جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۳

The soul would have no rainbow, had the eye no tears

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۳

اتوبان I-94 ..به سمت فرودگاه.... من ... حمید متبسم .... حسین بهروز نیا ... سیما بینا
CD کوهستان بهروزی نیا ... «میخوام برم کوه ..... »
و سیما بینا رو صندلی عقب میزنه زیر آواز ...
حمید متبسم گفت : «شازدگی کردید ..... » .... و تار یحیاش رو مثل یه بچش بغل کرده بود

اتوبان I-94 ..به سمت فرودگاه.... شروین .... پژمان حدادی .... حسین فرج پوری ... بهنام سامانی
پژمان حدادی گفت : « چون باهاتون حال کردم دیشب توپرتر دمبک زدم »
شروین زنگ زد گفت تو تصویر ندارمت ... گفتم پشت سرتم .....
بعد کنسرت نه من ... نه ساسان ... نه شروین ... خوابمون نبرد .... شبی بود اون شب ..

این گروه دستان ......
این سیما بینا .......

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳

-کفشام خوب نيست
-چطور مگه ؟ پاتو ميزنه ؟!!
-نه ... تق تق ميکنه
-خب !!! .....
-آخه مرده ها ناراحت ميشن .....


وايساد ....کفششو در آوورد ... پاچه شلوارش رو بالا زد ... کفشاشو دستش گرفت ...وبه حرکت ادامه داديم ....
بارون اومده بود ...راههاي بين قبرا پر گل بود و برگ ... مهتاب بود و مه و نسيم ... سنگ قبراي نقره اي از نور ماه ...
۲:۳۰ نصفه شب ... قبرستون «گدس» .....۳۱ اکتبر ۲۰۰۴
من و « امير برنا» .....

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۳

امروز اول صبح
قبل از همه کار
هنوز روي تخت
با چشم نيمه بسته از خواب
سه تار زدم ...
«مثنوي» ... دستگاه بيات ترک ... کوک دو-فا-دو-دو
يعني چي ؟!

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

برگاي حسن يوسفي که مامان شروين برام چيده بود حسابي ريشه کرده ... بايد از ليوان آب درشون بيارمو بکارمشون تو گلدون ... همين جاي الانشون ، کنار پنجره، خيلي خوبه ... هنوز منظره پاييزو زمستون اين پنجره رو هنوز نديدم ... بايد قشنگ باشه ... تازگيا کشف کردم طبق سال ميلادي زمستون قبل پاييز مياد ... زمستون قبل پاييز مياد
بهار بعد زمستون
يعني اصولا درختا اول برگ ندارن
بعد برگ دار ميشن
يا اينکه اول مردن بعد زنده ميشن
اينجا اول مرگه بعد تولد
که اشکالي هم نداره ... اگه درخت باشي يا نباشي

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

من کنسرت راه انداختم ...
نه که کنسرت الکي
سيما بينا و گروه دستان
نيلوفر گفت من گروه داستان نميشناسم .... گفتم داستان نه دستان !!
امين گفت وقتي براي « سندي» ۲۰۰ نفر بيشتر نيومدن حتما براي «اينا» ۱۰۰ نفر هم نمياد ...
من زدم تو سرم

من کنسرت راه انداختم واسه دلم
اما سيما بينا و گروه دستان واسه پولش ميان
«حسين بهروزي نيا» گفت چون بقيه خر خر ميکنن من يه اتاق تکي ميخوام ....
اتاق تکي براي حسين بهروزي نيا ....

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۳

براي کوزه گري سه چيز کم ...
گل و کوزه گرو چرخ کوزه گري

براي نونوايي سه چيز کم
تنورو آردو آتيش

گل کم
کوزه گر کم
چرخ کم

تنور کم
آرد کم
آتيش کم

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۳

وقتي که گذاشتي امروز مثل ديروز باشه
ديگه نه امروزي در کار هست و نه فردايي
همش «ديروزه» ... حتي خود امروز
و وقتي فردا هيچوقت نرسه ... حتي خود فردا
چطور ميشه بزرگ شد ... پير شد ... مرد ؟

وقتي بين امروزو فردا فاصله يه خوابه
و بين ديروز و امروز فاصله يه خواب
پس بين دو خواب فاصله امروزه
يا فاصله فرداست
يا فاصله ديروز ...

