شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۲

آبادي اون شهر به خاطر اون خرابه بود
کوير که همون حوالي خونه داشت
به سکوت خرابه و هياهوي آبادي خو کرده بود
اون روز صبح وقتي کوير بيدار شد
خبري از هياهوي آبادي نبود
فقط سکوت خرابه بود وبس
کوير همينطوري که تو رختخوابش دراز کشيده بود نگاهشو سمت آبادي گردوند
و وقتي اثري ازش پيدا نکرد
با بي حوصلگي رو به آسمون کرد و سعي کرد خواب ديشبش يادش بياد
هر چي زور زد يادش نيومد فقط يادش اومد دم صبح پاش به يه چيزي خورد که تلپي افتاد
بعد فکر کرد که چرا اينقدر تو خواب غلت ميزنه
با خودش گفت شايد واسه همينه که هميشه تنهاست
چون هيچکس حاضرنيست کنار اون بخوابه
بعدش ديگه به چيزي فکر نکرد چون شب شده بود و بايد ميخوابيد
مردم آباديهاي اطراف هم رفتن خوابيدن
اونا بازم مثل قبل نجابت به خرج دادن
هيچکس واسه گلگي نرفت پيش کوير که بهش بگه :
سر جدت اينقدر شبا تو خواب غلت نزن
چون ميدونستن کوير خيلي دل نازکه و زود بهش بر ميخوره
اونا به خراب شدن و آباد کردن عادت کرده بودن

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲

امروزيه تابلوي خط زدم به ديوار اتاقم ....
شعر : تره ٬جعفري و شنبليله .... فرهاد و شروين عزيز
شاعر و خطاط : سرکار خانوم مامان

صبح روز کريسمس
وداره برف مياد
کاوه نهار مياد پيش من چون تو خونش هيچي نداره و همه جام تعطيله
پلو خورش کدو
حتي پمپ بنزين هم بسته بود
من تو برف رفتم که بنزين بزنم
که بسته بود
برف پاک کن ميگفت: خرت خورت ...
هستم صداشو
ميخوام به همسايه يه کارت «مري کريسمس» بدم
يعني از زير در خونش بدم تو
امضاشم اينه: دوست شما درآپارتمان ۲۰۸ ب

دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲

خب از يه شهر بزرگ اومده بودي ... عادت داشتي تو شلوغي وول بخوري ...هر روز خيلي بيشتر از اوني که آشنا ببيني غريب ميديدي .... غير از اينه ؟ ...
دفعه اولت بود اين شهر رو ميديدي ...
امروزکه تو پياده رو هاش همينطور بي هدف ميچرخيدي چشات قشنگ برق ميزد ... پياده رو پرآدماي غريب ... ولي انگاري هيچکدومشون نميديدنت ... يکي دوبار خيال کردم مردم ميان از وسط تو رد ميشن ...باور کن راست ميگم ... ولي تو اصلا حاليت نبود ...يجوراي گيج و ويج بودي ... همينطور راه ميرفتي و نگاه مي کردي
همون غريبه هاي آشنا
يه خورده ترافيک ... يه هوا دود ...بوق
خب البت از شهر خودت خيلي بزکش بيشتر بود ... ساختموناي خشگل ... آدماي خوشلباس ... مغازه هاي شيک و پيک ... اما تو کفشون نبودي ...قبول داري ؟
يه جورايي راه ميرفتي انگاري شهرو بلدي عين کف دستت ...کوه که نداشت بفهمي شمال جنوبت کجاست اما خب مي رفتي گمم نشدي ...
ولي خداييش حال کرديا ..... يعني يه حال و هوايي که داشت پس ذهنت کم کم يادت ميرفت باز زنده شد ...
بالاغيرتا راستشو بگو ...شب که ميومدي خونه تو راه به چي فکر ميکردي ؟ اون موقع که تو ماشين نشسته بودي و به تاريکي زل زده بودي ....
به اينکه آخرش چي ؟ اينکه کدوم وري باس بري ...نه ؟؟؟
نه
پس به چي ؟
به اينکه صداي زنجير دف پوستي يه چيز ديگست ... تو راهه ...

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

شب يلداي بدون هندونه مثل خيلي چيزا بدون خيلي چيزاي ديگه ميمونه...
مثل زمين بدون آسمون ...
ديواربدون اونور
يادرخت بدون بالا

ولي هندونه بدون شب يلدا مثل چيزاي کمي بدون چيزاي کم ديگه اي ميمونه ...
مثل چرخ بدون قطار
يا دگمه بدون شيپور
همين ......

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

Oh the weather outside is frightful
But the fire is so delightful
And since we've no place to go
Let It Snow! Let It Snow! Let It Snow

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۲

فردا تولد شروينه
قراره سورپريزش کنيم .... اينجوري :
سويئچ ماشينشو دارم من
فردا که ميره با دوستاش شام بيرون
۵-۶ نفري گوني ميپوشيم و پاکت سرمون ميکنيم ...
دو تا سوراخ واسه چشم ...
يکي هم واسه دهن
سوار ماشينش که شد بهش ميگيم برو خونه .... با يه صداي عجيب که نشناسه
و تو راه هيچي نميگيم ... و نميخنديمم .... يعني ميشه نخنديد ؟ ...
ولي نبايد خنديد ...
چيزي هم نبايد گفت ...
اما نکنه نياد !!!! .... يا با يکي ديگه بره خونه ...
اونوقت پنج شيش نفر آدم
که گوني پوشيدن و پاکت سرشون کردن
با دوتا سوراخ واسه چشم و يه سوراخ واسه دهن
که نه ميتونن چيزي بگن يا اينکه بخندن
بد خيط ميشن ...

جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۸۲

اي ايران اي مرز پرگهر
بزن ....
اي ايران اي مرز پرگهر
اااي خاااکت سرچشمه هنر
از «ر» شروع کن بيا بالا ...
اااي خاااکت ....
اااي خاااکت سرچشمه هنر
لا کرن نه ....لا بکار ...تو دشتي اگه لاکرن و لابکار رو قاطي کني همه چيز بهم ميريزه ..
حالا ...دور از تو انديشه بدان
دور از تو انديشه بدان
آخه اين چه طرز انگشت گذاريه ؟!؟!؟ ... مثلا سه تا انگشت داريا !!! ... کمم دراز نيستن ..
پاينده ماني تو جاودان
پاينده ماني تو جاودان
آها ....خوب بود .....
ااااااااااااااااي دشمن ار تو سنگ خاره يي من آهنم
روي «ر» ريز بزن ....ااااااااااااااااااااي
اااااااااااااااااااي
هنوز ريزت کار داره ...ولي حالا مهم نيست ....بزن ...در ضمن اينقد اون لاکرن رو هم نزن !!!
ااااااااااااااااي دشمن ار تو سنگ خاره يي من آهنم
جان من فداي خاك پاك ميهنم
همينجوري ميايي پايين دسته... بقيشم ميزنم گوش کن ...
مهر تو چون شد پيشه ام دورازتو نيست انديشه ام
در راه تو كي ارزشي دارد اين جان ما
پاينده باد خاك ايران ما
حالااز اول خودت بزن ...
اي ....
اي ايرن ...
اي ايران ...
بکي ...همه چيز يادت رفت که ...

چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲

من دارم تو کتابخونه درس مي خونم ....الان يه دختروپسر اومدن يه بسته شکلات بهم دادن ...
گفتم براي چي ؟! ....
گفتن همينطوري ... چون دم امتحاناست گفتيم بياييم شکلات بديم به همه ...
گفتم من بايد کاري بکنم ؟
گفتن خب يه کار خوب ...
- مثلا ؟
-يه کار خوب ديگه ....
و رفتن

رو بسته شکلاتشون يه روبان بود که روش نوشته بود :

I can do everything through Christ who gives me strength
يا
Todo lo puedo en Cristo que me fortalece

خب اينجوري هم ميشه ....

سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲

شبکه Sundance ...
مستندي در باره ايران ...
Iran ..Veiled Appearances
سکانس اول : نمايي از تهران از بالاي کوههاي البرز ...
من اينجا چيکار ميکنم ؟!؟!؟
سکانس دوم : زندگي مردم ... خيابونا ... شلوغي ....ترافيک
من ... اينجا... چيکار... ميکنم ؟!؟!؟
سکانسهاي بعدي : انقلاب ... جنگ ... اخبار حياتي .... درکه ....اعتراف افشاري ...کلاس تئاتر ... حرفاي خاتمي .... مردمسالاري ديني در چارچوب قانون اساسي
ولي من اونجا چيکار بکنم؟!؟!؟
اونجا .... من ... چيکار بکنم ؟؟!؟؟!
سکانس آخر : شهريار قنبري
در اين غربت خانگي ، بگو هرچي بايد بگي
غزل بگو به سادگي
بگو زنده باد زندگي

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲

ازم پرسيد: « ترجيح ميدي استاد دانشگاه بشي يا اينکه بري تو صنعت ؟ » گفتم:« والا راستشو بخوايي دوست دارم استاد دانشگاه بشم ... ولي خب ميدونم آسون نيست ... حالا اگه تو صنعت هم کار خوبي بهم پيشنهاد شد ردش نمي کنم »

درست يه روز قبلش يکي ازم پرسيده بود : « ترجيح ميدي استاد دانشگاه بشي يا اينکه بري تو صنعت ؟ » منم درجواب گفته بودم : « والا صنعت رو ترجيح ميدم .... ولي حالا اگه يه کار خوب تو دانشگاه هم گيرم بياد ردش نمي کنم »

من آخه چه مرگمه ؟!؟! ... من اصلن چي مي خوام ؟!؟! ... يا که چي نميخوام !؟!

اول نخواستنيا ...

بچگيا به بابام ميگفتم : « روبروي سبزي فروشيه داره ...» منظورم دوچرخه بود ....
دوچرخه ميخواستم .... حالا دارم .... پس ديگه نميخوام ...

رامين(مدير عاملون) ميگفت :« دلمون ميخواد وضع شرکتمون اونقدر خوب بشه که فرهاد با حقوقش بتونه جيپ مورد علاقشو بخره»
جيپ ميخواستم .... حالا دارم .... پس ديگه نميخوام ...


به شروين ميگفتم : « عکاسي تو شب پايه دوربين ميخواد .... ميبيني اين عکسا چقدر تار شده ؟ »
پايه دوربين ميخواستم .... حالا دارم .... پس ديگه نميخوام ...


من چيزاي زياد ميخواستم .... که حالا دارمشون ... که ديگه نميخوامشون ...
و هنوز چيزاي زيادي مونده که نخوام ...

اي- ميل يادآوري سمينار هفتگي دانشکده .... فرستنده :«جين جاگر» ... اصلا موضوع سمينار اين هفته دانشکده برام جالب نبود :

van der Waals Interaction Forces in Single Walled Carbon Nanotube Arrays

اما اين چي بود آخر اي ميل «جين» ؟!

The soul would have no rainbow, had the eye no tears

ولي من اين سمينار رو نميرم .....