شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

جناب پدر برای خودش یه پازل جدید دستو پا کرد.
داشتیم وسایل رو از ماشین بیرون می آووردیم که کاسه سفالی شمع که امروز خریده بودم از دستش افتاد و شکست. بالا که اومدم دیدم بابا وسط اتاق نشسته و داره زیر نور چراغ مطالعه تیکه های کاسه رو کنار هم میچینه .

جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

چارلزتون، کارولینای جنوبی
اگه به من یه تیکه زمین بدن و بگن با سلیقه خودت یه شهر توش بساز، شهرم میشه یه چیزی مثل چارلزتون. پر از خیابونای باریک و سنگفرش شده و با صفا که گله به گلشون رستورانا و بارا و کافه های با حال پیدا میشه. نایت لایف چارلزتون معرکه هست. مردمش هم خواب ندارن.خونه هاشون هم بی نهایت با صفا و با روحن. امشب با جناب پدر گوشه هایی از این شهر رو کشف کردیم. فردا رو هم داریم. حالا باید یه سری بیام فقط برای عکاسی.تعطیلات خوبی بود.


عکسای بیشتری اینجا گذاشتم

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم

جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۸۶

امروزآقای پدر همه گلهای مصنوعی خانه را آب داد، به جای خیاراشتباهی کدو خرید و پازل کاشی را که اسباب سرگرمی من و دوستان بود برای همیشه با چسب چسباند. قصه های من و بابام ادامه دارد

چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶

پراکنده گوییهای شبانه

کشف امشب اینکه آلو برقونی تو خورش کرفس ترکیب مبسوطی میشه
***
من صبحها با صدای بوق اسموک دیتکتور بیدارمیشم. هر صبح طبق عادت همیشگی جناب پدر برای صبحانه نون داغ میکنه و چون هنوز با توستر من آشنا نیست نونا میسوزن و اسموک دیتکتور به کارمیوفته

***
اختراع مجدد چرخ کنایه هست از کاری بسیار بیهوده و من در پروژه ای مشغول شدم که هدفش اختراع مجدد چرخه. این چرخ رو ۱۰ سال دیگه زیر ماشینا شاید ببینید. تا اونجایی که حافظم یاری میکنه آخرین کسایی که قبل از گروه ما چرخ رو اختراع کرد انسانهای نخستین بودن.
***
جناب پدر در مکالمه تلفنی از عمو جان خواستند که در سطر هفتم از نامه ای که من باب تشکر به خاطر مهمان نوازیهای خانواده عمو جان توسط پدر نوشته شده عبارت زبانم قاطر است را به زبانم قاصر است تبدیل کنند. لازم به ذکر است این نامه در تیراژ ۱۰ نسخه تکثیر و در آمریکای شمالی توزیع شده است.
***
امروزیک زندانی دیگر عفو خورد. کامران خبر داد که گرین کاردش رسیده و به اتفاق شیدا برای تعطیلات سال نو میرن ایران. من هم دو سال دیگه حبس بکشم و جفتک پرونی خاصی هم نکنم شاید حکمم بیاد. البته من اخیرا در دیوار زندان سوراخ دلگشایی پیدا کردم و شاید تابستون بعد استعمالش کردم. ظریفی میگفت اول ببین کدومور دیواری بعد بپر

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

بعد عهدی اینجا رو گرد گیری کردم

غیر از این نکته
که حافظ
زتو ناخشنود است
در سراپای وجودت
هنری نیست
که نیست

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

با دم زدن در هوای گذشته
و
نگرانی های فردا های نیامده
زندگی را مگذار که از لا به لای انگشتانت فرو لغزد و
آسان هدر شود
هر روز را همان روز زندگی کن
بدینسان است که همه ی عمر را به کمال زیسته ای
نانسی سیمز

