دیگر: امشب میخوام نمایش «مانیفست چو » رو ببینم. «کرگدن» هم تو لیست انتظاره برای یک شب دیگه. مثل کسایی که میدونن دو هفته بیشتر زنده نیستن و میخوان در زمان باقیمونده حال دنیا رو ببرن،منم با حرص و ولع عجیبی تلاش میکنم تا در این دو هفته ای که از حضور من در ایران باقیمونده وقتم رو با چیزایی بگذرونم که میدونم «اونور» گیرم نمیاد. نه که اونور تئاتر و اینچیزا نباشه که اتفاقا بیشتر هم هست. اما حال و هوای نمایشنامه های ایرانی(البته از نوع خوبش) و سالنهای تئاتر شهر یه چیز دیگست.
سر انجام: قرار شد اردلان از «آبزرویشن» جدیدش برام بگه. این بود که، با وجود نزدیک بودن به چند تا کافه دلربا و چیتان، رفتیم لب باغچه داخل پاساژ گلستان شهرک به سبک لوزرهای پاساژگرد نشستیم مشغول به صحبت شدیم . آبزرویشن اردلان این بود که همه هم دوره های من که ایران موندن صاحب «زن و زندگی» شدن اما ماها که ایران رو ترک کردیم از «زن و زندگی» واموندیم. حول این موضوع که اساسا «زندگی» رو چی می سازه و المانهای خوشبختی چیان کلی بحث سنگین روشنفکری کردیم که طبیعتا به هیچ نتیجه ای هم نرسیدیم. این بود که رفتیم یه جا چایی خوردیم. البته اون روز من هم به یه «آبزرویشن» جالب رسیدم و اون اینکه مردها نا خود آگاه «زن» و «زندگی» رو مترادف به شمار میارن.


من متولد تهرانم و در تهران زندگی کردم و بزرگ شدم. تهران رو دوست دارم اما هر وقت هر کس از من میپرسه کجایی هستی میگم« نطنزی». امروز دایی اسماعیل، که اخیرا با خانواده به کانادا کوچ کرده، لابلای آف لاینهای یاهوییش گفت: «من در شهرهای زیادی بودم و زندگی کردم اما هیچ شهری مثل نطنز به من حس آرامش و امنیت نمیده». با خودم فکر کردم چقدر با این حرف موافقم. در سفر اخیر به نطنز هم به این حس رسیدم. وقتی تو کوچه باغای نطنز بی هدف پرسه میزدم و عکس میگرفتم آرامش مطلق رو تجربه میکردم. با کسب اجازه از نطنزی های واقعی (مخصوصا فرانک، فرشته، حسین و حامد) من کماکان هرجا که برم خودم رو نطنزی جا میزنم چون هر وقت این دل وا مونده رو رها میکنم از کوچه باغای «افوشته» و «سرشک» سر در میاره.



