سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۸

وقتى ١٨ سال بعد از مهاجرت دارم در حين آماده كردن قرمه سبزى به آلبوم "لاله زار" ابى گوش ميدم معنيش اينه كه مهاجر خوبى نيستم يا مهاجرت رو هنوز باور نكردم. يا شايدم شرابش بيش از حد گيرا بوده. 

اسكى تو پيست پولاد كف نزديك شيراز ميتونه عجيب ترين و سورئال ترين تجربه زندگيم باشه. مطمئنم هر دور كه ميام پايين چشمام خيسه و اشكام يخ ميبنده.
هيچ نظرى موجود نيست!  

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۸

عباس گفت : درخت در تنهايى درختتره
عباس درست گفت

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۹۸

زيباترين زن دنيا
فرهيخته ترين زن دنيا
مهربان ترين زن دنيا
همسر من است
مادر من است
خواهر من است
بدون هيچ ترتيبى
زنان زندگيم را دوست دارم

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۸

دلم قيلى ويلى ميرود
وقتى به پياده روى توى خيابونهاى تهران فكر ميكنم
تنها و بى هدف
ترجيهاً يك صبح ارديبهشت
رنگ آفتاب وقتى از لابلاى سبزينگى برگهاى تازه چنار هاى تهران ميگذرد
 دلم را روشن ميكند
واز كوههاى شمال تهران كمك ميگيرم براى جهت يابى 
تا با خيال راحت گم بشم در شهرم


پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۸

مى نوش به نور ماه
اى ماه
كه ماه
بسيار بتابدو 
نيابد مارا 

هادى ببين چى پيدا كردم... داشتم كتابخونه رو مرتب ميكردم چشمم خورد به كتاب درازها و كوتوله ها. ورقش زدم و رسيدم به اين نامه كه تو نوشته بودى. خواندن همانا و چشمان خيس همانسال ٨١ نوشته بودى يه سال بعد از اومدن من. حدود ١٥ سال پيش. اون موقع اوايل دوره دوم رياست جمهورى خاتمى بود و كريستيانو رونالدو هم هنوز يه فوتباليست گمنام تو تيم اسپرتينگ پرتغال بود و على پروين سر مربى پرسپوليس. ميخوام بگم از تاريخ نگارش نامه تا حالا خيلى چيزا عوض شده ولى رفاقت تو هنوز همونجور واقعى و خالص باقى مونده. به قول خودت " فاصله هاى جغرافيايى در نرديكى روحى ما تفاوتى ايجاد نكرده و نخواهد كرد و فقط فواصل ديدارمان رو كوتاه و بلند ميكند". مرسى كه بعد اين همه سال رو حرفت و قولت موندى تو زمونه اى كه حرف و قول امروز تا فردا دووم نمياره. مطمئنم همه اعضاى گروه همين حس رو نسبت به تو دارن. وجودت نعمته براى همه ما


ضمناً الان متوجه شدم اون توپ smile تو وسايلم نيست. بايد تو انبارى باشه و پيداش ميكنم. محاله گم بشه.

پی نوشت:‌ احتمالا نامه ای قدیمی از هادی همراه این متن بوده که حالا نیست

۳ هفته پیش نوشته بودم: 

كنفرانس هم تموم شد بالاخره. پروژه اى كه بيشتر از يك سال براش وقت گذاشته بودم. عملاً كار سه نفر رو يه نفره انجام دادم و اينو وقتى فهميدم كه يكم دير شده بود. حتى كارهايى مثل عكاسى براى وبسايت، طراحى وبسايت، و طراحى گرافيكى پوستر و بنر كنفرانس رو هم با وسواس خاصى خودم انجام دادم. ١٠٠ هزار دلار در ٥ روز فشفشه شد