وقتي بعد هر بيداري خوابي باشه
و بعد هر خواب بيداري
چرا بيدار بودن ؟
چرا خواب؟

وقتي هر شبي روز ميشه
و هر روزي شب ....
چرا روز ؟
چرا شب ؟
چرا ديروز ...امروز .. فردا ؟

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

«علي محرز» دو تا گلدون بهم داد ... يکي کوچيک ... يکي بزرگ
که آبشون بدم هر سه روز يه بار
که خشک نشن
از اين به بعد هر سه روز يه بار بايد يادم باشه که به گلدونا آب بدم
به کوچيکه کمتر ... به بزرگه بيشتر

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۳

«آرنو» امروز اومد ...
حتي قدش هم از من بلندتر بود
«آرنو» منو ياد روز اول خودم انداخت
حالا شديم پنج نفر ... سه تا هندي ... يه ايراني .... يه فرانسوي
هفته ديگه هم دو تا کره اي ميان ... که بشيم هفت نفر
اونوقت براي مدتها ميشه گفت :
« يه روز سه تا هنديه و يه ايرانيه و يه فرانسويه و دوتا کره ايي داشتن کار ميکردن بعدش ........»

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳

سرمه ايش همون سرمه اي مونده بود
سبزش همون
گلاشم همون
دو سال و نيم لوله بود ...زير يه تخت
ديشب رفتم دنبالش آوردمش خونه ... پهنش کردم
خوب نگاهش کردم ...
سرمه ايش همون سرمه اي مونده بود
سبزش همون
گلاشم همون

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

بوي کوکو سبزي ... با سبزي نطنز
کاري ميکنه کارستون

لامصب هزار تا خاطره رو مياره جلوي چشام ..
. آشپزخونه خونه قديميه مادرجون ....
شب اول که از راه رسيديمتو اتاق بغل آشپزخونه ... همون اتاقي که تهش صندقخونه هست
بابا پشتي رو خابونده و بالش کرده و خوابيده

صداي مامان و مادر جون از تو آشپزخونه مياد
تلويزيون سياه سفيد بلر ... روشم يه ساعت روميزي که رو صحفش عکس کعبه هست ... از لابلاي صداي مامان و مادر جون صداي تيک تيکش رو ميشه تشخيص داد ... نميدونم چرا صداي تيک تيک هيچ ساعتي اينجوري تو گوشم نمونده ..

.پاي پنجره اتاق که ميشيني صداي جريان آب حوضچه حيات همراه با خنکاي هواي کويري پاک خمارت ميکنه ....گوشه اتاق يه ميز چوبي هست ... کشوي اين ميز انگاري دريه که به دنياي خرتو پرتا باز ميشه ... هر وقت اين کشو رو باز ميکنم مطمئنم يه چيز تازه توش پيدا مي کنم ... و چشام برق ميزنه ... کشويي که جز چند تا مدادو چند تا تراش و چند تا مداد پاکن هيچ چيز ديگه ايي توش نبود ....
جيش دارم ... وقتي از پنجره به تاريکيه حيات و مسيري که بايد طي کنم نگاه ميکنم ترجيح ميدم يه جوري موضوع رو فراموش کنم ...

بابا ميگه اخبار رو بگير ... تلويزيون سياه سفيد بلر ...
بوي کوکو سبزي اتاقو پر کرده .... من مستم
مادر جون همينجور که داره حرف ميزنه با سفره مياد تو و صداش نزديکتر ميشه ... همون سفره ايي که روش عکس چلو کباب داره ... با دوغ ...مامان ميگه بچه ها بيايين کمک

نون ممد بهرام ... سبزي خوردن حيات خاله فريده .... ماست کيسه ... بشقابايي که عکس عروس دارن ....

موقع خواب ... هنوز کاري لذت بخش تر از تماشاي رخت خواب انداختن و انتظار براي شيرجه زدن تو اونا پيدا نکردم ..
. و بازهم بقيه حرفاي مامان و مادرجون .....


همه اينا
همه اينا
وصله به بوي کوکو سبزي
اين بوي کوکو سبزي
اين بوي کوکو سبزي ....

