چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

ابتدا: امروز در حین وبگردی سر از وبلاگ توکا نیستانی در آوردم. اولش نفهمیدم که وبلاگ اونه و چند تا پست خوندم تا صاحب وبلاگ رو شناختم. خیلی زود متوجه شدم یکی از پر خواننده ترین وبلاگهاست و مدتی پیش هم کاندید بهترین وبلاگ فارسی شده بود. توکا نیستانی، علیرغم اینکه نویسنده نیست، قلم روونی داره و صریح و اثرگذار مینویسه. اتفاقا از طریق همین وبلاگ گذرم افتاد به وب سایت آیدین آغداشلو که اون هم، با وجود اینکه یه اصولا نقاشه، به دید من نویسنده ماهری اومد. تز من اینه که سرچشمه «آفرینش هنری» در مغز فقط یک جاست. حالا بسته به نوع «فیلتری» که خالق اثر هنری انتخاب میکنه نمود خارجی هنر فرق میکنه. اینکه یکی نقاش میشه یکی نویسنده یکی موسیقیدان و یکی مجسمه ساز. بعضی ها هم از هر انگشتشون یه «فیلتر» میباره. حرفم اینه که مثلا یه عکاس خوب اصولا میتونه یه فیلمنامه نویس خوب هم باشه یا یه شاعر خوب یا یه نوازنده خوب. برای این تزمثال واقعی هم کم سراغ ندارم. حالا اگه توکا نیستانی این پاراگراف رو بخونه مطمٔنم میگه : «حرفی از این یاوه تر نشنیده بودم !!»

دیگر: امشب میخوام نمایش «مانیفست چو » رو ببینم. «کرگدن» هم تو لیست انتظاره برای یک شب دیگه. مثل کسایی که میدونن دو هفته بیشتر زنده نیستن و میخوان در زمان باقیمونده حال دنیا رو ببرن،منم با حرص و ولع عجیبی تلاش میکنم تا در این دو هفته ای که از حضور من در ایران باقیمونده وقتم رو با چیزایی بگذرونم که میدونم «اونور» گیرم نمیاد. نه که اونور تئاتر و اینچیزا نباشه که اتفاقا بیشتر هم هست. اما حال و هوای نمایشنامه های ایرانی(البته از نوع خوبش) و سالنهای تئاتر شهر یه چیز دیگست.

سر انجام: قرار شد اردلان از «آبزرویشن» جدیدش برام بگه. این بود که، با وجود نزدیک بودن به چند تا کافه دلربا و چیتان، رفتیم لب باغچه داخل پاساژ گلستان شهرک به سبک لوزرهای پاساژگرد نشستیم مشغول به صحبت شدیم . آبزرویشن اردلان این بود که همه هم دوره های من که ایران موندن صاحب «زن و زندگی» شدن اما ماها که ایران رو ترک کردیم از «زن و زندگی» واموندیم. حول این موضوع که اساسا «زندگی» رو چی می سازه و المانهای خوشبختی چیان کلی بحث سنگین روشنفکری کردیم که طبیعتا به هیچ نتیجه ای هم نرسیدیم. این بود که رفتیم یه جا چایی خوردیم. البته اون روز من هم به یه «آبزرویشن» جالب رسیدم و اون اینکه مردها نا خود آگاه «زن» و «زندگی» رو مترادف به شمار میارن.

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷


ظهریک روز کاملا «صاف و آفتابی» در تهران عزیز !!

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

این عکس، که به بیست و شش هفت سال پیش مربوط میشه، برای خودش ماجرایی داشت. همه معتقد بودن که من در این عکس حالتم خیلی طبیعی شده ولی در مورد فیروزه کسی نظر خاصی نداشت. البته من الآن معتقدم فیروزه هم در این عکس کاملا طبیعی و واقعی افتاده. خلاصه اینکه سر این موضوع فیروزه بهش بر خورد و چند روزی قهر بود. کلا این آبجی خانوم ناز ما دست به قهرش خوب بود. جالب اینجاست سر سفره عقد فیروزه هم این عکس به نمایندگی از من حضور داشت.

اینا رو گفتم تا بگم از اینکه در طی ۶-۷ ماه حضورم در تهران فیروزه رو ندیدم حسابی حالم گرفته. اون برای من از یه خواهر خیلی بیشتره. اصلا نمیخوام به این موضوع فکر کنم که شاید تا دو سه سال دیگه هم نبینمش.فقط امیدوارام سارا کوچولو، که اون موقع حدودا چهار سالش هست، منو به عنوان خان داییش به رسمیت بشناسه.

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷

بعد از خوندن سه چهار فصل اول رمان «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز شباهت عجیبی بین کاراکتر «ملیکادس کولی» و «مایکل پیامبر» احساس کردم. اول داشت باورم میشد که مایکل همون ملیکادس هست اما بعد از اینکه فهمیدم ملیکادس مرده و جسدش سه روز در کنار جیوه جوشان قرار گرفته تا متلاشی بشه پذیرفتم که مایکل نمیتونه همون ملیکادس باشه. اما یقین دارم مایکل از نوادگان ملیکادسه.

