یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۳

امروز صبح ترانه "خونه ما دوره" مرجان فرساد رو گوش كردم و يادم افتاد كه بايد قصه هاى خونه پلاك ١٣ خيابون ٢٢ رو بنويسم تا از ذهنم پاك نشدن. اون خونه ديگه وجود نداره اما مهمترين و اثرگذارترين دوران زندگى من ( و فيروزه و فرزاد و فرشاد) تو اون خونه گذشت. شنيدم وقتى خونه خالى شده بود و كارگرا اومده بودن كه خونه رو خراب كنن مامان موقع رفتن اشكش جارى بود و از خونه دل نميكند. به خاطر مامان بايد بنويسم. لطفاً يكى يادم بندازه بنويسم.

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳

صبح قبل از اينكه برم سر كار چشمم خورد به پاكتى گوشه گاراژ كه توش ٥-٦ تا دريچه كولر بود كه چند ماه پيش از لوز خريده بودم. سايزشون درست نبود و به همين خاطر كنارشون گذاشته بودم كه برم پسشون بدم اما طبق معمول يادم رفته بود. پاكت رو گذاشتم تو ماشين و سر راه برگشت پسشون دادم و ٦٠-٧٠ دلار زبون بسته رو زنده كردم. مدتها بود لذت زنده كردن پول رو نچشيده بودم. اين بود كه حسابى به دلم نشست اين حركت و وقتى برگشتم خونه عين دزدى كه تازه وارد خونه شده شروع كردم نگاهم رو چرخوندن رو در و ديوار بلكه بتونم يه چى بردارم و به پول نزديكش كنم. تصميم گرفتم اگه ٢٠٠ دلار ديگه يه جورايى زنده كنم كه پول بليطم در بياد عروسى مهناز رو برم. طفلى توقع داره. 

یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۳

شدم مثل كشاوزها كه از بارون باريدن خوشحال ميشن. از بس كه چمن بى آب دارم و منم بى حوصله و چمن كش. كيهان كه تيتر ميزد " شادى باغداران بيرجندى از اولين باران پاييزى" تو ذهنم باغداران بيرجندى رو تجسم ميكردم كه مغموم و بيل به دست با چهره آفتاب سوخته و دستاى ترك خورده سر زمين نشستن يهو رعد و برق ميزنه و بارون ميگيره و باغدارا بلند ميشن و با شادى و با دهانى باز به آسمون نگاه ميكنن و خبرنگار كيهان هم كه لاى بوته ها قايم شده بوده اين شادى رو ثبت ميكنه. تف به كيهان دهه ٦٠ كه با اين تيترها سر ما رو گرم ميكرد. اين بود پست سياسى امسال من.

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۳

همين جمعه شب گذشته برنامه تفريحى من اين بود كه برم هوم ديپوت فرقون بخرم كه آخر هفته يكم به باغچه جلوى خونه برسم. نميدونم كسى درمورد رابطه چهل سالگى و علاقه به باغبونى تحقيق كرده يا نه اما مطمئن هستم بى ارتباط نيست. اخيراً وقتى تو اتوبان ٣٥ از دانشگاه به خونه ميرونم نا خودآگاه خودم رو غوطه ميكنم در ايده هاى باغبونى و گلكارى. اين يه تيكه اى از چمن جلوى خونه كه زرد شده برام شده كابوس شبانه. هر روز كه از خونه ميام بيرون سعى ميكنم كه نگام به اون چمن زرد نيوفته اما بى فايده هست. انگار خدايان گل و گياه ميان به زور سرم رو برميگردونن و دماغم رو ميمالن به چمنا كه زرد شدن و ميگن ببين چه به روز چمناى بى نوا آووردى. من قاعدتاً تنها دليل محكمه پسندم اينه كه من عمرى تو آپارتمان زندگى كردم و آشنا نيستم به اصول چمندارى و سبزه پرورى. من حداكثر تجربه ام از معاشقه و ملاطفت با گياه بر ميگرده به زمانى كه تو گلدون بالكن طبقه سوم خونه خيابان ٢٢ گيشا لوبيا مي كاشتم. اتفاقاً ازش چند قلاف لوبيا قرمز هم بدست اومد كه با عشق تقديم مادر كردم جهت استفاده در قرمه سبزى. اما خب اون تجربه قطعاً كفايت نميكرد براى نگهدارى از ٦٠٠٠ فوت مربع چمن سنت آگوستين در تگزاس. آرتورو، همسايه بغليم، كه خودش نونش تو چمنه گفت كرم و حشره افتاده به چمنات و ريشه ها رو ميخورن. اون شبى كه اينو گفت آرتورو، من تا صبحش كابوس كرم و حشره ميديدم كه اول ريشه هاى چمنام رو ميخورن بعد ريشه هاى خودم رو. حالا خوردن ريشه چمن بومى سنت آگوستين رو ميشه فهميد چون عميقه و احتمالا پر از مواد غذايى ارگانيك براى كرمها و حشرات. ولى من كه ريشه اى ندارم تو اين سرزمين! موندم چى رو ميخوردن!! فرداش اولين كارى كه كردم اين بود كه برم سم بخرم بدم اين كرما بخورن بلكه بميرن. يك هفته گذشت از اون روز. اون لكه زرد هنوز سبز نشده اما بزرگتر هم نشده. گويا نسخه آرتورو فعلا كارگر افتاده. 