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶









تصمیم جدی گرفتم که در انتخاب شهر بعدی برای زندگی وسواس زیادی به خرج بدم. اینه که اینروزا به هرشهر تازه ای که سر میزنم سعی میکنم خوب براندازش کنم. پریروزا سیاتل بودم و عجیب مهرش به دلم نشست. سیاتل هم همه مزیتای یه شهر متوسط آمریکایی رو داره و هم صفای شهرای اروپایی. پره از کافی شاپ و رستوران محلی. نمیدونستم اولین استارباکس تو سیاتل بوده. تو این شهر کم پیش میاد تو خیابون راه بری و صدای موسیقی نشنوی. آدماشم به معنی کلمه حسابی هستن. طبیعت بی نهایت زیبایی هم داره و مثل تهرون خودمون از تو شهر کوهای اطراف رو میشه دید. البته نکات منفی هم داره. مهمترینش اینه که شهر گرونیه و بعدش اینکه هواش عمدتا ابری هست. خلاصه اینکه سیاتل رفت تو لیست شهرای محبوب من

سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶


این روز‌ها كه می‌گذرد
شادم
كه می‌گذرد
این روز‌ها
شادم
كه می‌گذرد
...
قیصر امین پور

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

باز هم نیویورک
هر وقت پامو تو این شهر میذارم عجیب هوایی میشم . خیلی دلم میخواد چند سالی توش زندگی کنم. جاییه که جریان زندگی رو خیلی عریان و واقعی و دلچسب میشه حس کرد. پر هست از آدمای هیجان انگیز و عمیق که زندگی براشون یه بازیه. و از همه مهمتر اینکه برای من تا ابد سوژه عکاسی داره


پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

امشب با جناب پدر آب جویی زدیمو تو یو تیوب بزم هایده و گلپا تماشا کردیم. صفایی داشت

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

پدر آمد
با همون ساعت مچی پنجاه و چند ساله
با همون کیف قدیمی
با همون احساسات دوست داشتنی
با همون چمدون قهوه ای که صندوقچه اسرار دوران کودکی بود
با موهایی کمی سفید تر

در فرودگاه اون بود که منو پیدا کرد
کسی اسممو صدا زد
برگشتم ... پدر بود
بعد از شش سال

تو راه خونه
مثل بچه ای که در راه برگشت از مدرسه با آب و تاب ماجراهای اونروزش رو برای مادرش تعریف میکنه
برام از ایران و اهالیش میگفت
شش سال بود اینقدر با اشتیاق به حرفای کسی گوش نکرده بودم
امشب به یاد بچگیا وقتی بابا خوابش برد دزدکی سراغ کیف دستیش رفتم
فضولی در کیف پدر مثل گذشته ها هیجان انگیز بود
عکسهایی پیدا کردم که باید و خبری که نباید
امشب باز صدای عطسه پدر درخواب بهم قوت قلب داد
درست مثل بچگیا که شبا برای فرار از ترس تو تخت گوشامو تیز میکردم که صدای عطسش رو بشنوم و احساس امنیت کنم

من امشب از هیچ چیز نمی ترسم
پدر اینجاست

دوشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۶

کمی کمک فکری لازم دارم
اگر قرار باشه بعد از شش سال مسافری ازایران داشته باشید که میتونه یه چمدون سوغاتی براتوان بیاره، شما ترجیح میدید که چی بیاره؟
البته غیر از لواشک و آجیل و سبزی خشک و باقلوا و پشمک و پسته و زعفرون و اینجور چیزا که خواه نا خواه نصف چمدون رو پر میکنه

جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶

آقای میر فندرسکی به مثبت فکر کردن و خوشبین بودن نسبت به همه چیز و همه کس معروف بود. یک روز صبح هنگام صرف صبحانه آقای میرفندرسکی متوجه شد که مربای انجیری که به خیال خوشمزه بودن خریده اونقدرام خوشمزه نیست. سعی کرد نذاره ماجرای مربا باعث تلخی اوقاتش در ابتدای روز بشه. این بود که برای چند لحظه به نقش قالی زیر میز که بر اثر تابش آفتاب صبحگاهی خوشرنگتر از همیشه به نظر میومد خیره شد تا حال و هوای مثبت همیشگیش برگرده. بعدش شکرپاش رو برداشت که چاییش رو شیرین کنه امادریغ از یک دونه شکر که از شکر پاش خارج بشه. بخارات هر روزه چای داغ میرفندرسکی باعث شدبود راه عبور شکر مسدود بشه اونم با خود شکر.