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۳

طبقه چهارم کتابخونه که ميري حس ميکني زمان وايساده ... يا برگشته به سي چل سال پيش ... سکوتش بد سنگينه
 
وارد راهروي کتابا که ميشي حس ميکني وارد راهروي سردخونه شدي ...کتابا عينه جسدمرده از دو طرفت بالا رفتن .... از زمين تا سقف ... تو نورکم سوي کتابخونه از سايه خودت که رو کتابا تيکه تيکه شده ميترسي .. حتي اسم کتابا و رنگ جلدشون و تاريخ انتشارشون ترسناکه .....اما لابلاي اون همه کتاب قديمي کتاباي جديد هم پيدا ميشه .عجيبه.... مگه اينجا تو ياد کسي مونده کي براي اينجا کتاب تازه ميخره ؟!نقد فيلم سگ کشي... آخرين فيلمي که تو ايران ديدم ... حتي ته بليطش رو هم با خودم آوردم و هنوز دارمش....

يادمه ۵ نفري رفتيم فيلم سگ کشي رو ببينيم ...قبلنا ۶ نفر بوديم ...شده بوديم ۵ نفر ...داشتن ميشدن ۴ نفر.اون سينمايي که بايد نشد... رفتيم يه سينماي ديگه ... ۵ نفري تو يه ماشين بوديم ... دير شده بود ... تو يه کوچه تاريک پشت سينما ... ۲ نفر گفتن که ديره ... ۲ نفر ديگه هم که به ۲ نفر قبلي وصل بودن هيچي نگفتن ... يعني اينکه آره ديره ... اما من ديرم نبود... يکيشون يه کيف پول بهم داد يادگاري ... گوشه سمت راست پايينش نوشته بود persia ... هنوزم دارمش ... یکم کهنه شده .اما اگه دقت کنی میشه نوشته گوشه سمت راست پايينش رو خوند که نوشته persia... تشکر کردم و پیاده شدم ... هیچوقت تنهایی سینما نرفته بودم ... شروین میگه مدل فرهاد تنهاییه اما من هیچوقت تنهایی سینما نرفته بودم .... تنهایی رفتم سینما ... چون من همش دو روز وقت داشتم ... بلیطشو هنوز دارم
 
از سرجاش نصفه بیرون کشیدمش که نشونش کرده باشم... رفتم سراغ کتابای دیگه ... شاملو میخواستم ...پیدا کردم... چشمم خورد به کاریکلماتورهای پرویز شاپور ... چاپ سال ۱۳۵۲ ... یعنی یک سال قبل از اختراع من ... ورش داشتم ...به هر حال آدم تو زندگیش اونقدری وقت داره که به پرویز شاپور هم برسه .... با اون نقاشیای جکو جونورش  
 با سنجاق قفلیای کج معوجش
با گربه آویزون از چوب لباسی
اومدم بیرون ...بدون اینکه یادم باشه « سگ کشی » رو نشون کردم
 
مرد کتابخونه چی به هوای کتاب انگیلیسی اول کتاب احمد شاملو رو باز کرد فکر کرد آخرشه نگو که اولش بود ... وقتی آخرش رو باز کرد اصلا کارت کتابخونه نداشت....کتاب احمد شاملو رو هیچکس نخونده بود کارت چسبوند تاریخ زد تحویل داد
 
بازم به هوای کتاب انگیلیسی اول کتاب پرویز شاپور رو باز کرد فکر کرد آخرشه نگو که بازم اولش بود ... وقتی آخرش رو باز کرد بازم کارت کتابخونه نداشت.... کتاب پرویز شاپور رو هیچکس نخونده بود زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت  ... کارت چسبوند تاریخ زد تحویل دادبهم گفت تاریخ برگشت کتابا ۱۴ سپتامبره ... وقت زیادی داشتم 
 
 




اگر كه بيهده زيباست شب
براي كه زيباست شب
براي چه زيباست؟

احمدشاملو

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳

از بيل تو اتاقم راضيم
و از کتلتي که ديشب درست کردم هم.
با گوجه و خيار شور ...
جلوي چندتا چيني خوردمش

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳

Mattie Stepanek ديروز مرد ... همش سيزده سال داشت ... اين دنيا خيلي خيلي براش کوچيک بود .... نميدونم اگه ميتونست با بيماريه مادرزاديش مبارزه کنه و زنده بمونه و وارد دنياي آدم بزرگا بشه بازم ميتونست مثل بچه گياش شعر بگه ....