اين حركت دورانى كه به بطرى شراب داده ميشه در آخرين لحظه ريختن شراب در گيلاس خيلى آوانگارده. و وقتى كه من به بطرى دوران لازم رو ميدم ولى با اين وجود بازم يكى دو قطره شراب از لب بطرى جارى ميشن و مجبورم ليس بزنم بطرى رو يا با انگشت تميزش كنم حس نا خوشايندى بهم دست ميده. حس اينكه من به اندازه كافى آوانگارد نيستم كه دو قطره شراب از لب بطريم جارى نشه وقتى دورانش ميدم. 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۳

راننده آژانس ميگفت صداى مادرت خيلى آرامش بخشه. كلى انرژى ميده به آدم. همه محل مامان رو ميشناسن. مامان به همه محل انرژى ميده.

بابا هر وقت ميره پارك جيب پيرهنش رو پر گل ميكنه. خيلى وقتا حواسش نيست كه جيبش جا نداره اما بازم گل ميچينه و ميذاره تو جيبش. در طول روز گلا يكى يكى از جيبش آويزون ميشن و ميوفتن. ميخوايى بابا رو پيدا كنى بايد خط گلها رو زمين رو بگيرى و برى

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۳

فريضه نشر ثالث هم انجام شد. تاكسى تا سر بلوار ى بعدش يه كورس تا سر ويلا و پياده تا نشر ثالث. خريد كتاب و سى دى و بعد پياده تا سر بلوار و تاكسى تا گيشا.

همه چيز خوبه فقط نگران چمنا هستم. خدا كنه آستين بارون بياد. 

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۳

هادى سليمانى خيلى اصرار داشت هنر نه گفتن رو به من ياد بده. هنوز كه هنوزه نقطه ضعف بزرگم اينه كه نه گفتن سخته برام. يه آفر چرب و چيلى از دانشگاه اوكلاهوما گرفتم اما بعد يه هفته سبك سنگين كردم تصميم گرفتم "نه" بگم. علت اصليش هم جاشه. سولماز ميگفت اگه ميخوايى بچه هات ازت متنفر بشن برو اوكلاهوما. مريم، همسر روزبه كه اخيراً شروع به كار كرده اونجا هم دل خوشى نداشت از اون طرفا. ولى بايد بگم دانشكده و آدماش رو دوست داشتم. راندا، رئيس دانشكده، اى ميل زد امروز كه پس چى شد. دو ساعته پاى كامپيوتر نشستم كه جواب بدم نميام ولى دستم به نوشتن نميره. ولى خب دير يازود بايد جواب بدم و به تعويق انداختنم رو نميتونم تا ابد ادامه بدم. برام شده يه عادت كه به جاى حل مسأله اونقدر بهش بى محلى كنم كه صورت مسأله عوض بشه. اما گويا اينبار اين استراتژى جواب نميده. قبل از اينكه آفتاب بدمه بايد تمومش كنم. هفت من هم احساس قراره بار اى ميل كنم كه هيچ لزومى هم نداره. هادى سليمانى كجايى؟! 

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۲

زير آسمون پر ستاره وايومينگ در تاريكى مطلق پياده رو زمين يخ زده به جستجوى رستوران تايلندى در سرماى منفى بيست درجه.  گوگل مپ عوضى آدرس ميده و از شارژ باطرى موبايل كه چراغ قوه شده ٥ درصد مونده و تو خودت موندى اين آدمى كه همراهته كيه و حتى دل اينو ندارى كه يه نگاه بهش بندازى.