در همین لحظه بود که آقای میرفندرسکی با خودش فکر کرد که دیگه دلیل چندانی برای خوشبین بودن و مثبت فکرکردن نداره. پس در حالی که به دریچه مسدود شکر پاش خیره شده بود تصمیم گرفت بعد عمری مثبت و رنگی فکر کردن کمی منفی بین بشه. میرفندرسکی بالاخره پذیرفت که دنیای واقعی با دنیای ساختگیش تفاوتهای زیادی داره.

برای شروع تصمیم گرفت تعدادی لیست سیاه درست کنه. لیست سیاه آدما. لیست سیاه اشیأ، لیست سیاه مکانها و زمانها. فی الفور مربای انجیر و شکر پاش رو در لیست سیاه اشیا و اول صبح رو در لیست سیاه زمانها قرار داد. بعد به سراغ لیست سیاه آدما رفت. طبیعتااولین اسمی که وارد لیست سیاه آدمامیشد اسم خودش بود. این کار روکرد اما برای پیدا کردن نفر دوم تلاشی نکرد چون میدونست موفق نمیشه. این بود که بلافاصله لیست سیاه آدما رو در لیست سیاه اشیا قرار داد چون لیست یک عضوی براش چیز مسخره ای بود. همین کار رو با لیست سیاه زمانها و مکانها هم کرد. بعد یک لیست سیاه جدید برای لیستهای سیاه درست کرد و لیست سیاه اشیا رو در لیست سیاه لیستهای سیاه قرار داد. یک هورت از چای تلخش کشید و ناخوداگاه با خودش فکر کرد اگه چاییش شیرین نیست در عوض طعم هلش خیلی دلچسبه.هورت دوم رو با تمرکز بیشتری کشید و همزمان تصمیم گرفت دیگه نذاره شیرینی شکر طعم هل رو تحت الشعاع قرار بده. میرفندرسکی روز خوبی رو شروع کرده بود.

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

اگر همواره در پی قضاوت در مورد اطرافیانتون باشید فرصت دوست داشتن اونا رو از دست میدید
مادر ترسا

پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

وسط همه اون زرق و برق و زلم زیمبوی لاس وگاس درست جلوی هتل بلاژیو سعید گفت یه برنامه بذاریم وقتی برگشتیم یه کم سه تار بزنیم. فضای اون شب هیچ سنخیتی با سه تار نداشت اما از پیشنهاد ناگهانی سعید اصلا تعجب نکردم چون خودم در همون لحظات داشتم به این فکر می کردم که تفنن سطحی چقدر زود به شکنجه تبدیل میشه. وگاس عجیب منو یاد شهر بازی پینوکیو میندازه که درش آدما کم کم به موجوداتی دراز گوش تبدیل میشن بدون اینکه خودشون بفهمن.

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
Yes, 'n' how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
Yes, 'n' how many times can a man turn his head,
Pretending he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.


Blowin' in the Wind: Bob Dylan

یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

نبودم خب

پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۶

لاف عشق و
گله از یار
زهی لاف خلاف

حافظ

دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶

هی هی هی
و باور کنیم
کنسرت باب دیلان را
در روستای ما
(...)

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۶

آقای هلو زنجبیل
.این اسمیه که یه سری دخترک کافه چی برای من انتخاب کردن و این موضوع رومن امروز کشف کردم

طبق معمول اکثر شبای وسط هفته امشب هم رفتم قهوه خونه همیشگی. به محض اینکه نزدیک دخل شدم، دخترکان اونور دخل که مشغول ریز ریز حرف زدن بودن ساکت شدن. یکیشون دوید سمت دخل که از من سفارش بگیره. اون دوتای دیگه هم که مشغول کار خودشون بودن معلوم بود یه جوری حواسشون به اینه که من چی میخوام سفارش بدم. تا گفتم چای هلو زنجبیل یهو هر سه تاشون شروع کردن جیغ زدن و بالا پایین پریدن وخندیدن. حالا نخند کی بخند. قیافه هاج و واج منم که دیدن داشت. بعد از چند لحظه که یکم آروم گرفتن یکیشون گفت آخه شرط بسته بودیم شما چای هلو زنجبیل سفارش میدین. یکی دیگشون یه نگاهی به بقیه کرد و با یکم منو مون گفت راستشو بخوایین اسم شما رو هم گذاشتیم آقای هلو زنجبیل

