شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

«کوک» بودن موضوع مهمیه و از اون مهمتر «هم کوک» بودنه.

وقتی سه تار کوکه، اگه دستت تصادفی هم به سیما بخوره، حاصلش یه صدای دلنشینه. اگه فقط سیم اول یه ساز کوک رو به ارتعاش در بیاری بقیه سیمها هم به شوق میان و و طبق قوانین فیزیکی به رزنانس میوفتن . حالا اگه چند تا ساز هم کوک با هم نواخته بشن دیگه واویلاست و تارهای مرتعش و ارواح مرتعشتر (این دومی طبق قوانین متا فیزیکی) همینطور رزنانس میکنن.

این چهار خط مقدمه رو گفتم که برسم به پنج خط موخره:

آدما بر دو نوع هستند. اونایی که زندگیشون موسیقی داره و اونایی که زندگیشون موسیقی نداره. اونایی که به اهمیت موسیقی زندگی پی بردن و آگاهانه سازهای لازم رو در ارکستر زندگیشون چیدن حتما برای هم کوک کردن سازها هم فکری کردن. بعضی از این سازا مثل کار، همراه، دوستان و محل زندگی سازهای اصلی زندگی به شمار میرن و اگه با روحیه آدم هم کوک نباشن موسیقی زندگی عجیب گوش خراش و آزار دهنده میشه و همون بهتر که با یه نت سکوت طولانی جایگزین بشه. خلاصه اینکه اگه اونقدر خوش شانسی که کوک خودت دستت اومده، حیفه اگه محیط اطرافت رو با خودت هم کوک نکنی.

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

هر چی از روز برگشت از ایران دورتر میشم باور این سفر و اتفاقاتش برام سختتر میشه. تمام اون هفت ماه و اتفاقاتش الان برام مثل خواب میمونه. یه خواب مبهم و درهم و برهم که وقایعش هیچ ربطی به هم ندارن. اگه همین الان یکی به من بگه تمام اون هفت ماه یه خواب بوده شاید حرفش رو باور کنم. اینکه این چند وقت از ایران و ماجراهاش ننوشتم شاید به این علت بوده که هنوز این اتفاق رو به عنوان یک واقعیت نپذیرفتم. بعد هفت سال یهو به کلم زد که برم ایران. رفتم و هفت ماه به اجبار موندم و برگشتم و به ظاهر هیچ اتفاقی نیوفتاد و همین و بس. اینکه نمی فهمم عایدی ملموس این سفر چی بود اذیتم میکنه. البته دیدن خانواده و برگشتن به حال و هوای خوب «خونه» به تنهایی ارزش گذر ازیه اقیانوس و دو قاره رو داشت اما دلبستگی و احساس مسئولیت خانوادگی من قبل و بعد از سفر تفاوت چندانی نکرده.

رفتنم بی علت نبود. گرچه مقصود حاصل نشد اما مطمئنم این سفر یه جوری سرنوشت من یا حداقل یه نفر دیگه رو عوض کرده. کی و چجوری نمیدونم. اما شک ندارم یه روز پی به سر این سفر میبرم. البته اگر خواب نبوده باشه !!

حدود یه ربعه که پشت خط تلفن اداره مالیات هستم . تلفن رو بلندگو هست و موسیقی کلاسیک تلفن اداره اتاق رو پر کرده. این موسیقی نا حودآگاه آدم رو میکشونه به تفکرات فلسفی در مورد مفهوم هستی و مرگ و زندگی و اینچیزا. البته مشکل اینجاست که وقتی خوب عمیق میشی و میخوایی جمع بندی کنی که در زندگی فقط معنویاته که ارزش داره و باید دل از مادیات کند تا به عرش اعلا رسید، کارمند بی حوصله اداره مالیات یهو موزیک رو قطع میکنه و تو از خواب میپری مجبوری باهاش در مورد یه قرون دوزار مالیات سال پیش چونه بزنی. اینجاست که واقعیت جفت پا میره تو شکمت ... حدوداً.

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

امروز موفق شدم یه آرایشگر کار بلد پیدا کنم و خیالم از این بابت در شهر جدید راحت شد. البته طرف یه هوا «گی» میزنه اما خب چه میشه کرد دیگه. انگار تو این مملکت اگه یکی بخواد سر و وضعش مثل حمالا نباشه تنها راهش اینه که با گی جماعت معاشرت کنه (و در برخی موارد هزینه اش رو هم بپردازه !!! ).

