چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

فکر نمي کردم يه روز از ديدن يه « هاون» اينقدر ذوق کنم ... غلط نکنم همون هاون خونه بايد باشه ... بوي آشنايي ميده... چه زعفرونهايي که من نسائيدم تو اين هاون براي مادر خانوم ... اگه اين هاون همون هاون باشه که بايد اعتراف کنم سورپريز محشري بود ... حالا ته توشو در ميارم ... اگرم نباشه از نظر من همون هاونه .... من خيلي چيزا تو اين هاون جا گذاشته بودم ... همش يه جا رسيد.


توي بسته هاون بودو زعفرونو لوليان ناظريو گردوو توت خشکو لواشکو پسته و آلو خشکو سبزي خشکو و خيلي چيزاي ديگه .... و نامه ها بود ....از اون نامه هايي که ميشه از حالا تا هميشه خوندو باز هم خوند.


کارتن خالي اداره پست کوي دانشگاه رو کنار بقيه کارتناي خالي اداره پست کوي دانشگاه ميذارم، نامه ها رو کنار بقيه نامه ها و سبزي خشکا رو کنار بقيه سبزي خشکا و .... هاون رو هم ميذارم يه جايي که هر روز جلو چشمم باشه .... و هرکي ازم پرسيد تو اين چهار سالي که اينجا بودي چي گيرت اومد ميگم : يه هاون و چيزهاي ديگه اي از جنس هاون ... هستن کسايي که بفهمن من چي ميگم ....

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴


«آمادئوس» از پنجره نگاهي به آسمون ابري انداخت و با خودش فکر کرد اگر فردا هوا آفتابي باشه ميتونه به اتفاق «هيستاميس» به شهر بره و از نزديک شاهد مسابقه گرز پروني گلادياتور هاي دربار باشه ...

بعد هزار سال هنوز کسي نميدونه آيا « آمادئوس» فرداي اونروز به تماشاي مسابقه گرز پروني رفت يا نه اما همه اينو ميدونن که اگر « آمادئوس» به اينترنت دسترسي داشت و يه سربه weather.com ميزد، اونموقع حداقل تا يه هفته بي خيال شهر ميشد !!

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴


يه قاب از رو ديوار افتاد و شکست !!
يکي پرسيد : چيکار بايد کرد ....
وقتي افتادن و شکستن قاب عکس از رو يه ديوار تبديل به يه خبر در ستون «حوادث» روزنامه ميشه .... و از اون بدتر اينکه پليس مياد و گزارش تهيه ميکنه !!

و تو صفحه مقابل اين خبر يه خبر ديگه مي خوني که ميگه : يه هواپيما تو ايران از آسمون افتاد و شکست .. با آدماش ...

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

صبح که بيدار شدم احساس کردم هواي اتاق سرده. کورمال کورمال تو خواب و بيداري تلفن رو پيدا کردم و زنگ زدم و به مسئول تاسيسات ساختمون ... گفتم بهش که انگاري رادياتوراي خونه کار نمي کنه ... اونم گفت يکي رو ميفرسته ... و هميشه هم يکي رو فرستاده. هر وقت مشکلي پيش اومده اگه صبحش تلفن زده باشم و خبر داده باشم، عصرش که برگشتم يه يادداشت از دستگيره در ورودي آويزون بوده با اين مضمون که فلان ساعت اومديم و مشکلي رو که شما گزارش کرده بوديد برطرف کرديم ... امضا پيتر يا جيسون يا مايکل ... البته هميشه برام اين سوال پيش اومده که آيا پيترِ، جيسون يا مايکل وقتي وارد خونم شدن با همون کفشايي هيول تاريکي از رو قاليچه نازنينم رد شدن يا اينکه کفشاشونو در آوردن ... قاليچه اي که خودم يه وقتايي نا خودآگاه از روش ميپرم که مبادا زيادي مستهلک بشه ... از در خونه بيرون که اومدم حس کردم که هوا زيادي سرده ... البته وقتي سرما از يه حد مشخصي بيشتر بشه ديگه اسمش سرما نيست چون با تعريف متعارف هواي سرد هيچ تناسبي نداره .. منو شروين روي اين هوا يه اسم خاصي گذاشتيم که خيلي گفتني نيست !!! ..
رسيدم سر کار ... دما سنج کامپيوتر دماي بيرون رو منفي چهار فارنهايت نشون ميداد ... هنوز که هنوزه نمي تونم با فارنهايت خوب رابطه برقرار کنم .... پس به سانتيگراد تبديلش کردم که ميشد ۲۰- ..... يعني اينکه خوب سرد بود ...
و يه اي ميل از مت ناوارا، مسئول تاسيسات دپارتمان، مبني بر اينکه يه طوفان برف حسابي تو راه و ساعت ۶ ميرسه به شهر ما و تا ۶ صبح فرداش يه بند برف مياد از قرار ساعتي يه اينچ ...
نکته هيجان انگيزش اينه که فردا صبح با صداي ماشين برف روب که از دور نزديک ميشه بيدار ميشم ... نزديک و نزديکتر و بعد دور و دور تر و بعد تنها سکوت برف باقي ميمونه ...