.به هر حال اینم از شهرت من در یک روستای متروک در یک گوشه گم از دنیا!!! البته امیدوار شهرت موجب غفلت نشه

پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶

انگار همین دیروز بود. کلاس اول، دبستان مهران، آخرین روز مدرسه. داشتم از کلاس بیرون می رفتم که خانوم توحیدی صدام کرد. به ویترین شیشه ای گوشه کلاس اشاره کرد و گفت برو جایزه ات رو بردار. اول سال ویترین پربود از جایزه هایی که پدر مادرا برای بچه هاشون خریده بودن و در طی سال هر کس به مناسبتی جایزه اش رو میگرفت. اونروز در ویترین فقط یه جایزه مونده بود و اونم جایزه من بود. محض رضای خدا در طی سال حتی یک مناسبت، ولو الکی، هم پیش نیومده بود که من رو مستحق تشویق کنه. نگام به جایزه که افتاد چشام برقی زد و بدون اینکه ذره ای احساس شرم کنم رفتم به سمتش و برش داشتم و زدمش زیر بغلم و از کلاس بیرون رفتم.

اونایی که منو از بچگی میشناسن میدونن که من هیچوقت دانش آموز درس خونی به حساب نمیومدم. برای مامانم اینا قبول شدن با حداقل آبروریزی راضی کننده بود و هیچوقت از من توقع شق القمر تو درس و مدرسه نداشتن. خوشبختانه خواهرم به اندازه کافی نمره ۲۰توخونه میوورد و یه جورایی مامان بابا رو در مجموع راضی نگه میداشت. مشکل من این بود که تا وقتی در حال و هوای بچگی بودم درس خوندن تو کتم نمیرفت و روحم تو مورچه بازی و گل بازی و لوبیا کاشتن و گربه شستن و این چیزا بود. حالا اینکه چی شد که من هنوز که هنوزه از درس و مدرسه دل نکندم بحث جداگانه اییه که اگه دل و دماغش بود بعدا راجع بهش مینویسم. همینقدر بگم که بین فورست گامپ در عالم تنیس روی میز و من در عالم درس و مدرسه شباهتهای زیادی هست.
من اگه تو آمریکا متولد میشدم، مسیر فعلیم آخرین مسیری بود که انتخاب می کردم. شاید فیلمنامه نویس میشدم یا عکاس یا گرافیست. تو این کشور تابع هدف آدما حداکثر کردن لذت از زندگیه و برای هر چه شادتر بودن، مسیری رو انتخاب میکنن که خودشون میخوان . حالا تکلیف منی که تو نیمه راه با این آدما همراه شدم چیه؟ یه راهش اینه تا آخر عمر حسرت پرداختن به اون کارایی رو بخورم که دلم همیشه باهاشون بوده اما به مسیرم نخوردن و یه راهشم اینه که بهونه آوردن و توجیه کردن رو بذارم کنار و به حرف دلم بیشتر گوش بدم و برای خودم زندگی کنم.

همه اینا رو گفتم که بگم تصمیم دارم برم چند روز نیویورک ول بگردم و فقط عکس بگیرم. یه نکته دیگه هم اینکه کم کم داره از زندگی به سبک لنگ در هوایی خوشم میاد. اینروزا تنها محدودیت من تعداد صفرای موجودی حساب بانکیمه.

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

بزن آن پرده
اگر چند تو را سیم از این ساز گسسته
بزن این زخمه
اگر چند در این کاسه تنبور نماندست صدایی
(شفیعی کدکنی)

پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶

آشیش پتیل روز پرکاری رو پشت سر گذاشته بود. ۲ تاکلاس رو درس داده بود، با دانشجوهاش سرو کله زده بود و ۲ -۳ تا میتینگ رو گردونده بود. قرار بود اونروز زودتر بره خونه. به همسرش قول داده بود قبل ۷ خونه باشه تابرای سفر برن خرید. اونا قرار بود هفته آینده برای شرکت در مراسم عروسی للیت و نیلام برن سیاتل. کاغذای رو میزش رو مختصری سروسامون داد و لپ تاپش رو جمع کرد و از آفیسش بیرون زد. در حین حرکت به سمت پارکینگ چشمش خورد به پنجره آفیس بقیه استادا که اکثرا چراغشون روشن بود مخصوصا استادای جوون. بی اختیار یاد ۷-۸ سال پیش خودش افتاد که تازه به عنوان استادیار انتخاب شده بود. سالای سختی رو پشت سرگذاشته بود. وقتی دکتراش رو گرفته بود فکر میکرد روزای سخت دیگه تموم شده و باقیش سرازیریه. اما یادش میاد بعد ازیک سال کاربه عنوان استاد دانشگاه، چیزی نمونده بود که به خاطر فشار کار بزنه زیر همه چیز و برگرده هند. کم کم یاد گرفته بود که تو این مملکت هیچوقت حجم کار سیر نزولی نمیگیره و باید به این سیستم عادت کنه. تو همین فکرا بود که به ماشینش رسید. بی اختیار نگاهش روی پلاک ماشنیش متوقف شد. متوجه شد که بعد ۶ سال هنوز نمره پلاکش رو از بر نیست. مینسوتا الف جیم کاف ۴۷۳. با خودش فکر کرد ۱۰ سال پیش محال بود بتونه تصور کنه که زندگیش تو ایالت مینسوتای آمریکا پامیگیره و ریشه میدوونه. اومدن اون به مینسوتا حاصل یه اتفاق بود و بس. همیشه براش جالب بوده که حوادث چطور مسیر زندگی آدما رو عوض میکنن.


سوار ماشینش شد و راه افتاد سمت خونه. یادش افتاد سر یکی از کلاسا وقتی داشت یک مدل احتمالی رو توضیح میداد یهو بحث رو فلسفی کرد و گفت اصلا زندگی یه مدل احتمالی بزرگه پر از متغیر های تصادفی و این تفکر که یک تدبیری بر زندگی آدما حاکمه مزخرف محضه. آخر همون ترم چند تا از دانشجوها رو این موضوع انگشت گذاشته بودن و به اینکه پروفسور پتیل سر کلاس نقش خدا و مذهب رو در زندگی آدما زیر سوال برده اعتراض کرده بودن. يادشه رییس دپارتمان خواسته بودش و گفته بود که اصلا ایده خوبی نیست که سر کلاس مهندسی بحثای مذهبی بکنی. اونم در بکی از مذهبی تر کشورای دنیا. پیچید سمت خروجی اتوبات آی ۳۵ چون حدس زد شاید خلوت تر باشه. همینطور هم بود. با خودش فکر کرد نمیتونه منکر رندوم بودن دنیا بشه. یاد فیلم درهای کشویی افتاد که در دوران دانشجوییش با دو تا از همخونه هاش دیده بود و منجر به یک بحث طولانی بین اونها شده بود. موضوع فیلم این بود که چطور رد شدن یا نشدن از یه در کشویی (مثل در مترو یا اتوبوس یا آسانسور ) زندگی آدما رو عوض میکنه. جالب اینجاست که آشیش همسر خودش رواولین بار تو آسانسور اداره مالیات دیده بود. این ایده که زندگی یه فرآیند تصادفیه همیشه بهش آرامش میداد چون باعث میشد که نه افسوس گذشته رو بخوره و نه نگران آینده باشه. یاد گرفته بود در موردهدف و فلسفه زندگی خیلی سوال نکنه و در عوض به زندگی به چشم یه بازی هیجان انگیزی نگاه کنه که برد و باختی توش نیست. سالها بود که با بالا پایینای زندگی بالا پایین رفته بود. البته پذیرفته بود که این بازی سوختن توش هست.