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷

نمی دونم اینکه آدم شروع میکنه به دوستدار محیط زیست شدن و به اصطلاح «سبز» فکر کردن یه اتفاقه یا یه فرآیند خزنده هست که به تدریج به ثمر میرسه و یا نشونه ورود به دوران میانسالیه یا اینکه نتیجه زائل شدن عقل آدمه در پی سالها زندگی در فرنگ. هر چی که هست به نظر میاد من دچار این بیماری شدم . امروز وقتی به پرینترم که داشت یه مقاله رو پرینت میگرفت نگاه میکردم این احساس رو داشتم که پرینتر داره خون بدن منو میکشه و به جای جوهر استفاده میکنه. کاغذای زبون بسته هم که یکی یکی داخل پرینتر کشیده میشدن به نظرم مثل آدمایی بودن که کت بسته روی نوار نقاله به داخل کوره آدم سوزی فرستاده میشدن. برای جبران ۱۰ برگ پرینتی که میتونستم نگیرم، موقع خروج از دفترم دقت کردم که حتما چراغ رو خاموش کنم و در مسیر بین دفتر و آسانسور هم به هر چراغ اضافه ای رسیدم خاموش کردم. به در آسانسور که رسیدم مکثی کردم و راه پله رو انتخاب کردم و موقع سفارش چایی در استارباکس، به قهوه چی گفتم به جای اینکه دو تا لیوان کاغذی تو هم کنه که دستم نسوزه، از یه لیوان استفاده کنه فوقش دستم میسوزه. اتفاقا اینجوری بهتره چون شاید یاد آتیش جهندم بیوفتم. اگر فردا نوشتم که زنگ زدم به اداره برق و ازشون خواستم برای تٔامین انرژی مصرفی خونم از پهن گاو استفاده بشه تعجب نکنید. من حالم اصلا خوب نیست !!!

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷

مرده رو بیدار کن ...

حتما با این نوع خط داستانی در فیلمای ژانر وحشت آمریکایی آشنا هستیدکه مثلا یه بابایی داره درشب تو جاده های بیابونی تگزاس یا نیو مکزیکو و یا آریزونا میرونه که متوجه میشه بنزینش روبه اتمامه. پس از چند کیلو متر رانندگی در اوج ناامیدی چشمش به نور کمسویی در دور دستها میخوره. به سمت نورحرکت میکنه و به یه کلبه چوبی می رسه که پشت پنجرش یه تابلوی نئون آویزونه که تو باد تکون میخوره و میگه «باز است» یعنی اینجا فروشگاهی چیزیه. یارو خیالش راحت میشه و وارد مغازه میشه که بنزین بخره. فروشنده پشت دخل یه پیرمرده با شلوار بند شونه ای و چهره ای ترسناک که یک کلمه هم حرف نیمزنه و فقط موقع برگردوندن مابقی پول یه نگاه شرورانه ای به مرد راننده میندازه. قهرمان داستان بی خبر از همه جا با نگاهی حاکی از رضایت گالن بنزین رو تو باکش خالی میکنه و سوار ماشینش میشه و میخواد استارت بزنه که یهو یه دست خونی از زیر صندلی ماشین بیرون میاد و پای یارو رو میگیره و باقی قضایا .....

دیشب همین اتفاق برای من افتاد. با این تفاوت که بعد از ورود به کلبه، به جای روبرو شدن با پیرمرد ترسناک و اتاقی کم نور و عنکبوتی، جمع زیادی آدم خوشحال و خندان رو در برابر خودم دیدم که در فضایی گرم و صمیمی ساز میزدن و آواز اسکاتلندی میخوندن و میرقصیدن و حال دنیا رو میبردن. منم یه چایی از نوع جمهوری چای گرفتم و یه گوشه سرقفلی دار نشستم ومغزم رو خاموش کردم. کافی شاپ «مرده رو بیدارکن» رفت تو لیست پاتوقهای مورد علاقه من.

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷

وسایل اتاق نشیمن من تشکیل شده از دو تا بالشتک سرمه ای و نارنجی و یه کارتن پر کتاب که به عنوان میز لپ تاپ ازش استفاده میکنم و یه قالیچه عشایری نازنینی که با مامان از بازار تهران خریدیم و یه وری وسط اتاق پهنه. عصرا که از سر کار میام یه لیوان چایی از نوع گلستان دم میکنم و گوشه اتاق چار زانو میزنم و به بالشتکا تکیه میدم و کامپیوتر رو آتیش می کنم و به وب گردی مشغول می شم. یه دسته سی دی موسیقی هم کنارم هست که به فراخور حالم یکیشون رو به جریان میندازم تا سکوت خیلی دورو برم جولون نده. البته در کنار این همه هیچ، از نورخوب نمیتونم بگذرم چون معتقدم اگه اتاقی نورش درست باشه دیگه هیچ چیز نمی خواد. پس نور پردازیم هم حتما به راهه. اسباب کشی که میکردم همه تیر و تخته ها و لوازم خونه رو خیرات کردم. میل عجیبی به سبکی دارم و از اینکه حجم زیادی «ماده» با خودم حمل کنم بیزارم حتی اگه به قیمت خوابیدن روی زمین سفت برام تموم بشه. شبها ، به لطف Netflix حتما یه فیلم استخون دار در بساط دارم و با تنقلاتی از جنس سوهان محمد ساعدی نیا و لواشک مادر بزرگ و کلوچه نبات ریز کاشان، با بیش از یک قرن سابقه، اوقات خوشی رو سپری میکنم.

