دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲

مرغابيمونو عقابه خورد .... رو چمناي جلوي کافه لئوناردو هميشه دوتا مرغابي وول ميخوردن و دنبال غذا ميگشتن ....يکيشون هم طفلي يه کم ميشليد ... چند روز پيش موقع نهار خوردن ديدم يه عقاب گنده اومد و رو تير چراغ برق نزديک کافه لئوناردو نشست.... اين عقابه هموني بود که من شروين وقتي رو چمنا خوابيده بوديم و واسه ابراي آسمون اسم ميذاشتيم ديديمش ....روز بعدش وسط چايي خوردن بودم که چشمم خورد به يه عالمه پرمرغابي که روچمنا پخش بود ...خبري از اون مرغابي شله و رفيقش هم نبود ....بله .....جناب عقاب لطف کرده بودن زحمت يکي از مرغابياي قصه ما رو کشيده بودن ... غير من بقيه هم فهميده بودن چي به سر يکي از مرغابيا اومده چون فرداش يکي رو پرا يه گل گنده گذاشته بود ...

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

سل سل سل سل دو لا سي دو ..... (دوبار) .... دو مي مي مي ررررر .... دو لا سي دو (دوبار) .... خب ... «مرغ سحر» هم حفظ شد رفت پي کارش ... ميمونه بقيه موسيقييه ايراني منهاي «مرغ سحر» !!!!

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

خب ديگه شيطوني بسه .....

دوشنبه آقاي رئيس از مسافرت ۳ هفته اي تشريفشونو ميارن ... يحتمل سه شنبه حوالييه ساعت ۱۱ يه اي ميل ميزنه که : بيا يه سر پيش من معنيشم اينه که مي خوام بدونم تو اين چند وقت چه غلطي مي کردي و اين اصلا خوب نيست چون من تقريبا مطمئنم که تو اين چند وقت هيچ غلط قابل عرضي نکردم و بدتر اينکه هيچ وقت استعداد دروغ گفتن هم نداشتم .... يه راهش اينه که آخر هفته خودم خفه کنم بلکه يه غلطي کرده باشم ... اما اينم نميشه چون واسه اين هفته يه برنامه توپ دارم... عکاسي ... وقتي با دوربين تزرتيه خودم اينهمه عکساي نوستالژيک ميگيرم ديگه با دوربين ۷۰۰ دلارييه مملي عکسايي ميگيرم خراب .... بعدش ميتونم عکسامو بذارم تو يه آلبوم آبرومند و به آقاي رئيس نشون بدم که در اون صورت رئيس از داشتن همچين زيردست خوش ذوقي به احتمال زياد احساس خوبي بهش دست ميده ....تازه ...يه خوبي ديگه هم داره و اونم اينکه ميتونم براي هميشه بدون هيچ نگراني از بقيه چيزايي که تو دنيا مونده تندوتند عکس بگيرم !!!!

پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۲

تيم حريف ضعيف نبود هيچي خوبم قوي بود ... نکته جالب اين بود که نصفشون دختر بودن ... اول که اومدن تو زمين همچين با پوزخند نگاشون ميکرديم يعني اينکه سه سوت چپو چولشون ميکنيم ... اما فقط ۱۰ دقيقه لازم بود که بفهميم که نه بابا .. اونجوريام نيست... يار مستقيم من يه دختره فسقلي بود ... اولش گفتم بيام نايس بازي در بيارم يه هوا شل بازي کنم نگن ضعيف کشي کرد ... اما وقتي ۲-۳ دفعه سوسکم کرد حساب کار دستم اومد ...بعدش ديگه نذاشتم جم بخوره ... يه بارم که دورم زد همچين تکلش کردم که ۵ متر اونورتر رو زمين ولوشد ...(البته بعدش يه خورده پشيمون شدم) ...
خلاصه بازي رو ۵-۳ برديم .... هورررااااا ..... هندونه هم نخورديم ......

چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

امروز روز بازيه دومه ... اولي رو ۴-۳ باختيم ... ۲-۰ جلو بوديما !!!! ... مهاجم چک و دروازبان حرفه اييه آمريکايي و دفاع راست ژاپني و لباساي متحدالشکل هم به دردمون نخورد ... بعد بازي ،خوب که باختيم، نشستيم کنار زمين و آي هندونه خورديم ...
حالا واسه بازي اول زبونمون دراز بود که از تيم منتخب اروپا خورديم ولي اگه امروز از نردهاي Business School که متوسط نمره چشمشون چهارونيمه ببازيم بدجوري ضايع ميشه ....

سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲

چي ؟!؟!؟! ...برج ساعت دانشگاه آهنگ ايراني بزنه ؟؟!؟! ميشه ؟!؟! ...خوبه بشه !!!

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۲

وقتي تو نمايشگاه هنر ديدمش اومد جلو و با اشاره به تي شرتش پرسيد :«اينو ديدي ؟» .. همون تي شرتي بود که چند وقت پيش از تو سطل آشغال پيدا کرده بود ... روش با رنگ روغن يه قلب گنده کشيده بود و وسطش نوشته بود Pray ... دست خطش برام خيلي آشنا بود ... خيلي طول نکشيد تا يادم اومد اين کلمه رو با همين دستخط کجا ديدم ... روي پل قطار که از رو رودخونه پشت خونه رد ميشه ... پس کار خودش بود ... پيرمرد عجيبيه ... داستاناش رو در مورد اينکه از طرف خدا بهش وحي ميشه خيلي جدي نميگيرم ... اما بعضي وقتا فکر ميکنم خب هيچکس هيچ پيامبري رو از روز اول جدي نگرفت ... خلاصه داستان مايکل پيامبر حکايت غريبيه ....

یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۲

تو خونه نشستي پشت ميز نهار هنوز اولين قاشق پلوخورشت کدو رو نخوردي که ميشنوي يکي از بيرون صدات ميکنه ... ميري پشت پنجره ميبيني اميرو علي و ريچي سوار قايقن ... دعوتت ميکنن به قايق سواري ..ميري پايين سوار قايق ميشي ...ريچي و امير هم پارو ميزنن و هم سوت ... وسط راه قايق به گل ميشينه ... پياده ميشي و با بقيه قايق رو هل مي دي ... تو رو با قايق مي رسونن در خونه ... ميري بالا و پلو خورشت کدو رو ميذاري گرم بشه و ميخوري ...بعد خواب ظهر ميري فوتبال دستي ... بد مي بازي ... بعد ميري فوتبال راستکي با يه سري سياه ... شام خونه کامران دعوتي ... خونه که مياي به چيزي فکر نميکني جز خواب ... بد نگذره ؟!؟!؟!

جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲

امشب قراره فيلم «باران» رو ببينيم ... يکي از صحنه هايي که خوب تو ذهنم باقي مونده درست آخرين صحنه فيلمه ؛ اونجايي که نگاه اون پسره رو جاي پايي که از آب بارون پر شده خيره ميمونه ...

الان داره بيرون بارون مياد ... بعد فيلم قراره با جاويد بريم دوچرخشو پيدا کنيم ... اين پسر شاهکاره ... يادش نيست دوچرخشو کجا بسته

پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۲

هورااا .... توالت جلوي آفيس بعد ۳ ماه دوباره راه افتاد .... به همين مناسبت منم تصميم گرفتم بلاگردون رو دوباره راه بندازم ... آخه حيف بود ...