مدتیه که از مایکل پیامبر هیچ خبری ندارم. اولین باری که دیدمش مشغول پیانو زدن در رستوران دانشگاه بود. به سبک کاملا شرقی هم پیانو میزد. نمیدونستم به زودی همسایه میشیم. روزی که مشغول اسباب کشی به آپارتمان جدید بودیم کسی در خونه رو زد. در رو باز کردم و مایکل پیامبر رو پشت در دیدم. خیلی محترمانه سلام کرد و گفت که همسایه ماست و در آپارتمان روبرویی زندگی میکنه و از من خواست که در آپارتمان رو هنگام بستن به هم نکوبیم چون که باعث میشه کل ساحتمان بلرزه و تمرکز اون به هم بریزه. وقتی اینا رو میگفت من همه حواسم به تکه الماس بزرگی بود که وسط فربم عینکش نصب شده بود. در نتیجه نفهمیدم که چی گفت. مایکل هم متوجه این موضوع شد و اینبار کمی جدی تر گفت : « در رو میگم .... نکوبید» و بعدش خیره شد تو چشام. من که تازه به خودم اومده بودم سریع و خجالت زده گفتم :«او ه .. بله حتما ... جدا معذرت میخوام». و این شروعی بود برای ماجراهایی که به «داستانهای مایکل پیغمبر» معروف شد و تا هفت آبادی اونطرفتر همه رو مجذوب خودش کرد.

شبی از شبای سرد «ان آربر» که من و جاوید و شروین مشغول خوردن شام و بحث در مورد مذهب و ضرورت آن بودیم مایکل در زد و قبل از اینکه ما در رو بروش باز کنیم خودش وارد خونه شد. گفت چند آیه امروز به اون وحی شده و دلش میخواد ما اولین کسانی باشیم که اونا رو میشنویم. و شروع کرد به زبونی که ترکیبی بود از فارسی و عربی و عبری به گفتن جملاتی که تمومی نداشت. بعد از یک ساعت جاوید با خنده تمسخر آمیزی بلند شد که بره بخوابه اما من و شروین نشستیم و دو ساعت و نیم دیگه به آیه های مایکل گوش کردیم.هیچ چیز نفهمیدیم اما شک نداشتیم که حرفاش بی معنی نیست. از فردای اونروز همه مایکل رو با عنوان «پیامبر» میشناختن.

روزی مایکل با چهار کاست وارد خونه شد و از من خواست که از اونها کپی بگیرم و بهش برگردونم. بهش قول آخر هفته رو دادم. روزی که مشغول ضبط شدم متوجه شدم که تمام کاست اول صدای آب هست. انگار که کسی ضبط صوت رو کنار یه رودخانه گذاشته و برای یک ساعت صدای جربان آب رو ضبط کرده. رفتم سراغ دومی و متوجه شدم که اون هم صدای آبه. سومی و چهارم هم همینطور. پس رفتم در آپارتمان مایکل و بهش گفتم که گویا اشتباهی شده چون هر چهار تا کاست صدای آبه و هیچ فرقی هم با هم ندارن. لبخندی زد و گفت که انتظار داشته که من متوجه تفاوت بین صدا ها بشم. «بدون هیچ دو قطره آبی هم صدا نیستن». این رو گفت و در رو بست. یک روز بعد از اینکه چهار کاست ضبط شده رو به مایکل پیامبر دادم، اون به نشونه تشکر کفش زمستونی من رو که دهن باز کرده بود و پشت در بود با چسب چسبوند. بعدا برام توضیح داد که این چسب ،که از اختراعات اجدادش هست، از ترکیب بچه قورباغه له شده و عرق ریواس کوهی به دست میاد. البته نکته حساس در تهیه این چسب این هست که بچه قورباغه ها رو باید جوری کوبید که روحشون از کالبدشون بیرون نیاد وگرنه چسب گیرایی لازم رو نداره.

آخرین باری که مایکل رو دیدم دستمالی به سر داشت و مشغول تغییر مسیر رودخانه پشت خونه بود. وقتی علت اینکار رو ازش پرسیدم گفت : «ما همه از آب درست شده ایم» و این دقیقا همون جمله ای بود که ملیکادیس به آرکادیو در روزهای آخر زندگیش گفت.