دنياي بچه ها خيلي زيبا تر از دنياي آدم بزرگاست .... هرچي آدم بزرگتر ميشه دنياش کوچيکتر ميشه و مشغوليتاش ابلهانه تر ...
پس بايد کودک موند




Every journey begins
With but a small step
And every day is a chance
For a new, small step
In the right direction
Just follow your Heartsong

‌By : Mattie Stepanek

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

خونه جديد من يه راهروي دراز داره
راهروي درازمن يه لامپ کم نور داره که راهروم رو حسابي خراباتي ميکنه ....
ميخواستم چندتا قاب عکس خراباتي بکوبم به ديوارش اما ............
ميخ به ديوار نرفت
به ديوار راهروي من ميخ نرفت ولي هنوز خراباتيه ......

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۳

پشت خونم يه تابه ....
امروز سرظهر رفتم تاب سواري
و هيچکس نگفت تاب مال بچه هاست ....پياده شو

یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۳

باربيکيوي روز شنبه ...
براي درست کردن ميرزا قاسمي بايد بادمجون رو رو باربيکيو کباب کرد ...
باربيکيو آتيش ميخواست پس از رو ميز تو حال يه دسته از کاغذايي رو که شروين پرينت گرفته بود ورداشتم اومدم پايين ....
وقتي کاغذا داشتن آتيش ميگرفتن چشمم افتاد به نوشته ها ...
«نامه اي براي فردا » ... خاتمي .....
نامه اي براي فردا ميرزا قاسمي شنبه ظهرمون رو رديف کرد ...
قرار شد براي سري بعد تو باربيکيو يه کم چوب خشک هم بريزيم تا بادمجونا يه کم بو دود بگيرن چون همه مرام ميرزا قاسمي به بوي دودشه ....

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

هفته پيش با ۶۰-۷۰ نفر از بچه هاي دانشگاه رفتيم کمپ ميشيگانيا ... همونقدر که طبيعت اونجا رويايي بود تجربه ۵ روزه من هم تو کمپ به رويا شبيه بود ... انگار اون تيکه از زمين و آدماش ماله يه سياره ديگه بودن ...
روز اول هيچکس رو نميشناختم و روز آخر اونقدر به همه نزديک شده بودم که سخت ميتونستم ازشون جدا بشم .....

سيب زميني پختن رو آتيش لب ساحل
استپ هوايي بعد از سالها
تارزان بازي تو جنگل
رقص دست جمعي
تيرکمون بازي
فوتبال
يه بازي که اسمشو بلد نبودم
...

روز آخر نميدونم بهشون چي گفتم که همه بلند شدن و ۲ برابر زمان حرف زدن من برام دست زدن ..... جدا خيلي يادم نيست که چي گفتم اما يه جملم اين بود که : تو اين دوسالي که تو اين سرزمين هستم لحظه اي احساس نکردم که يه خارجي هستم ....

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۳

اولاي شب بود .. داشت خوابم ميبرد که از لابلاي بوته هاي پايين پنجره صدايي شنيدم ...

پا شدم و از پنجره پايينو نگاه کردم ... يکي لاي بوته ها بود ... يه داس بزرگ دستش بود که تيغش تو نور ماه برق ميزد ...يه تيکه پارچه تيره رنگ به سرش بسته بود ... ريش سفيد نسبتا بلندي هم داشت ...بين چشاشم يه نقطه نوراني بود ...با دقت بيشتري نگاش کردم ... بله.... مايکل پيامبر بود ... اون نقطه نوراني هم تيکه الماسي بود که وسط فريم عينکش چسبونده بود ...
پنجره رو باز کردم
- سلام مايکل ... چيکار مي کني ؟
کارشو متوقف کرد و به من نگاه کرد
- دارم شاخه هاي اضافي اين بوته ها رو قطع ميکنم .. آخه مزاحم رهگذراست
- اونقدريم مزاحم نيستنا .....
جوابمو نداد ... با داسش يه ضربه به يه شاخه زدو اونو انداخت .گفت : مهتاب قشنگيه ..نه ؟
يه نگاه به ماه انداختم و گفتم : آره ...قشنگه
شب بخير گفتم و خوابيدم
رو بالش جاي سرم رو جوري تنظيم کردم که بتونم از لاي پرده ماه رو ببينم..
مايکل پيامبر هم اون پايين مشغول بود