نزدیکیای پل رودخونه می سی سی پی یه اتوبوس مدرسه ازش سبقت گرفت. با خودش فکر کرد که این اتوبوس داره یکم تند میره. دقت کرد که بینه آیا اتوبوس پره یا خالی که اتفاقا پر بود. هنوز برنامه ای برای بچه دار شدن نداشتن. زنش میگفت دلش بچه میخواد اما میترسه از پس تربیت بچه اون مدلی که میخواد بر نیاد. اونم تو کشوری تربیت بچه ها دست مدیا هست. خودشم تمایل چندانی به پدر شدن نداشت چون معتقد بوداضافه شدن یک متغیر تصادفی جدید، که در عین حال به متغیر های موجود وابسته هم هست، حاصلی جز پیچیده تر شدن زندگی، اونم به شکلی غیر ضروری، نداره. حتی اصل ازدواج و پیوند همیشگی دو نفر رو هم در تضاد با تئوری خودش میدونست. ازدواجش بیشتر تلاشی بود برای فرار از وسوسه ازدواج بادختری که سالها عاشقش بود. از نظر اون زندگی مشترک با قید و بندای امروزیش گنجایش رابطه عاشقانه رو نداشت. ازدواج با معشوق رو به ریختن آب یک رودخانه خروشان تو یه بشکه تعبیر میکرد. از فکرای فلسفی خسته شد و تصمیم گرفت تا رسیدن به خونه به مغزش استراحت بده.


به وسطای پل که رسید پیش خودش فکر کرد این رودخونه می سی سی پی عجب طولانیه. تا خلیج مکزیک میره. داشت توذهنش نقشه آمریکا رو مجسم میکردکه ناگهان ماشینش تکون شدیدی خورد.حس کرد زیر پاش خالی شده و داره سقوط آزاد میکنه. به نظرش اومد که پل داره میریزه. اولش خندش گرفت و فکر کرد که این یه شوخی هالیوودی دیگست.


اما شوخی نبود. پل فرو ریخت. ماشین آشیش زیر انبوهی از بتون و فولاد مدفون شد. برای آشیش بازی تموم شد. اگر آشیش میتونست احتمال این رو حساب کنه که درست در لحظه تخریب پلی که چهل سال از عمرش گذشته بود و هزاران کیلومتر با محل تولدش فاصله داشت از روی پل عبور کنه کلی تفریح میکرد.

شب بود
کنار دریاچه کیووی
با محمد دکاک فلسطینی مشغول تماشای آسمون سیاه و پر ستاره کارولینای جنوبی بودیم. محمد گفت چرا وقتی صحبت از دنیاهای دیگه و موجودات هوشمند غیر از انسان میشه بی اختیار نگاهمون رو به سمت آسمون میگردونیم. چرا به منفی بینهایت فکر نمیکنیم؟‌ چرا نباید زیر پوستمون دنبال یه نیویورک بگردیم؟ اصلا از کجا معلوم زمین و کهکشان راه شیری بخشی از عنبیه چشم یه موجود غولپیکر نباشه؟
نگاهش کردم و گفتم آخه
گفت آخه چی؟‌
گفتم آخه
گفت آخه چی؟
گفتم آره خب. درست میگی

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶

آخر
به چه گویم هست
از خود
خبرم چون نیست

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

رو پادری جدید خونه نوشته: پارتی از اینجا شروع میشه. جمله بدی نیست. تنها مشکلش اینه که هم موقع ورود به خونه میشه خوندش و هم موقع خروج. به همین خاطر مشخص نیست که پارتی دقیقا از کجا شروع میشه. اینه که فعلا من احتیاطا تا مدتی هرجا که باشم پارتی میکنم و جشن میگیرم الا وقتی که رو پا دری وایسادم