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

من متولد تهرانم و در تهران زندگی کردم و بزرگ شدم. تهران رو دوست دارم اما هر وقت هر کس از من میپرسه کجایی هستی میگم« نطنزی». امروز دایی اسماعیل، که اخیرا با خانواده به کانادا کوچ کرده، لابلای آف لاینهای یاهوییش گفت: «من در شهرهای زیادی بودم و زندگی کردم اما هیچ شهری مثل نطنز به من حس آرامش و امنیت نمیده». با خودم فکر کردم چقدر با این حرف موافقم. در سفر اخیر به نطنز هم به این حس رسیدم. وقتی تو کوچه باغای نطنز بی هدف پرسه میزدم و عکس میگرفتم آرامش مطلق رو تجربه میکردم. با کسب اجازه از نطنزی های واقعی (مخصوصا فرانک، فرشته، حسین و حامد) من کماکان هرجا که برم خودم رو نطنزی جا میزنم چون هر وقت این دل وا مونده رو رها میکنم از کوچه باغای «افوشته» و «سرشک» سر در میاره.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

خاویر سولانا : « اروپا هیچگاه مخالف دستیابی ایران به نیروگاه هسته ای برای تولید برق نبوده است، اما شما دانش اینکار را ندارید در عوض ما در اروپا این دانش را در اختیار داریم. شما نفت دارید و ما دانش داریم پس آیا بهتر نیست ایندو را با هم مبادله کنیم؟ این یک راه حل برد-برد است» همشهری - ۱۶ آذر۱۳۸۷

نمیدونم من چون اینروزا دارم «خانوم» مسعود بهنود رو میخونم و تو حال و هوای دوران قاجار سیر میکنم حس کردم این حرف از جنس حرفایی هست که غنسول روس برای خر کردن احمد شاه هجده ساله میزنه یا اینکه از نظر بقیه هم حرفای این باباتوهین آمیز به نظر میاد. البته چه میشه کرد. از قدیم گفتن از ماست که گرماست !!

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

رفتم از کتاب فروشی ایستگاه قطار مونیخ یه کتابی چیزی بخرم تا در طی ۵-۶ ساعتی که در راهم سرم گرم بشه اما دریغ از یه کتاب یا مجله انگلیسی.از دم همه چیز به زبون آلمانی بود. این بود که دست خالی سوار قطار شدم. تا چیزی از روشنی روز باقی بود سرم رو با تماشای مناظر اطراف و نقاشیهای زیر پلها گرم میکردم. تا اینکه کم کم شب شد و پنجره پهن کنار من یکدست سیاه شد. نگاهی به داخل کوپه انداختم اما در بین اهالی کوپه کسی رو پیدا نکردم که گفتمانپذیر به نظر بیاد پس دوباره سرم رو به سمت پنجره سیاه از شب قطار برگردوندم. با خودم فکر کردم مهمترین عاملی که باعث میشه حس غربت سراغ آدما بیاد ندونستن زبونه. درطی شش سال و اندی که در آمریکا تنها زندگی کردم به اندازه سفر دو روزه به مونیخ غربت رو حس نکرده بودم. در همین افکار بودم که دیدم یه قطره آب از گوشه چپ بالایی پنجره قطار به سمت گوشه راست پایینی شروع به حرکت کرد و در مسیر ردی کج و معوج از خودش به جا گذاشت. بارون گرفته بود. کم کم تعداد قطره ها بیشتر شد. بعضیاشون مسیر کم و بیش مستقیم رو میرفتن و بعضی خیلی پیچ میخوردن. بعضی سریع و بی مکث میرفتن. بعضیهام کند و با توماٰنینه. انگار که میایستن تا مسیر بهتری انتخاب کنن. بی اختیار یاد زندگی خودم و انتخابهای پیش روم افتادم. منی که تا چند وقت پیش مسیر مستقیمی رو با سرعت طی می کردم ناگهان مسیرم رو عوض کردم وتعداد انتخابهای ممکن رو هم بیشتر کردم. البته دلیل خوبی برای اینکار داشتم. حالا اینکه اینکارم حماقت بود یا شجاعت در آینده مشخص میشه.

یه کسی یه جایی گفته بود میزان خوشحالی آدمها ارتباطی معکوس با تعداد انتخابهای ممکن در زندگیشون داره. حق انتخاب کمتر = خوشحالی بیشتر. حرف بی ربطی هم نیست. به شرطی که «محکوم» به انتخاب بودن آدم رو اذیت نکنه. من رو اذیت میکرد. در مجموع خوشحالم که فرمون زندگیم دست خودمه چون معتقدم بخشی از زیبا زندگی کردن همین تغییر مسیرهای ناگهانیه.

حالا در ادامه مسیر جدید زندگی به یه دوراهی رسیدم. از اون دوراهی ها که آغازکننده دو داستان کاملا متفاوت در زندگی هست. اگه بخوام دلی تصمیم بگیرم انتخاب مشخصه و اگه بخوام منطقی تصمیم بگیرم باز هم انتخاب مشخصه. حالا باید دید زور دل بیشتره یا منطق. اونایی که منو میشناسم میدونن در مقاطع حسساس زندگی من این دل بوده که فرمان داده و نه عقل. یواشکی بگم امیدوارم این بار هم دل کار خودشو بکنه !! ولی لعنت به دوراهی !!

