شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

در جستجوی گرما
به جنوب سفر میکنم

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷

در پیاده رو قدم میزدیم. پسرکی دعا فروش به ما نزدیک شد و از من خواست ازش یه دعا بخرم.
(جملات زیر در حال حرکت رد و بدل شد)

گفتم نمیخوام.
گفت یکی بخر دیگه.
گفتم پسر جان برو نمی خوام.
گفت همش دویست تومن.
گفتم اصلا میدونی چیه؟! ‌من مسلمون نیستم. جهودم !! حالا چی میگی ؟

این رو که گفتم پسرک از حرکت ایستاد و باحالتی شدیدا سرزنش آمیز نگاهم کرد طوری که من هم مجبور به توقف شدم. انگار که با نگاهش طنابی انداخت دور گردنم. بعد از چند ثانیه سکوت به منظور اطمینان از اثر گذاری نگاه با لهجه شیرازی شیرینی گفت:
برا دویس تومن ؟!؟! برا دویس تومن میگی مسلمون نیستی ؟! دویس تومن ؟!؟!
و وقتی میگفت «دویس تومن» انگشست شستش رو به انگشت سبابش چسبوند که بگه دویست تومن چقدر کمه. من فکر نمیکردم خجالت بکشم و بعدا هم نفهمیدم چی شد که خجالت کشیدم اما واقعا خجالت کشیدم.

مثل خجالت کشیدن آدم بزرگی که یواشکی بستنی یه بچه رو لیس میزنه و یهو بچهه میبینه.
یا آدم بزرگی که مشغول ماشین بازی میشه و یهو یه آدم بزرگ دیگه میبیندش.
یا یه مدیر عامل موقری که در سکوت اتاقش بابا کرم میرقصه و ناگهان منشیش وارد اتاق میشه.

و من یک دعا خریدم از جنس «ون یکاد» تا از خجالت پسرک در بیام.