جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵

من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.

***

آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو
ا. بامداد

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴



فرودین، اردیبهشت، خرداد ........... اسفند
فرودین، اردیبهشت، خرداد ........... اسفند
فرودین، اردیبهشت، خرداد ........... اسفند
.
.
.
.
فرودین، اردیبهشت، خرداد ........... اسفند

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

یه سر رفته بودم پیش «براتلو» ... می خواستم یه چیزی دم دربهش بدم و برم امامیدونستم حداقل یک ساعت باید بشینم پای نطقش تا بتونم به خدافظی فکر کنم ...باید هفتاد سالی داشته باشه. سی چل ساله که تو این شهر برنامه شب شعرش هر جمعه شب براهه و یه عده آدم رو دور خودش جمع میکنه. معدن خاطره و داستانه. خوش صحبته و متلکای سنگینی هم بار آدم میکنه ...محل کارش یه اتاقه تو زیر زمین یه مجتمع مسکونی نزدیک مرکز شهر. یه ور اتاقش کتابخونشه که پرهست از کتابای ادبی و تاریخی که به اندازه خود براتلو عمر دارن . منم بعضی وقتا ازش کتاب قرض میگیرم ... میز کارش کنار کتابخونست وهمیشه اونقدر شلوغه که شتر با بارش روش گم میشه. هر وقت که رفتم پیشش پشت میزش مشغول خوندن یه کتاب قدیمی عهد شاه وزوزک بوده که کاغذای کاهیش از شدت کهولت سن زرد شده بودن. با کتاباش زندگی میکنه.معمولا وقتی وارد اتاقش میشم از بالای عینک بزرگ کائوچوییش یه نگاهی به من میندازه و میگه : به به ... آقای فرهاد خان ... راه گم کردی ؟ ... و برای چندمین بار میپرسه: راستی با آقای عامری دفتر حفاظت منافع نسبتی داری ؟ ... و من هم با حالتی که انگار بار اولیه که به این سوال جواب میدم میگم : نه ... فقط تشابه اسمیه

همیشه ازسلام احوالپرسی یهو میکشه به یه خاطره بدون اینکه به من فرصت بده که بگم باهاش چیکار دارم... امروز از ماجرای یکی از افسرای حزب توده که قبل از انقلاب تو دانشگاه میشیگان حقوق می خوند شروع کرد و رسید به داستان زن دوم آرتور میلروبعدش از یه شاعر بی ربط به اسم لنبونی گفت و اینکه چطورراجع به این شاعر برای دایره المعارف ایرانیکا اطلاعات جمع کرد و زد به تاریخچه رادیو ژاندارمری و چی شد که محمد نوری از این رادیو سر در آووردو...و من هم از یه طرف میخواستم فرار کنم و از یه طرف دوست داشتم پای قصه هاش بشینم ... و معمولا بهترین فرصت برای بریدن رشته کلامش وقتیه که داره سعی میکنه یه اسم یادش بیاد ...خسرو کیوانکی ؟!؟ ...نه ایوانکی ...نه ... آها میدانکی ... که باباشم تو چهارراه مشیر چاپخونه داشت ... و من میپرم وسط حرفشو میگم راستی آقای براتلو من باید برم ... اومده بودم که بگم ....

نمیدونم چراهوس کردم اینچیزا رو بنویسم. شاید به این خاطره که مدتیه به وقایع اطرافم به چشم یه فیلم نگاه میکنم ... یعنی همیشه یه دوربین فرضی همراهم هست و از اتفاقای دوروورم فیلم میگیره... خیلی وقتا خودم بازیگر نقش اولم و بعضی وقتا نقش راوی رو به عهده میگیرم ... و هروقت حس میکنم لحطاتی که سپری میکنم قابل فیلمبرداری نیست میفهمم که عمرم داره تلف میشه ...و میگم کات... برداشتی دیگر

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

عادت می کنبم

مدتی بود که ...
به دو مسواک توجا مسواکی عادت کرده بودم
به دو جفت کفش تو جا کفشی عادت کرده بودم
به شب بخیر گفتن قبل از خواب عادت کرده بودم
به تنهایی صبونه نخوردن عادت کرده بودم
به تنهایی تلویزیون ندیدن عادت کرده بودم
به تنهایی خرید نرفتن عادت کرده بودم
به خوردن کره بادوم زمینی عادت کرده بودم

مدتهاست که ...
به خداحافظی عادت کردم
به انتظار عادت کردم
به دوری عادت کردم
به امبدواری عادت کردم

اما هنوز به جای خالی عادت نکردم