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷


وقتی از طبقه هشتاد و ششم ساختمان امپایر استیت به پایین نگاه میکردم با خودم فکر می کردم اگه کسی از این ارتفاع سقوط کنه وقتی به زمین میرسه ازش چی میمونه. هیچ نمیدونستم ۶۰ سال پیش به این سوال جواب داده شده.

در روز اول می سال ۱۹۴۷ «اولین مک هیل» بیست و سه ساله بعد از جدایی از نامزدش به طبقه هشتاد و ششم ساختمان امپایر استیت، که مخصوص تماشای مناظر اطراف هست، میره و خودش رو به پایین پرت میکنه. اون مستقیم روی سقف لیموزین سیاه رنگ سازمان ملل فرود میاد و به طبع درجا میمیره. شدت ضربه چنان بوده که لیموزین به آهن پاره ای تبدیل میشه و اگر کسی داخل لیموزین میبود به هیچ وجه جون به در نمی برد. درست چهار دقیقه بعد «رابرت وایلز» -دانشجوی عکاسی - که همون اطراف پرسه میزده این عکس رو از «اولین» میگیره. این عکس،بعد از چاپ در مجله «لایف»، خیلی زود معروف میشه و باعث میشه این خودکشی لقب« زیباترین خودکشی» رو بگیره. زیباترین نه از نظر انگیزه و روش خودکشی بلکه به خاطر حالت چهره و بدن «اولین» پس از سقوط. آرامش چهرش و حالت بدنش مثل کسی میمونه که روی تشک پر قو به خوابی عمیق فرو رفته و ازش لذت میبره.انتظار آدم از چنین سقوطی چیزی نیست جز جسدی متلاشی شده. اما دریغ از خراشی و قطره خونی.

معتقدم« زیبا مردن» هم به اندازه «زیبا زندگی کردن» اهمیت داره.به نوعی، مرگ زیبا حسن ختام خوبی برای زندگی زیباست. از مرگهای زیبایی که سراغ دارم در حال حاضر مرگ «جیم موریسون» و «چمران» به ذهنم میرسه. جالب اینجاست که مرگ غیر طبیعی،نسبت به مرگ طبیعی، از شانس بیشتری برای زیبا شدن برخوردار هست. با کمی ترس و مقداری تعجب باید بگم در مورد خودم مرگ غیر طبیعی رو ترجیح میدم.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

Someone once said
if you want something very badly
set it free
if it comes back to you, it is yours for ever
if it doesn't
it was never yours to begin with

شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷

شهر من
پرشده از مردمانی «نا اصل»
که شب و روز
نگران و آشفته
در پی تن پوش «اصل»
از دالانی به دالانی دیگر
سرک می کشند

کوششی بیهوده
برای پوشاندن عریانی درون

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

امروز ...
یه حرف تازه بزن
یه نگاه متفاوت بیار
یه موزیک من در آوردی بساز
یه فحش جدید اختراع کن
یه عکس مرگ بگیر
یه شعر ناب بگو
یه چای نو دم کن
یه چیز جدید بیار وسط از جنس خودت
از رو جا پای بقیه راه نرو
تا بشه گفت امروز رو «بودی»

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷

آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر چیزی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامیکه با شغلت یا عشقت شاد نیستی
آنرا عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یکبار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی ....

امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن!
امروز کاری بکن !
نگذار که به آرامی بمیری ...شادی را فراموش نکن !

پابلو نرودا

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

امروز روز مفیدی بود. یه مدل گره کراوات جدید یاد گرفتم. اسمش هست گره «پرت» (به کسر پ و فتح ر). البته بش گره «شلبی» هم میگن چون «دون شلبی» در برنامه های تلویزیونیش از این مدل گره استفاده میکرد و همه به اشتباه فکر میکردن که شلبی مبدع این گره هست. اما واقعیت اینه که «جری پرت» برای بار اول این گره رو اختراع کرد. حسن این گره اینه که متقارن هست و سایزش هم نه خیلی بزرگه و نه خیلی کوچیک. برای فردا هنوز برنامه خیلی مشخصی ندارم. شاید روزنامه های بایگانی شده رو به ترتیب تاریخ مرتب کنم یا اینکه اتوبانهای جدید شهر رو از رو نقشه یاد بگیرم.

از خاطرات یک تبعیدی خلاق

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷


اگه کسی تو تهران همچین پنجره ای با همچین منظره ای سراغ داره به من خبر بده. پول خوبی براش میدم. میخوام با خودم ببرمش آمریکا و روی دیورار اتاقم نصبش کنم.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

کسانی منتظربودند که برگردی
تو برگشتی
اما باز هم کسانی منتظرند که برگردی
تو خودت منتظر برگشت بودی
تو برگشتی
اما باز هم منتظری که برگردی