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

صوفی
ار باده
به اندازه خورد
نوشش باد
کتاب حافظ به روایت کیا رستمی بالاخره به دستم رسید. با وجود اینکه خیلی از حافظ بازای حرفه ای کار کیارستمی رو یه گناه نا بخشودنی میدونن، ازدید من اثر با ارزشیه. قاب گرفتن بعضی از مصرعهای غزلهای حافظ و بیرون کشیدنشون از پس زمینه غزل باعث میشه معنی مصرع خیلی واضحتر رسونده بشه. خود من وقتی یه غزل از حافظ میخونم بعضی وقتا چنان در وزن و موسیقی غرق میشم که پرداختن به معنی رو فراموش میکنم. کیارستمی چون خودش عکاس هم هست سرش درد میکنه برای پیدا کردن زاویه ای متفاوت برای نگاه کردن به چیزی که همه همیشه یه جور بهش نگاه میکنن. از طرف دیگه دانسیته معنایی غزلای حافظ اونقدر زیاده که اگه به هزار تیکه هم تقسیم بشن هرتیکه هنوز یه دنیا حرف برای گفتن داره
.
هنوز هیچی نشده حافظ به روایت کیا رستمی حافظه حافظیم رو عوض کرده. یعنی به جای اینکه سعی کنم بیتهای کامل رو به یاد بیارم خودم رو با مصرعها مشغول میکنم. نشونیشم اینکه پریروزا رفته بودیم یه شهری که پر دخترای خوشگل بود. منم بی اختیار رو به بقیه کردم و گفتم
:
شهریست
پر ظریفان
وزهرطرف نگاری

جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶

فرمانروای دنیا یک روز صدایم زد و با لبخند گفت
دوست داری فرمان عالم در دست تو باشد
وچرخ عالم را چند روزی بچرخانی
گفتم باشد بگذار امتحان کنم
خب حالا کجا بنشینم
حقوقم چقدر میشود
کی باید ناهار بخورم
چه ساعتی تعطیل میشوم
فرمانروای دنیا گفت :فرمان را بده ببینم
فکر می کنم اینکار هنوز برای تو زود است
شل سیلور استاین

چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶

امروز چهارم جولای هست. روز استقلال آمریکا. تو یه کافه زیر زمینی مشغول کارم. هر مشتری که از در بیرون میره کافه چی بهش میگه چهار خوبی داشته باشی. چهار من تا اینجاش بد نبوده.

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

روز تولدم تو صندوق پستم یه بسته پیدا کردم از طرف آدمی که هیچوقت اسمش رو نشنیده بودم. از یه شهری که هیچوقت نزدیکش هم نشده بودم. و محتوی بسته یکی از فیلمهای مورد علاقه ام بود . این نمیتونست صرفا یه تصادف یا اشتباه باشه. یکی برام کادوی تولد فرستاده بود. از کنجکاوی داشتم میمردم. پیش خودم همه اونایی رو که میدونستن من این فیلم رو دوست دارم مرور کردم اما به جواب بدیهی نرسیدم. البته به یه نفرشک کردم اما مطمٔن نبودم چون اون یه نفر سابقه کارای این مدلی نداشت. این بود که باگوگل بازی تلفن فرستنده رو پیدا کردم. بهش زنگ زدم. یه دختری بود که از طریق ای بی فیلم میفروخت. داستان رو براش تعریف کردم. اون هم به موضوع علاقه مند شد. گفت گوشی رو نگه دار تا ببینم ماجرا چیه. بعد از چند لحظه برگشت پای تلفن و گفت خریدار رو پیدا کردم. با اشتیاق پرسیدم کی ؟‌! و اون اسم خودم رو گفت.
به خودم آفرین گفتم چون بهترین کادوی ممکن رو برای خودم گرفته بودم. یه فنجون چایی ریختم و مقداری بیسکوییت هم گذاشتم کنارم و مشغول تماشای فیلم شدم.

All what I need these days is a big beautiful noisy city. Big, beautiful and damn noisy.

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶


دو ساعت تنیس زیر شر شر بارون جوری که نفهمی خیسی تنت از بارونه یا از عرق


زندگی بود


جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

An e-mail from Josh Summers, The coolest professor on the face of the earth !

=========================
Friends, alumna, and colleagues,
Cheryl and I (and the girls) are opening the house to the lab for a party on Saturday afternoon, June 2 (2:00-6:00). Not really sure what the occasion is, but you can derive your own reason!
We will have some appetizers, treats, and stuff to kabob, but if anyone wants to bring their own treats to share, that would be great!
All family members (kids, wives, husbands, partners, boyfriends, girlfriends, ...) are invited to join us. This is just an informal "glad to be done with classes and happy that summer is here" party.
If you are going to make it, we would like for you to give us a holler by Wed. so we can plan accordingly.
Jds
PS - there was a few requests for updated pictures of the family (see attached).
===============================

