چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۸

با سلام

احتراماً، به استحضار می‌رساند در حاشیه هفت نگاه سوم، نشست تخصصی اقتصاد هنر با هدف واکاوی جریان اقتصاد هنر تجسمی و بررسی راهکارها و موانع این حوزه، ساعت 11 صبح چهارشنبه پنجم اسفند 88 در مجتمع سینمایی پردیس پارک ملت برپا خواهد شد.از جنابعالی و همراه جهت شرکت در این نشست دعوت به عمل می‌آید.

گفتنی ا‌ست در این نشست «لیلی گلستان» سخنگوی هفت نگاه و مدیر گالری گلستان درخصوص بازار داخلی هنرهای تجسمی ایران، «آناهیتا قبائیان» مدیر گالری راه ابریشم درباره بازار تجسمی ایران در خارج از کشور و «فریال سلحشور» مدیر گالری دی پیرامون اقتصاد هنر تجسمی دیدگاههای خود را ابراز خواهند نمود.

قدوم پرمهرتان را چشم انتظاریم.

با احترام

گروه هفت نگاه


نمی دونم چرا متن این دعوتنامه به دلم نشست. شاید چون منو یاد موسسه ماه مهر و کلاس عکاسی اردشیر توکلی انداخت. شایدم به خاطر جمله آخر که میگه قدوم پر مهرتان را چشم انتظاریم . شایدم به خاطر عبارت جدید «واکاوی» و شایدم اینکه دلم برای خونه تنگ شده ...



چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

اندیشه، شوهر خواهر اردلان، گفت: «خارج رفتن فقط وقتی توجیه پذیر هست که یا باعث ‍پیشرفت مادی آدم بشه یا پیشرفت معنوی آدم ». من هم همینطور که چایی هورت میکشیدم گفتم: «اوهوم» ... یعنی اینکه من موافقم حسنک کجایی ؟! ... مکان: چایخانه سنتی بوستان گفتگو. زمان: پاییز پارسال.

اندیشه، شوهر خواهر اردلان، از یکی مونده به بغل دستیم خواست که نتهای موسیقی رو برعکس بگه که گفت. سی لا سل فا می ر دو ... و از بغل دستیم خواست که یکی در میون حالا نتها رو بگه همینطور هی هی و بغل دستیم گفت دو می سل سی ر فا لا و الخ. به من که رسید من باب مزاح گفتم حالا من رندوم میگم نتها رو. همه خندیدن و من و شوهر خواهر اردلان، اندیشه، نخندیدیم. بعدش همه دسته جمعی خوندیم «خانه دل میسازیم خانه جان میسوزیم» ... مکان : اتاقی در خانه ای در کوچه شادی، نبش پاتریس لومومبا، زمان: پاییز پارسال.

خود اردلان گفت یه سری سوال کلی دارم ازت در مورد زندگی و اینحرفا. هستی؟‌ گفتم آره خونه ای؟ ... میام دنبالت. رفتم دنبالش. بعدش اردلان یه سری سوالای کلی کرد در مورد زندگی و منم بهش یه سری جوابای کلی دادم در مورد زندگی. مکان: لب جدول یه باغچه در بازارچه گلستان، زمان: پاییز پارسال.

اردلان، خودش، گفت بیا بالا میخوام یه چیزی نشونت بدم. رفتیم بالا... اتاقش ... به حیاط خونه پشتی اشاره کرد که از پنجره اتاقش دیده میشد. انگار که کسی تو دیگه تو اون خونه زندگی نمیکرد چون باغچه ها پر بود از علف هرز و درختها هم خشک بود. گفت بیست سال پیش در این خونه خانواده ای زندگی میکردن که پسری هم سن من داشتن. عصرا میومد تو حیاط و من همینجا می ایستادم و ساعتها همدیگه رو نگاه میکردیم. هیچ وقت حرف هم زدین ؟‌گفت نه ... چون اردلان رو میشناختم باور کردم. مکان: اتاق اردلان، زمان:‌‍ پاییز پارسال.

پاییز پارسال در تهران اتفاقات زیادی افتاد.
پاییز امسال در تگزاس اتفاقات کمتری افتاد.