رفتن از کجا ؟
برگشت به کجا ؟

بعضیها میروند تا برگردند
بعضیها هم برمیگردند تا برگردند

من روزی را انتظار می کشم
که دیگر به « رفتن» فکر نکنم
تا برگشتی در کار نباشد

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

اگربعد از سالها
به فضایی سفر کردی که گذشته تو در اونجا بازی شده
در صندوقچه خاطرات رو باز نکن
بذار که مکانها و اشیاء
که هرکدومشون بخشی از گذشته تو هستن
تو همون تاریکی صندوقچه باقی بمونن
که اگه تنگ در باز بشه و نور امروز رو ببینن
مثل کاغذ حساس عکاسی سیاه میشن
و خاطرات تو تو تاریکخونه زمان محو و گم میشه
سیر درعالم خاطرات رو به دنیای ذهن واگذار کن

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

به یک نقاش جهت نقاشی یک لکه برف روی یک کوه نیازمندیم
به خودم قول دادم قبل از اینکه آخرین لکه برف روی کوههای تهران کاملا محو بشه برم کوه . لکه های برف هر روز کوچیک و کوچیکتر میشن و من هنوز که هنوزه کوه نرفتم. اگر شما نقاش ماهری سراغ دارید که میتونه روی کوههای تهران یه لکه بزرگ برف نقاشی کنه، لطفا اون رو به من معرفی کنید. اگر نه، حضرت عباسی یکیتون با من یباد کوه !!

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

« آقا در ماشین بازه »
شنیدن گاه و بیگاه این جمله پشت چراغ قرمزای تهران یادآور این نکته هست که هنوز «معرفت شرقی» مردم سر جاشه. حالا این مرام و معرفت تا کی دووم میاره خدا میدونه.

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۷

سوار مترو بودم. میرفتم بازار تهران. در طی ۲۷ سالی که تهران زندگی می کردم هیچوقت گذرم اونطرفا نیوفتاده بود. موضوعی بود که هم اذیتم میکرد و هم برام جالب بود. منی که به هر شهر گمنامی که میرسم دلم میخواد خودمو به شلوغترین نقطش (که معمولا بازارش هست) برسونم، چرا هیچوقت سراغی از بازار تهران، شهر خودم، نگرفته بودم؟ انگار تماشای دیدنیهای یه شهر فقط مال غریبه هاست. آیا من یه غریبه به حساب میام ؟‌درسته که ۷ سال دور بودم اما ۲۷ سال هم تو این شهر زندگی کردم. ولی تو این ۷ سال خیلی چیزا عوض شده و من دیگه با خیلی از نگاهها، کلمات، و افکار آشنا نیستم. من از جریان زندگی تهرانی خارج شدم و برگشت به این جریان برام مثل پریدن داخل یه قطار مملو از آدم میمونه که با سرعت تو یه تونل تاریک در حرکته، درست مثل همون قطاری که سوارش بودم. گرچه چهره مسافرای متروی تهران برام آشنا تر از چهره مسافرای فقیر و بی خانمان و عمدتا سیاه پوست متروی آتلانتا و نیویورک هست، اما یه حسی نمیذاره خودم رو از یه حدی بیشتر به آدمای دورو برم نزدیک کنم. شاید دچار توهم «خود غریبه انگاری» شده باشم. نمیدونم !!. یکی به من گفته بود تو بازار تهران اگه بفهمن غریبه هستی و به زور بهت فرش میفروشن.
قطار تو یکی از ایستگاهها ایستاد. سعی کردم از لابلای جمعیت، که مثل ماهیهای کنسرو ساردین به هم چسبیده بودن، روزنه ای به بیرون پیدا کنم و نگاهی به سرو وضع اون ایستگاه بندازم. انصافا ایستگاههای متروی تهران ترو تمیز هستن و خوب رنگ و لعاب گرفتن. اصولا ایرانیا در رنگ و لعاب دادن و رسیدن به ظاهر و روکار مهارت عجیبی دارن.
در همین افکار بودم که دیدم یکی از ته واگن و از لابلای جمعیت با تلاش زیاد داره سعی میکنه خودش رو به من برسونه. به من که رسید گفت «فرهاد !! خودتی ؟ ». تو همون لحظه اول شناختمش. «رامین» بود. ارشد گروهانمون در دوران سربازی حدود ۱۰ سال پیش. خیلی کوتاه خوش و بش کردیم چون تو ایستگاه بعدی باید پیاده می شد. تلفنش رو به من داد و رفت و گفت حتما تماس بگیرم باهاش تا یه روز همدیگه رو ببینیم. بعد از دیدن رامین حس خوبی سراغم اومد. حس اینکه لابلای اینهمه آدم نا آشنا، آدمهای آشنایی پیدا میشن که به زبون خودت صحبت می کنن.

از پله های مترو بالا اومدم. هنوز چشمم به روشنایی آفتاب شدید خرداد ماه تهران عادت نکرده بود که یکی بهم گفت : «آقا فرش میخوایی ؟ ».
در راه برگشت از بازار تو واگن مترو یه دستم به میله بود و با اون یکی دستم کیسه قالیچه عشایر خراسان با طرح قفقازی رو گرفته بودم و نگاهم رو دیوار سفید واگن مترو خشک شده بود. از نگاههای نا آشنا فراری بودم.

