چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۷

راضى ميخواست پيتزا درست كنه. پرسيدم كمك كنم؟ گفت نه ولى ميتونى آهنگ بذارى، فقط سنتى نذار آهنگاى شاد بذار.منم شهريار قنبرى گذاشتم كه طبعاً همه چيز بود جز شاد. 
- شادت اينه؟
- از كسى كه كودكى و نوجونيش تو دهه هاى ٥٠ و ٦٠ بوده چه انتظارى دارى؟

حرفى نزد. با موزيك شهريار قنبرى پيتزايى درست كرد كه نه گرد بود و نه مربع.

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۷

روز آخر سرى به كتاب فروشى زدم و سراغ كتاب عكس "سرزمين من ايران" نصراله كسرائيان رو گرفتم. حيف كه سنگين بود و چمدوناى سنگينتر از بار مجاز ما جايى براش نداشت. چند دقيقه اى با حسرت ورق زدم و با خودم فكر كردم اگر دلم ميخواست جام رو تو زندگى با يه نفر عوض ميكردم اون يه نفر حتماً كسرائيان بود. پرسه زدن تو كوهها و بيابونها و عشق بازى با رنگها و نورهاى اين سرزمين آدم رو به عرفان ميرسونهراز موندگارى اين سرزمين زاويه تابش خورشيده و جنس خاك

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۷

دلم براى گيشا تنگ شده بود رفتم تو اَپ اسنپ ببينم در اين لحظه چند تا اسنپ حوالى "خانه" پرسه ميزنه.

١- با مامان و راضيه سوار قطاريم و داريم ميريم يزد. نظنز و مهاباد و زواره رو رد كرديم و نزديكيهاى نايين هستيم. مامان برامون گاهى شعر ميخونه و گاهى عكسايى رو كه با تبلتش از پاييز نطنز و برف تهران و تابستون شمال گرفته نشونمون ميده. اخيراً ايران كه ميام حس ميكنم ظرفيت احساسيم زود پر ميشه و كم ميارم.

٢- ديشب تا صبح بارون اومد و حسابى هوا رو شست. صبح آفتابى بود و ميدونستم كوههاى يكدست سفيد تهران در پس زمينه شهر خودنمايى ميكنن. از طرفى بايد نُون هم ميخريدم. براى هردو هم اشتياق داشتم. ولى اول رفتم نونوايى و نون خريدم: يه بربرى يه سنگك. نونها رو گذاشتم خونه و دويدم سمت پارك. حدسم درست بود.انگار كه تهران اتاق نشيمن باشه و منظره كوهها مثل تابلويى كه تمام ديوارشمالى اتاق رو پوشونده باشه.  كوههاى تهران براى من هيچوقت تكرارى نميشن.

٣- رفتم سلمونى منتظرم بودم نوبت بشه شاگرد سلمونى برام چايى آوورد. سورپريز خوشايندى بود. يادم رفته بود اين نوع رفتار با مشترى. نقش فرهنگى چايى تو جامعه ايران قابل مطالعه هست.

٤- مامان از خاله ربابه نقل ميكرد كه ميگفت :" فلانى روحه". يعنى اونقدر خوبه كه جسمش حس نميشه، همش روحه. مامان ميگفت تو هم روحى. فكر ميكردم هر چى اين توصيف به من نمياد به مامان مياد. تو اين فكرم يه مستند ساز پيدا كنم كه از گفتگو بامامان يه فيلم مستند بسازه. دنياى دانش و احساسه اين زن با طبع طنزى منحصر به فرد. 

٥- ديروز براى بار دوم تو اين سفر رفتم توچال اسكى. به نظر يه تجربه اسكى عادى و تكرارى ميومد اما براى اولين بار حس كردم دارم پارالل اسكى ميكنم بعد ٢٠ سال. حس آدمى رو داشتم كه راه رفتن رو براى اولين بار تجربه ميكنه. 

٦- اين سفر ايران خيلى به دلم نشست. با وجود همه مشكلات اقتصادى، زندگى با همه شور و صفاش در جريانه. خيلى زود برميگرديم. شايد همين تابستون.

جمعه، دی ۱۴، ۱۳۹۷


۱- با مامان و راضيه سوار قطاريم و داريم ميريم يزد. نظنز و مهاباد و زواره رو رد كرديم و نزديكيهاى نايين هستيم. مامان برامون گاهى شعر ميخونه و گاهى عكسايى رو كه با تبلتش از پاييز نطنز و برف تهران و تابستون شمال گرفته نشونمون ميده. اخيراً ايران كه ميام حس ميكنم ظرفيت احساسيم زود پر ميشه و كم ميارم. اونجاها که باید به شوق بیام و احساسم رو به زبون بیارم زبونم قفل میشه و ساکت نگاه میکنم و فوقش لبخند محوی میزنم 

٢- ديشب تا صبح بارون اومد و حسابى هوا رو شست. صبح آفتابى بود و ميدونستم كوههاى يكدست سفيد تهران در پس زمينه شهر خودنمايى ميكنن. از طرفى بايد نُون هم ميخريدم. براى هردو هم اشتياق داشتم. ولى اول رفتم نونوايى و نون خريدم: يه بربرى يه سنگك. نونها رو گذاشتم خونه و دويدم سمت پارك. حدسم درست بود.انگار كه تهران اتاق نشيمن باشه و منظره كوهها مثل تابلويى كه تمام ديوارشمالى اتاق رو پوشونده باشهكوههاى تهران براى من هيچوقت تكرارى نميشن.

٣- رفتم سلمونى منتظرم بودم نوبت بشه شاگرد سلمونى برام چايى آوورد. سورپريز خوشايندى بود. يادم رفته بود اين نوع رفتار با مشترى.

٤- مامان از خاله ربابه نقل ميكرد كه ميگفت :" فلانى روحه". يعنى اونقدر خوبه كه جسمش حس نميشه، همش روحه. مامان ميگفت تو هم روحى. فكر ميكردم هر چى اين توصيف به من نمياد به مامان مياد.

٥- ديروز براى بار دوم تو اين سفر رفتم توچال اسكى. به نظر يه تجربه اسكى عادى و تكرارى ميومد اما براى اولين بار حس كردم دارم پارالل اسكى ميكنم بعد ٢٠ سال. حس آدمى رو داشتم كه راه رفتن رو براى اولين بار تجربه ميكنه.