اول جلسه افتتاحيه از تورستن پرسيدم سرود ملى رو بذاريم به نظرت؟ يكم فكر كرد و گفت نه آخه امروز روز كارگره و شايد خيلى جالب نباشه. البته من ربطش رو نفهميدم اما پذيرفتم و تصميم گرفتم مستقيم برم سراغ سخنرانى. سر ٩ صبح شروع كرديمسخنرانى افتتاحيه رو كه از رو نوشته ميخوندم، هر از چندگاهى به گوشه سالن نگاهى مينداختم و راضيه رو ميديدم كه ايستاده بود و داشت با گوشيش فيلم ميگرفت. سخنرانى كه تموم شد و همه دست زدن دوباره به همون گوشه نگاه كردم و راضيه اينبار نبود. تو راه فرودگاه بود كه بره ميشيگان براى شروع ترم. ميخواستم كنفرانس ول كنم و برم فرودگاه بدرقه اش. نميشد

در مجموع از نتيجه كنفرانس راضيم اما يه جاهايى اونجور كه بايد طبق برنامه پيش نرفتيم. مخصوصاً ناهار روز اول در "آيرون كاكتوس".پشت ميكروفون يه شوخى با حضار كردم به اين مضمون كه شماها اومدين تگزاس به اميد ديدن كاكتوس اما خبر بد اينكه اينجا كاكتوس پيدا نميشه ولى در عوض ناهار ميبريمتون يجا كه اسمش كاكتوس آهنيه اما اونجا هم خبرى از كاكتوس نيست. ها ها ها .... بعدن فكر كردم عجب شوخى بى مزه اى بود

صف طولانى و نرسيدن ناهار به ١٠-١٥ نفر آخر صف از اتفاقات نا خوشايند كنفرانس بود. وقتى اون خانوم نروژى اعتراض كنان با يه نون تورتياى خالى سُس مالى شده با اعتراض اومد سمت من حتماً قيافه ام خيلى ديدنى بوده و ترجيح ميدم خودم رو مجسم نكنم تو اون حالت. اما از فرداش اوضاع ناهار بهتر شد. از ناهار كه بگذريم بقيه چيزا خيلى حرفه اى و طبق برنامه پيش رفت. همه سشنها پر بود از آدم و پرزنتيشنها عالى و با كيفيت بود و حاضرين حسابى دل داده بودن به كنفرانس. تعداد آدماى خوشحالى كه براى تشكر ميومدن پيشم به مراتب بيشتر از تك توك آدمايى بود كه شكايت داشتن از چيزى (عمدتاً در رابطه با خوردنيها). اوج كنفرانس هم مهمونى شام در فوگو دِ چائو بود كه همه رو انگشت به دهن كرده بود از كيفيت و فراوونى غذا و شراب و موزيك زنده خوب و فضاى مطبوع. البته از نظر خودم اوج كنفرانس تور آمازون در روز آخر بود كه خودم هنوز مبهوتشم
وقتى تموم شد كنفرانس و همه رفتن و من خودم رو تو تنها تو سالن هتل هيلتون جلوى ٢٠٠ تا صندلى خالى پيدا كردم، چند دقيقه طول كشيد تا خودم رو پيدا كنم و بفهمم كجام و ٥ روز گذشته چطور گذشت. اين حس رو فقط يكبار تجربه كرده بودم و اون هم روز دفاعم از تز دكترا بود. همه كه رفتن من مونده بودم و يه خلاء سنگين و اين سوأل كه خب حالا بعدش چى؟ ديگه كارى كه ندارم تو زندگى

بنر كنفرانس رو زدم زير بغلم و رفتم سمت ماشين. قبل از جمع كردنش خيليا اومدن جلوش عكس يادگارى گرفتن. نميدونم حالا با اين بنر به اين عظمت چيكار كنم. ميتونم از طبقه بيستم يكى از برجاى شهر آويزونش كنم و مطمئنم از خيابون همه ميتونن نوشته هاش رو بخونن

روزهاى شلوغى بود كه گذشت. تو همين روزها مامان روزهاى آرومى رو در نطنز  گذروند. شعر خوند و عكس گرفت و عشق كرد. دلم كوه و بيابون و آفتاب ايران ميخواد. گذروندن آخر هفته در اَن آربر كنار راضيه فرصتى خوبيه براى ريكاورى ذهنى و جسمى.

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۸

"دنيا مثل يك تاريكخانه است كه عكسهايش همه وارونه است و ما همه، در اين دنيا حيران و ويلان و سلندريم ... "

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۸

همه عشق و آرامش دنيا تو صداى  مامان جمع بود امروز كه تلفنى صحبت ميكرديم. نطنز بود و روزها رو ميشمرد تا من بيام. 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۸

كمانچه... آرشه كه ميكشى جهانى رو با خودش مياره.