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۷

حدود سه هفته هست که ایرانم. فکر میکردم تو این مدت هر روز از مشاهدات و اتفاقات سفر اینجا بنویسم اما ننوشتم. نه که گفتنی نداشته باشم.اتفاقا زیاد هم دارم. اما هنوز تمرکزلازم برای نوشتن رو بدست نیاوردم.یه جورایی گیجم و خودم رو بین زمین و آسمون حس میکنم. بیشتر از هر چیز در تعریف کلمه «خونه»دچار یه دوگانگی غریب شدم. هر وقت پام (یا کله ام) به زمین رسید و تکلیفم با کلمه « خونه » روشن شد بیشتر مینویسم.

پاورقی: البته منظورم این نبود که بهم خوش نمیگذره !!

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

یک دو سه آزمایش می کنیم.
اولین پست از تهران.
صدای من میاد ؟

چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

۱-زبون «ضرب» بین المللی ترین زبونه. با دو تا نیجریه ای نیم ساعت طبل آفریقایی زدم بدون اینکه کلامی بینمون رد و بدل بشه. هیچ چیز نمیتونست در مدت نیم ساعت منو به دو نفر غریبه تا این حد نزدیک کنه.

۲- لذت شکستن سد به مراتب بیشتر از لذت تماشای شکسته شدن سده. سد رو باید خودت بشکنی ولو اینکه چیزی به شکسته شدنش نمونده باشه. سد رو باید خودت بشکنی ولو اینکه ندونی جریان خروشان آب تو رو کجا می بره.

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

The road of life is taking its turns
And I am being drifted away from all my colorful dreams
I feel coward, crippled … and way too fragile
Not that I don’t like the road ahead … the valley below
I just hate to be chosen rather than to choose
And sure hate to see how consumed I am by the worthless rules of this routine life
Now that I am supposed to play a game I have not chosen
I have decided to play against the rules for a while
Just to change the game
Just to make some mess … to scare a few
Well … I need a few off-road turns … After all I own a Jeep for god’s sake
Soon I’ll make an exciting turn … Stay tuned
It’ll be fun

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷



جلد دف شد سینی گل و عیدی و آجیل و شیرینی و سبزی پلو ماهی. خود دف هم شد دهل جشن نوروز. ما همه از ارواح سرگردان سرخپوستای چروکی متشکریم که گذاشتن نوروز رو اینقدر با صفا تو سرزمینشون جشن بگیریم.



چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

یه موزیک سنگین
یه قهوه خوب
یه پنجره خوش منظره رو به پیاده روی بارون خورده

اینا رو لازم داشتم تا حس بگیرم و بتونم از عید و سال جدید و گذشته و آینده و زندگی بنویسم. و در همین اثنا :

یه تلفن از شرکت تلفن همراه مبنی بر اینکه چنانچه مبلغ معوقه را نپردازید سرویس شما به زودی قطع خواهد شد.

اینو اصلا لازم نداشتم. فعلا برم به این تلفن نا بهنگام برسم که اینروزا شدیدا به تلفن نیاز دارم. نمیدونم چرا اینروزا تا میام برم تو مود فلسفه و عرفان، یه نویزی از یه جایی از راه میرسه وهمه افکارم رو مورد عنایت قرار میده!! اما من باز برمیگردم .... بچه تهرون کم نمیاره !

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

امروز کاملا به این موزیک احتیاج داشتم. ممنون پرستو ...

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

تو فکر یک سقفم
یه سقف بی روزن
یه سقف پابرجا
محکمتر از آهن

به همین خاطر
لطفا امسال به عنوان کادوی تولد برام سی دی های «فرهاد مهراد» رو بگیرید.
اما سر جدتون همتون سی دی فرهاد نخرین.
یک بار هم که شده هماهنگ عمل کنید.
حالا کو تا تولد من ؟!
اصلا من کادوی تولد نخوام به کی باید بگم ؟!
بگذریم
من بیشتر تو فکر یک سقفم ....

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

اینکه میگن«ساز» جون داره و نفس میکشه بیراه نمیگن. این سه تار من بعضی وقتا که دلش گرفته با هیچ کوکی نمی خونه. بعضی وقتا هم بی دلیل همچین خوش صدا میشه که با هر نت رندومی دلبری میکنه. امشب هوس «اصفهان» کرده بودم و سه تار هم نه نگفت. با یه کوک عجیبی که تا به حال تجربه نکرده بودم سعی کردم صدای اصفهان در بیارم که اتفاقا خود اصفهان از کار در اومد اونم از نوع خراباتیش.