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶

آقای میرفندرسکی هر وقت به کافه میره معمولا قهوه متوسط سفارش میده. اون اصولا وسط رو ترجیح میده. وقتی سوار ماشینشه همیشه دقت میکنه که همه آمپراش وسط رو نشون بدن حتی آمپر بنزین و اون موقست که عمیقا احساس رضایت میکنه. برای آقای میرفندرسکی روز چهارشنبه معنی خاصی داره چون وسط هفتست. وقتی سوار هواپیما میشه ترجح میده اون وسطا بشینه البته نه روی بال چون میخواد از پنجره زمین رو ببینه و وسط زمین و آسمون بودن رو خوب حس کنه. در انتخابات قبلی به یه کاندید میانه رو رای داد ولی یه آدم تند رو انتخاب شد و باعث شد میرفندرسکی از سیاست فاصله بگیره. اگر گارسون ازش بپرسه استیکتون چقدر پخته بشه جواب میرفندرسکی مشخصه :‌مدیوم ول.آخرین باری که برای خرید لباس رفته بود با خودش فکر کرده بود اونایی که سایزشون مدیوم هست چقدر خوشبختن. سایز آقای میرفندرسکی با مدیوم فاصله زیادی داره. محبوب ترین کادوی تولدش یه ترازو بود هیچ کفه ایش سنگینی نمیکرد.

با وجود همه این میانه رویها، آقای آقای میرفندرسکی در یک موضوع تندرو به شمار میاد واون میانه رویه. به همین خاطر میرفندرسکی تصمیم گرفته کمی از میانه روی کم کنه تا یه میانه روی واقعی به حساب بیاد.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

:ریفرش مدام ای-میل یعنی اینکه
الف ) منتظر یه ای-میل خاص هستی از یه آدم خاص با محتوی مشخص
ب ) ترجیح میدی یه ای-میل خاص از یه آدم خاص با محتوی مشخص رو نگیری و میخوایی مطمئن بشی که همچین ای-میلی رو نگرفتی
ج ) منتظر ای-میل خاصی نیستی اماحس می کنی دیگه وقتشه که یه ای-میل جدیدبگیری
د ) کلا منتظری و ترجیح میدی اتفاق جدیدی بیوفته
ه ) اصلا منتظر نیستی و ترجیح میدی اتفاق جدیدی نیوفته
و ) همه موارد فوق

!!حالم به هم میخوره از این همه تضاد

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

«دوریت » کنارم نشسته بود ... گفت :‌« ۱۰ سال پیش فکر میکردی روز جشن فارغ التحصیلیت وسط زمین فوتبال استادیوم میشیگان بشینی و سخنران جشن یکی از محبوبترین رئیس جمهور های تاریخ آمریکا باشه ؟ »

فکر نمیکردم از دیدن « بیل کلینتون » از نزدیک هیجان زده بشم اما شدم ... سخنرانیش بسیار قوی و اثر گذار بود . هیچ خبری از سیاست تو حرفاش نبود و بیشتر حول موضوع نقش انسان در دنیای امروز صحبت کرد و انصافا خوب صحبت کرد. دنیا از این دست آدما بیشتر می خواد ...





پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

۲دلار عیدی گرفته بودم دادم چای هلو زنجبیل گرفتم .. خوب بود

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵


عید امسال برخلاف ۵ سال گذشته شکوفه هم داشت

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

درشهر جدید من تعداد تفنگ فروشیها بیشتر ازتعداد کتاب فروشیهاست. من تازه فهمیدم آمریکا کجاست و چرا «جرج بوش» رئیس جمهورشه ...

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

یه گاری بستم پشت ماشینم و زندگیم رو (که مشتمل بر چند جعبه هست) ریختم توش. فردا ، کولی وار، به سمت جنوب حرکت میکنم. برای مدتی میخوام برم تو نقش یه کولی. اینجوری سختی دل کندن از این شهر و آدماش کمتر میشه ...
کولی به جایی دل نمیبنده
کولی همیشه به حرکت فکر میکنه
کولی جعبه های کمی رو همراه خودش میبره
کولی حتما سازش رو همراه خودش میبره

این فصل از قصه زندگی من تموم شد. نقطه سر خط.