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳

تو کارت تبريک تا شده نوشته شده بود

مامان : اينروزا که همه جا سبز و باران خورده و بهاريه بيشتر از هميشه به يادت هستم ...
بابا : ... فقط و فقط و فقط مواظب سلامتي و رانندگيه خودت باش ....
فيروزه : ... يادگاري امسال دير شد . ولي خب بدون يادگاري که نميشد....
فرزاد : ..... صبحانه کامل بخور ... مسواک بزن ...
فرشاد : من از سلاله درختاتم .... تنفس هواي مانده ملولم مي کند

سه شنبه ۱۸ فروردين ۸۳

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

بايد کانديد بشي !
نميشم .... بشو ... نميشم .... بشو ... نميشم .... بشو ...
کانديد شدم
انتخاب ميشي ... نميشي... ميشي ... نميشي ... ميشي ... نميشي
انتخاب شدم
نميتوني کاري بکني ... ميتونم ... نميتوني .... ميتونم ..... نميتوني
بايدديد .....
(با لهجه مورچه خوار بخونيد) من نميدونم چرا قبول کردم تو اين سريال بازي کنم !!!

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۳

وقتي اون پيرمرد ازوسط جمعيت پاشد وآروم آروم اومدبه سمت استيج گفتم : آرتور ميلر ؟!؟!؟!؟! ... فقط من نبودم که حواسم به پيرمرده بود ... بقيه هم به اون نگاه ميکردن و در گوش هم پچ پچ ميکردن ... تو تاريکيه سالن تئاتر چهرش خوب معلوم نبود .... نزديکتر که اومد تونستم چهرشو تو نور کمرنگ کنار استيج بهتر ببينم ... بعد يه نگاهي به عکس آرتور ميلر که روجلد بروشور تئاتر بود انداختم ...پيرمرده کاملا يه آدم بي ربط بود ....آروم آروم از سالن رفت بيرون ... ميشد حدس زد کجا داره ميره !!

آرتور ميلر ... فارغ التحصيل دانشگاه ميشيگان در سال ۱۹۳۶ .... وقتي از پله هاي تئاتر پايين ميومدم خيلي زور زدم از هم دانشگاهي بودن با آرتو ميلر يه حسي بگيرم ..اما هيچ خبري نشد ... پس رفتم کافه هميشگي

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۳

بالاخره نذرم رو ادا کردم.... کليپ «اي ايران» شوي امسال رو من ساختم ....
اون موقع که ۱۲۰۰ نفر آدم به احترام سرود بلند شده بودن خيلي حس خوبي داشتم ...
دماوند
نون سنگک
شيرين عبادي
لبو
علي دايي
ايران اير
.....
خيلي سخت بود همه ايران رو تو ۴ دقيقه نشون بدم

و بعدش نوبت به کليپ «بم » رسيد ...
فکر نميکردم جو رو اينقدر سنگين بکنه .... اشک همه در اومده بود ... حتي خودم ... موزيکش داغون ميکرد آدمو .... از آلبوم شب ٬ سکوت ٬ کوير شجريان گرفتم ...اول آلبوم اونجا که بهروزي نيا بربط ميزنه .....

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۳

ميگفت : هميشه دير رسيديم
ميگفتم :کو رسيدن

پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۲

من تا خرخره تو کار غرقم
عجب ماه کوفتيه اين ماه مارچ
کلي چيز واسه نوشتن داشتم
ولي هيچکدومو ننوشتم
الانم که دارم مينويسم
کارام دارن دنبالم ميدوون
و من فرار ميکنم
تا يکي از کارام بهم نرسيده زود يه چيز بگم برم ....
دلم هواي سينماهاي تهروونو کرده ...بدفرم

پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲

امروز هوا اونقدري گرم شده بود که پوشيدن لباس گرم و کلاه و دستکش واقعا معني داشت ...
هفته بعد تعطيلات بهاريه
از بس که تعطيله براي من پرکارترين هفتست
و از بس که بهاره يخ رودخونه پشت خونه هنوز هست

یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲

و مثل هيچکس نبود
پس برگشت ...



شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲

«مسودوپاميا» مگه تو ايران نيست ؟!؟!
کجا ؟!؟! مسوچي چي ؟!؟!
وا !!!! نميدوني کجاست ؟! هر بچه کوچولويي تو اتريش ميدونه «مسودوپاميا» کجاست ... بيا تا کتابفروشي تعطيل نشده بريم تا بهت نشون بدم ....