هر وقت میخوام ازفکر کردن فرار کنم، دستم نا خودآگاه به سه تار میره. اینروزابرای من روزای فکر کردن و تصمیم گیریه.شایدکیفیت مابقی زندگیم وابسته به تصمیمایی باشه که اینروزا میگیرم. دارم کم کم قبول میکنم که اون نسخه آرمانی که برای زندگیم پیچیدم خیلی به درد این دنیا نمیخوره. مخصوصا دنیای سیستماتیک و خط کشی شده «غرب» که کمتر به آدما فرصت میده که خودشون باشن. تا به خودت بیایی میبینی که تبدیل شدی به یه «چرخ دنده» که فقط باید بچرخی و بچرخی و اگه بایستی خورد میشی. گوبا گریزی از چرخش نیست اما حداقل دلم میخواد درجا نچرخم و جلو هم برم.حالا که باید بچرخم ترجیح میدم حالت رقص هم بهش بدم و چرخ دنده های اطرافم رو هم به رقص بیارم. برای اینکار از سه تار هم قول همکاری گرفتم. پس بچرخ تا بچرخیم.

چه بگویم؟ سخنی نیست .
می وزد از سر امید نسیمی،
لیک، تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش
نارونی نیست .
چه بگویم ؟سخنی نیست .

شاملو

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

حال و هوای من اینروزا شباهت عجیبی به تصویر زیر داره:

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

توضیح : این پست مال ۳-۴ سال پیشه. وقتی خوندمش حس کردم هنوز بهش معتقدم. اینه که دوباره پستش کردم.

امروز به پنجره «ها» کردم و روش شکل کشيدم ...

خيلي وقت بود که اينکارو نکرده بودم. پنجره يه موجود کاملا جديه ولي تو دنياي بچه ها هيچ چيز از يه حدي جدي تر نيست. وقتي يه بچه به پنجره «ها» ميکنه اونوقت پنجره معمولا چاره اي جز تسليم نداره. بعدش بچه هه سرفرصت روي جاي «ها»ش شکلاي بي ربط ميکشه. خيلي مهم نيست چي ميکشه. همه کيفش به اينه که رو پنجره که مال اينکار نيست نقاشي مي کشه ...

من تصميم گرفتم از امروز به بعد به هر چيز و هر کس که خواست برام قيافه بگيره و بگه که من خيلي جدي هستم «ها» کنم و روش نقاشي بکشم !!
هااااااااااااااااااااااا .......

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

۱-وبلاگ نویسی در فرودگاه هم صفای خودش رو داره.

۲- تو گروه موسیقی ما هر کسی یه اسم مستعار داشت که به «علی شاه» ختم میشد. مثلا « ساسان» که استاد تار بود اسمش بود «استاد علی شاه» یا شروین که برای کشوندن بچه ها به تمرین مجبور به پاچه خواریهای مبسوط بود اسمش بود «دستمال علی شاه» و کامران که با اشتیاق عجیبی سه تارمیزد به «مشتاق علی شاه » معروف بود. من هم به خاطر گیج بازیهای مثال زدنیم «حیران علی شاه» بودم . ماجرای حیران علی شاه از اون روزی شروع شد که سر تمرین موبایلم رو از جیبم در آوردم که شماره بگیرم که متوجه شدم به جای موبایل «ریش تراشی» تو دستمه !!! گروه موسیقی ما ۴-۵ سال بیشتردوموم نیوورد چون هر کس به یه گوشه دور پرتاب شد اما «حیران علی» حیران باقی موند.

الان در فرودگاه «آستین» هستم. امروز میخواستم بلیط برگشت به «آتلانتا» رو در باجه « آمریکن ایرلاینز» پرینت بگیرم متوجه شدم به جای ۲۰ فوریه برای ۲۰ می بلیط خریدم !!! دوتا انتخاب داشتم:‌ یکی اینکه به سبک «تام هنکس» در فیلم «ترمینال» ۳ ماه در فرودگاه زندگی کنم و یکی اینکه ۲۰۰ دلار بدم و شب تو تخت خودم بخوابم. و چون من آدم لارجی (!!) هستم به طبع سر کیسه رو شل کردم. هم از دست خودم عصبانی بودم و هم خندم گرفته بود از جدید ترین حیران گریم.

۳-من «آستین» را دوست میدارم. شهر لیبرال هیپی وار باحالیه و با وجود اینکه مرکز تگزاس هست هیچ ربطی به تگزاس نداره. یه راز رو میخوام با شما در میون بذارم: به احتمال خوبی شهر بعدی من در مسیر زندگی کولی وار و حیرانگرم همن «آستین» خواهد بود. اگه کنجکاوید که بدونید دست تقدیر ( که همین روزا از «آستین» روزگار بیرون میاد و یقم رو میگیره) منو کجا پرتاب خواهد کرد، یه ماه دیگه یه سری به اینجا بزنید.

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

اعتمادی نیست
برکارجهان
"حافظ"

شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۶

شرابی تلخ می خواهم
که مرد افکن بود
زورش

دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۶

مجله زنان به جرم سیاه نمایی وضعیت زنان در ایران و سلب امنیت روانی جامعه لغو امتیاز شد.