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷

امروز اولین نامه رو در صندوق پستیم در دانشکده دریافت کردم. نامه ای بود از «سوزان فاکس» سرمربی تیم بسکتبال دختران دانشگاه که در اون از خدمات بی دریغ من در طی چند سال گذشته به دانشجویان این دانشگاه قدردانی شده بود. واقعا این نامه همه خستگی «چند سال گذشته» رو از تنم بیرون کرد !!!

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

.If you pursue several dreams all at the same time, you will lose them all

دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۷

اولین روز کاری ....
درسته که ارزش همه ثانیه ها و دقیقه ها و روزهای آدم قراره یکسان باشه اما نمیشه منکراین شد که بعضی از روزها میتونن خیلی خاص بشن و برای همیشه در خاطر آدم بمونن. مثل امروز: اولین روز کاری.

صبح بدون اضطراب و هیجان خاصی از خواب بیدار شدم. مراسم صبحگاهی رو مثل بقیه روزا برگزار کردم. فقط موقع انتخاب لباس کمی ژانرم رو رسمی کردم و همینطور از مالیدن افزودنیها مجاز به موها خودداری کردم. میخوام بگم خیلی تو کتم نبود که امروز روز متفاوتیه. در محل کار دو سه ساعت اول به خوشامدگویی و معارفه و فرم پر کردن و اینچیزا گذشت و منم تمام وقت با لبخندی به غایت تصنعی و از سر تعارف در صحنه ها حضور داشتم و منتظر بودم این بازیای خسته کننده تموم بشن و من به زندگی دل ای دل خودم، به سبک چند ماه اخیر برگردم. تا اینکه قرار شد «کارلا»، منشی دانشکده، دفتر کارم رو بهم نشون بده.

کارلا کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت به خونه جدید دور از خونت خوش اومدی. یه دفتر کار کاملا جدی بود با وسایل کاملا نو و آکبند. میز و کتابخونه و فایل و کامپوتر و پرینتر و تلفن و خلاصه همه ادوات لازم برای کار جدی. بوی چوب نو اتاق رو پر کرده بود. کارلا با نگاهش ازم خواست که دهانه در رو رها کنم و برم داخل دفتر. و من اینچنین کردم. کمی بهم فرصت داد که همه چیز رو برانداز کنم و بعد گفت اگه چیزی کم و کسر داشتی به من بگو و خواست که بره. روم رو کردم به سمتش و درست مثل بچه کلاس اولیا که میخوان همراه مامانشون برگردن خونه، منم اومدم که به سمت در حرکت کنم که کارلا خداحافظی کرد و در رو بست و رفت. و من موندم و یه دفتر پر ولی خالی. در این لحظه بود که پذیرفتم امروز روز متفاوتیه. پشت میز نشستم و به مسیری که برای رسیدن به این میز طی کرده بودم فکر کردم. به این فکر می کردم که این میز به چه قیمتی برام تموم شده و برای بدست آوردنش چیا رو از دست دادم که ناگهان حس ناخوشایندی اومد سراغم. بی اختیار بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و منظره بیرون رو بر انداز کردم. نیمی از منظره ساختمونای شهر بود و نیم دیگه تپه های پر درخت اطراف شهر. میدونم در طی چند سال آینده بارها و بارها برای فکر کردن و یا فرار از فکر کردن به این پنجره پناه میارم.

دستشویی که رفتم در آینه آدم متفاوتی دیدم. آدمی که هیچ ربطی به ۳-۴ ساعت پیشش نداشت. سعی کردم چهره خودم رو در اولین روز کاری به خاطر بسپرم. نمی دونم چرا. شاید برای اینکه چهره آخرین روز کاریم رو با چهره امروزم مقایسه کنم. که چی ؟ بازم نمیدونم.

فردا دومین روز کاریه و هیچ چیز بی رحم تر از گذر زمان نیست. میدونم ده سال دیگه امروز برام مثل دیروز میمونه. فقط امیدوارم اون موقع ده سال گذشته رو در کفه «زمانهای بدست آورده» قرار بدم.

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

این آقای جیپ انصافا در طی این چند سال در رفاقت و مرام سنگ تموم گذاشت. هر چی من بهش نرسیدم و هی دووندمش دور آمریکا، اون آقایی کرد و خم به ابرو نیوورد و پا بود برام. منم در عوض تصمیم گرفتم برای همیشه نگرش دارم. اگه یه ماشین دیگه هم بخرم پارکینگ سقف دار مال آقای جیپه. فعلا علی الحساب براش دو جفت کفش نو خریدم به پاس خدمات بی دریغ در طی شش سال گذشته. گرچه مطمئنم هیچ توقعی نداره. به هر حال قدر یار وفادار رو باید خیلی دونست.

ژانویه ۲۰۰۷


ژانویه ۲۰۰۹