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۸

بابا ميگفت: " وقتى آووردنم اينجا لباس زمستونى داشتم حالا همه تا پيرهنن". 
امروز داشتم سووشون ميخوندم رسيدم به واژه "يكتا پيرهن". هميشه برام سوأل بود كه ريشه "تا پيرهن" چيه كه امروز بالاخره فهميدم.

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۸

فعل عزيز "دل دل زدن" رو تازه پيدا كردم. دوست داشتنيست.

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۸

امروز شهروند اينجا شدم. مراسم كاملاً تصادفى تو دانشگاهمون بود. بعد مراسم همه مشغول جشن و پايكوبى و پرچم تكون دادن بودن با فك و فاميل و خدم و حشم. من پرچرم رو لوله كردم گذاشتم جيب كتم و از لابلاى جمعيت به زحمت خودم  رو رود كردم و قدم زنون رفتم دفترم و مشغول به كار شدم. هوا عالى بود امروز. غروب كه شد رفتم رودخونه پاروزنى. حس خوبى داشتم.

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۷

جاده بالا بسته.
جاده پايين باز.
باورش برام سخته كه من با پيكانمون از جاده بالا رفتم ديزين.  جاده اى كه زمستون ارتفاع برف اينور و اونور جاده به سه متر ميرسه. اينروزا ديدن ويدئو هاى اين مسير كه تو اينستاگرام گذاشته ميشه يكى از تفريحات منه. برام همه مسير آشنا هست. مطمئنم اين مسير رو رفتم و تنها هم رفتم. پس راهى نداشتم جز اينكه با پيكان خانواده رفته باشم. با چوب اسكيهاى قرضى و كفشى كه سه شماره از پام كوچيكتر بود. 
خوشحالم جاده بالا بازه. اگه روزى تو مسير جاده بالا بيوفتم ميخوام تا ابد همين مسير رو برم. 

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۷

برف نروژ رو دوست داشتم. آروم و بى صدا ميباريد و سفيد و خامه اى مينشست. بى هيچ بادى، عمودى و گوله اى ميباريد هميشه . مثل بعضى برفها خشن و بادآلود و متجاوز و چرك نبود. همون برف ايده آل كارتونها بود برف نروژ. بايد برگشت. اينبار با راضى كه عاشق برفه، اونم برفهاى مهربون.

مدتيه چهره آدماى دور و برم رو ناخودآگاه در قالب شخصيتهاى كارتونى، از جنس سيمپسونها، تجسم ميكنم. مخصوصاً آدماى جدى تر. خيلى پيش اومده وسط يه مكالمه علمى خيلى جدى، به جاى اينكه به حرفاى طرف مقبالم گوش بدم، مشغول صورت پردازى و بزرگنمايى ويژگيهاى ظاهرى مثل سايز بينى و ارتفاع پيشونى و كلف و نازكى لبا ميشم. لحظه هاى خجالت آور هم وقتايى هستن كه طرف متوجه ميشه من حواسم به حرفاش نيست و فكرم جاى ديگه هست. البته خوشبختانه متوجه نميشن فكرم كجاست. اگه صورتگرى بلد بودم حتماً بجاى نت بردارى كاريكاتور ميكشيدم در حين جلسه. شايد يكى از ريشه هاى اين حالات تلاش ذاتى من براى فرار از دنياى جدى آدماى جدى هست. هرچى سنم بيشتر ميشه ته دلم بيشتر به بازى بودن اين زندگى معتقد ميشم و فهميدن اينكه آدما چرا اينقدر زندگى رو جدى ميگرن برام سخت تر ميشه. بعضى وقتا كه دانشجوهام بهم خيره ميشن اما به حرفم گوش نميدن حدس ميزنم اونام دارن تصوير كارتونى منو باز سازى ميكنن. حتماً من هم بيش ار حد براى اونا جدى هستم.

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۷

رئيس پليس دانشگاهمون هم يك زن شد. رئيس دانشگاه و دين كالج هم كه زن بودن. حس خوبى دارم كه تو دانشگاهى كار ميكنم كه رهبرانش زن هستند.