این قسمت مطلب بی بی سی در مورد خبر لغو امتیاز مجله زنان چندان تعجب بر انگیز نبود چون بستن نشریات در ایران اتفاق تازه ای نیست. قسمت جالب مطلب بی بی سی این بود که : « ماهنامه زنان با شانزده سال قدمت یکی از قدیمی ترین نشریات غیردولتی ایرانی است که .... » یعنی در ایران یه نشریه با ۱۶ سال قدمت از قدیمی ترین ها به حساب میاد !!!

از این به بعد بانوان محترم می توانند برای انعکاس نگاه زنانه به موضوعات مختلف ازتریبون حمام عمومی استفاده کنن تا نه امنیت روانی کسی سلب بشه و نه هیچ «سفیدی» «سیاه» نمایانده بشه. قطعاً در این راستا «سفید آب » نقش مو‌ٰثری خواهد داشت.

طفلی پرستو .... حتما کلی حالش گرفته.

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

سفر پدر باعث شد زندگی من به دوقسمت تقسیم بشه:‌ یکی قبل از سفر پدر و یکی بعد از سفر پدر. در قسمت دوم از زندگی دیگه هیچکس نگران من نباشه چون قراره به توصیه هایی که جناب پدر در نامه خداحافظیشون کردن گوش کنم :

- با همسایه های مجاور ارتباط برقرار کن
- ورزش را ترک نکن
- در مورد سکسکه به دکتر مراجعه کن
- از وان حمام که بیرون میایی میله پرده را بگیر سرنخوری
- ارتباط با دکتر اردلان را قطع نکن
- میوه جات و سبزی جات را ترک نکن
- بازدید فنی ماشین مخصوصا پیچ چرخ، فرمان، ترمزها و باد لاستیک
- در ورزشگاه دانشگاه وزنه سنگین نزن
- از آب شیر منزل نخور چون املاح دارد سنگ کلیه و مثانه می آورد
- از پله های منزل تند پایین و بالا نرو
- در حین رانندگی از تلفن همراه استفاده نکن حواست پرت میشود
- دکترا مبارک است
- کتابت مبارک است

جاش خیلی خالیه ...

دیروز رفتم سخنرانی «باراک اوباما». آدم جالبیه و به نظر من از بقیه کاندیدهای ریاست جمهوری آمریکا یه سر و گردن بالاتره. البته میدونم شانسش بالا نیست ولی اگه رای بیاره خیلی چیزا رو عوض میکنه. اصلا شعارش هم همینه: تغییر. یه جورایی منو یاد خاتمی و دوم خرداد میندازه. البته امیدوارم دوم خرداد آمریکا مستدام باشه.

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

به دعوت دوستی که جناب پدر در پیاده رویهای روزانه پیدا کرده بود امروز به کلیسا رفتیم. اول قصدم این بود که بابا رو تا دم در کلیسا برسونم و خودم برم به کارام برسم. اما یه جورایی کنجکاویم گل کرد و تصمیم گرفتم منم برم تو ببینم که چه خبره. داخل سالن شدیم مراسم شروع شده بود و همه نشسته بودن. ما هم ردیف آخر نشستیم. کلیسای با صفا و ترو تمیزی بود. منتظر بودم که خیلی زود حس غریبگی سراغم بیاد. اما نه تنها اینطورکه نشد هیچی هر چی بیشتر از مراسم میگذشت بیشتر فضا به دلم میشست. بابا هم طوری با اعتماد به نفس و جدی و با ژست صاحب مجلسی نشسته بود انگار هفتاد ساله که هر یه شنبه میاد این کلیسا. بعد از پیانو و بایبل خونی موزیکال نوبت به دعا رسید. قبل از دعاتکو توکی از حاضرین دعای اون روز رو تقدیم میکردند به کسایی که میخواستن. به جسیکا کوچلو که پاش شکسته. به خواهر زاده اریک که اخیرا ورشکست شده. به مونیکا که رفته کوبا برای ترویج مسیحیت. منم بی اختیار پاشدم و دعا رو تقدیم کردم به آقای پدر که بعد ۶ سال اومده دیدن من. اسم ایران رو که بردم یهو همه سالن برگشتن و با کنجکاوی به ما دوتا نگاه کردن.

در حین دعا همه باید به سمت جلو خم میشدن و سرشون رو پایین مینداختن. بعد از چند ثانیه سرمو کمی بالا اوردم تا ببینم منظره اطراف چه ریختیه که چشمم خورد به دختر کوچولوی موطلایی نازی در ردیف جلویی که با تعجب داشت منو نگاه میکرد. عین کسایی که در حین ارتکاب جرم گیر میوفتن یه لبخندی همراه با خجالت بهش زدم و دوباره سرم رو پایین انداختم. سعی کردم یادم بیاد آخرین باری که مسجد رفتم کی بود و چرا رفتم.

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

هیچ برفی به اندازه برف تهرون به من نمیچسبه. آهای تهرونیا ... حال اینروزا رو ببرید