پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲

امروز هوا اونقدري گرم شده بود که پوشيدن لباس گرم و کلاه و دستکش واقعا معني داشت ...
هفته بعد تعطيلات بهاريه
از بس که تعطيله براي من پرکارترين هفتست
و از بس که بهاره يخ رودخونه پشت خونه هنوز هست

یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲

و مثل هيچکس نبود
پس برگشت ...



شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲

«مسودوپاميا» مگه تو ايران نيست ؟!؟!
کجا ؟!؟! مسوچي چي ؟!؟!
وا !!!! نميدوني کجاست ؟! هر بچه کوچولويي تو اتريش ميدونه «مسودوپاميا» کجاست ... بيا تا کتابفروشي تعطيل نشده بريم تا بهت نشون بدم ....

اون تند تند راه مي رفت و منم پشت سرش ميدوييدم ...بارون ميومد ... همينجوري که تند تند راه مي رفت غرولند هم ميکرد ....
لعنت به اين بارون .... همه برفا رو آب ميکنه
اما من زياد از بارون دلخور نبودم .... بارون اونم وسط ژانويه خيلي هم حال ميده ....چيزي نگفتم
به کتابفروشي که رسيديم سريع رفت سراغ يه ديکشنري ....
بيا ايناهاش ... مسودوپاميا ... «سرزميني ما بين دو رود دجله و فرات که تمدنهاي آشوري، کلداني ..............»
آها اااا .... بين النهرين ....
روي زير ليوانيه مقوايي رستوران نقشه ايران رو براش کشيده بودم ....با رودخونه هاش ... کوهاش ... صحراهاش ... همسايه هاش ....
اون زير ليواني رو بده....
و بهش نشون دادم که مسودوپاميا کجاست .... و گفتم که هر بچه کوچولويي تو ايران ميدونه بين النهرين کجاست ....