پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۳

امروز تو دفترم كار ميكردم كه يكى در زد. در رو باز كردم و دكتر بيتى، رئيس دانشكده، رو پشت در ديدم. تو اين ٦ سال هيچوقت نيومده بود دفتر من. گفت كسى خبر خوب رو بهت گفته. گفتم نه. گفت كميته پرسنل كالج مهندسى با ارتقاء درجه تو به دانشيارى موافقت كردن. خيلى سعى كردم خودم رو بيش از اندازه خوشحال و خبر رو شديداً غير منتظره جلوه بدم اما ظاهراً موفق نشدم. بعد از رد و بدل كردن تعارفات معمول براى ١٠-٢٠ ثانيه دكتر بيتى خداحافظى كرد و به دفتر يوجى رفت تا همين خبر رو به اون هم برسونه. از راه دور صداى محو مكالممشون رو ميشنيدم. ظاهراً يو جى بيشتر هيجان زده شده بود چون مكالمه اونا چند دقيقه اى طول كشيد. ياد روز اول كارى افتادم كه با كارلا منشى دانشكده، كه حالا شده همسر دكتر بيتى، اومديم طبقه چهارم كه دفترم رو به من نشون بده. كليد انداخت و در رو باز كرد و من مواجه شدم با اتاقى با يك ميز و دو صندلى و يك كتابخونه و يك فايل فلزى. شايد اون موقع فكر نميكردم ٦ سال بعد هم تو همين اتاق باشم و خبر ارتقائم رو همينجا بشنوم. خبر خوشايندى بود قطعاً اما من هنوز راضى نيستم از اونچه كه هستم و نميدونم چه مرگمه. شايد به خاطر اينه كه تازه از ايران اومدم و دچار افسردگى دورى از خونه هستم. اين ژانر هى تكرار ميشه حالا. 

امروز مامان يه معذرت خواهى عجيب از من كرد. گفت :" وقتى تو به دنيا اومدى من كوچيك بودم و نميدونستم چطور بايد بزرگت كنم. ببخشيد اگه خوب بهت نرسيدم" !!