت عجیبی بین کاراکتر «ملیکادس کولی» و «مایکل پیامبر» احساس کردم. اول داشت باورم میشد که مایکل همون ملیکادس هست اما بعد از اینکه فهمیدم ملیکادس مرده و جسدش سه روز در کنار جیوه جوشان قرار گرفته تا متلاشی بشه پذیرفتم که مایکل نمیتونه همون ملیکادس باشه. اما یقین دارم مایکل از نوادگان ملیکادسه.

مدتیه که از مایکل پیامبر هیچ خبری ندارم. اولین باری که دیدمش مشغول پیانو زدن در رستوران دانشگاه بود. به سبک کاملا شرقی هم پیانو میزد. نمیدونستم به زودی همسایه میشیم. روزی که مشغول اسباب کشی به آپارتمان جدید بودیم کسی در خونه رو زد. در رو باز کردم و مایکل پیامبر رو پشت در دیدم. خیلی محترمانه سلام کرد و گفت که همسایه ماست و در آپارتمان روبرویی زندگی میکنه و از من خواست که در آپارتمان رو هنگام بستن به هم نکوبیم چون که باعث میشه کل ساحتمان بلرزه و تمرکز اون به هم بریزه. وقتی اینا رو میگفت من همه حواسم به تکه الماس بزرگی بود که وسط فربم عینکش نصب شده بود. در نتیجه نفهمیدم که چی گفت. مایکل هم متوجه این موضوع شد و اینبار کمی جدی تر گفت : « در رو میگم .... نکوبید» و بعدش خیره شد تو چشام. من که تازه به خودم اومده بودم سریع و خجالت زده گفتم :«او ه .. بله حتما ... جدا معذرت میخوام». و این شروعی بود برای ماجراهایی که به «داستانهای مایکل پیغمبر» معروف شد و تا هفت آبادی اونطرفتر همه رو مجذوب خودش کرد.

شبی از شبای سرد «ان آربر» که من و جاوید و شروین مشغول خوردن شام و بحث در مورد مذهب و ضرورت آن بودیم مایکل در زد و قبل از اینکه ما در رو بروش باز کنیم خودش وارد خونه شد. گفت چند آیه امروز به اون وحی شده و دلش میخواد ما اولین کسانی باشیم که اونا رو میشنویم. و شروع کرد به زبونی که ترکیبی بود از فارسی و عربی و عبری به گفتن جملاتی که تمومی نداشت. بعد از یک ساعت جاوید با خنده تمسخر آمیزی بلند شد که بره بخوابه اما من و شروین نشستیم و دو ساعت و نیم دیگه به آیه های مایکل گوش کردیم.هیچ چیز نفهمیدیم اما شک نداشتیم که حرفاش بی معنی نیست. از فردای اونروز همه مایکل رو با عنوان «پیامبر» میشناختن.

روزی مایکل با چهار کاست وارد خونه شد و از من خواست که از اونها کپی بگیرم و بهش برگردونم. بهش قول آخر هفته رو دادم. روزی که مشغول ضبط شدم متوجه شدم که تمام کاست اول صدای آب هست. انگار که کسی ضبط صوت رو کنار یه رودخانه گذاشته و برای یک ساعت صدای جربان آب رو ضبط کرده. رفتم سراغ دومی و متوجه شدم که اون هم صدای آبه. سومی و چهارم هم همینطور. پس رفتم در آپارتمان مایکل و بهش گفتم که گویا اشتباهی شده چون هر چهار تا کاست صدای آبه و هیچ فرقی هم با هم ندارن. لبخندی زد و گفت که انتظار داشته که من متوجه تفاوت بین صدا ها بشم. «بدون هیچ دو قطره آبی هم صدا نیستن». این رو گفت و در رو بست. یک روز بعد از اینکه چهار کاست ضبط شده رو به مایکل پیامبر دادم، اون به نشونه تشکر کفش زمستونی من رو که دهن باز کرده بود و پشت در بود با چسب چسبوند. بعدا برام توضیح داد که این چسب ،که از اختراعات اجدادش هست، از ترکیب بچه قورباغه له شده و عرق ریواس کوهی به دست میاد. البته نکته حساس در تهیه این چسب این هست که بچه قورباغه ها رو باید جوری کوبید که روحشون از کالبدشون بیرون نیاد وگرنه چسب گیرایی لازم رو نداره.

آخرین باری که مایکل رو دیدم دستمالی به سر داشت و مشغول تغییر مسیر رودخانه پشت خونه بود. وقتی علت اینکار رو ازش پرسیدم گفت : «ما همه از آب درست شده ایم» و این دقیقا همون جمله ای بود که ملیکادیس به آرکادیو در روزهای آخر زندگیش گفت.