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۷

راضى ميخواست پيتزا درست كنه. پرسيدم كمك كنم؟ گفت نه ولى ميتونى آهنگ بذارى، فقط سنتى نذار آهنگاى شاد بذار.منم شهريار قنبرى گذاشتم كه طبعاً همه چيز بود جز شاد. 
- شادت اينه؟
- از كسى كه كودكى و نوجونيش تو دهه هاى ٥٠ و ٦٠ بوده چه انتظارى دارى؟

حرفى نزد. با موزيك شهريار قنبرى پيتزايى درست كرد كه نه گرد بود و نه مربع.

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۷

روز آخر سرى به كتاب فروشى زدم و سراغ كتاب عكس "سرزمين من ايران" نصراله كسرائيان رو گرفتم. حيف كه سنگين بود و چمدوناى سنگينتر از بار مجاز ما جايى براش نداشت. چند دقيقه اى با حسرت ورق زدم و با خودم فكر كردم اگر دلم ميخواست جام رو تو زندگى با يه نفر عوض ميكردم اون يه نفر حتماً كسرائيان بود. پرسه زدن تو كوهها و بيابونها و عشق بازى با رنگها و نورهاى اين سرزمين آدم رو به عرفان ميرسونهراز موندگارى اين سرزمين زاويه تابش خورشيده و جنس خاك

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۷

دلم براى گيشا تنگ شده بود رفتم تو اَپ اسنپ ببينم در اين لحظه چند تا اسنپ حوالى "خانه" پرسه ميزنه.

١- با مامان و راضيه سوار قطاريم و داريم ميريم يزد. نظنز و مهاباد و زواره رو رد كرديم و نزديكيهاى نايين هستيم. مامان برامون گاهى شعر ميخونه و گاهى عكسايى رو كه با تبلتش از پاييز نطنز و برف تهران و تابستون شمال گرفته نشونمون ميده. اخيراً ايران كه ميام حس ميكنم ظرفيت احساسيم زود پر ميشه و كم ميارم.

٢- ديشب تا صبح بارون اومد و حسابى هوا رو شست. صبح آفتابى بود و ميدونستم كوههاى يكدست سفيد تهران در پس زمينه شهر خودنمايى ميكنن. از طرفى بايد نُون هم ميخريدم. براى هردو هم اشتياق داشتم. ولى اول رفتم نونوايى و نون خريدم: يه بربرى يه سنگك. نونها رو گذاشتم خونه و دويدم سمت پارك. حدسم درست بود.انگار كه تهران اتاق نشيمن باشه و منظره كوهها مثل تابلويى كه تمام ديوارشمالى اتاق رو پوشونده باشه.  كوههاى تهران براى من هيچوقت تكرارى نميشن.

٣- رفتم سلمونى منتظرم بودم نوبت بشه شاگرد سلمونى برام چايى آوورد. سورپريز خوشايندى بود. يادم رفته بود اين نوع رفتار با مشترى. نقش فرهنگى چايى تو جامعه ايران قابل مطالعه هست.

٤- مامان از خاله ربابه نقل ميكرد كه ميگفت :" فلانى روحه". يعنى اونقدر خوبه كه جسمش حس نميشه، همش روحه. مامان ميگفت تو هم روحى. فكر ميكردم هر چى اين توصيف به من نمياد به مامان مياد. تو اين فكرم يه مستند ساز پيدا كنم كه از گفتگو بامامان يه فيلم مستند بسازه. دنياى دانش و احساسه اين زن با طبع طنزى منحصر به فرد. 

٥- ديروز براى بار دوم تو اين سفر رفتم توچال اسكى. به نظر يه تجربه اسكى عادى و تكرارى ميومد اما براى اولين بار حس كردم دارم پارالل اسكى ميكنم بعد ٢٠ سال. حس آدمى رو داشتم كه راه رفتن رو براى اولين بار تجربه ميكنه. 

٦- اين سفر ايران خيلى به دلم نشست. با وجود همه مشكلات اقتصادى، زندگى با همه شور و صفاش در جريانه. خيلى زود برميگرديم. شايد همين تابستون.