اون تند تند راه مي رفت و منم پشت سرش ميدوييدم ...بارون ميومد ... همينجوري که تند تند راه مي رفت غرولند هم ميکرد ....
لعنت به اين بارون .... همه برفا رو آب ميکنه
اما من زياد از بارون دلخور نبودم .... بارون اونم وسط ژانويه خيلي هم حال ميده ....چيزي نگفتم
به کتابفروشي که رسيديم سريع رفت سراغ يه ديکشنري ....
بيا ايناهاش ... مسودوپاميا ... «سرزميني ما بين دو رود دجله و فرات که تمدنهاي آشوري، کلداني ..............»
آها اااا .... بين النهرين ....
روي زير ليوانيه مقوايي رستوران نقشه ايران رو براش کشيده بودم ....با رودخونه هاش ... کوهاش ... صحراهاش ... همسايه هاش ....
اون زير ليواني رو بده....
و بهش نشون دادم که مسودوپاميا کجاست .... و گفتم که هر بچه کوچولويي تو ايران ميدونه بين النهرين کجاست ....

شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۲

پس از آنکه گردم به مستي هلاک .... به آيين مستان بريدم به خاک ...
با امضاي خودش بود و تاريخ : زمستان ۸۲
پرسيد شعرش چي باشه ؟... گفتم شعرش رو خودت انتخاب کن ...و چه انتخابي کرد !! ...
وقتي در صندوق پست رو باز کردم و اون پاکت زرد رنگ رو ديدم فهميدم توش چيه .... پس بالاخره رسيد ... درست همون موقعي که نبايد مي رسيد ....


به تابوتي از چوب تاکم کنيد
به راه خرابات خاکم کنيد

مريزيد بر گور من جزشراب
مياريد در ماتمم جز رباب

وليکن به شرطي که در مرگ من
ننالد بجز مطرب و چنگ زن

يه قاب چوبي قهوه ايه سوخته با زمينه سياه براش مناسبه ... جاش رو هم رو ديوارقبلا خالي کردم...

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲

کفش من دهن باز کرده بود....
ديروز مايکل پيامبر چسبوندش
بدون اينکه بهم بگه
يه چسب داشت مخصوص چسبوندن کفشاي دهن بازکرده
چون کفش خودش خيلي دهن باز ميکنه
از بس که شبا با نوک کفش به برفاي يخ بسته لگد ميزنه
تا اونا رو تيکه تيکه رو هم بچينه
و آدم برفي عجيب درست کنه .... آدم برفي هايي که اصلا شبيه آدم نيستن
پارکينگ دانشکده معماري پره از آدم برفيهاي عجيب مايکل
تا ماه آوريل آدم برفيهاي مايکل پيامبر آب نميشه
اما تا اون موقع شايد يخ رودخونه پشت خونه آب بشه

شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۲

دوازده تا ۲۰ دلاري
يازده تا ۱۰ دلاري
هجده تا ۵ دلاري
چهل و هشت تا يه دلاري
هفت تا ۲۵ سنتي
نه تا ۱۰ سنتي
شيش تا ۵ سنتي
سه تا يه سنتي
ميکنه به عبارتي چهارصدو نود دلارو پنجاه و هشت سنت
کاسبي ديروز تو دانشگاه ...
مرسي مردم ...

با اين پول ميشه :
يکي از کنگره هاي ارگ بم رو صاف کرد
يه تلويزيون ۲۸ اينچ براي يه خونه اي که فعلا خرابه خريد
يا يه کاراگاه خصوصي استخدام کرد تا بشه فهميد اين پول رو کي قراره بدزده ...

يکي به من بگه اين پول رو چجوري بفرستم بهتره .... سوالم جديه به خدا ......

پنجشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۲

اول ژانويه ...
اين روز براي من روز کاملا خاصيه
اول ژانويه ۲۰۰۲ روزي بود که من پام رو گذاشتم اينطرف کره زمين و هنوز همين طرفم
شد ۲ سال تموم ....
خيلي چيزا رو اونطرف جا گذاشتم ... تعداد زيادي آدم .... دوتا شهر ... چند تا کوه
تو اين مدت اينطرف با آدما٬شهرا و کوههاي زيادي آشنا شدم که باآدما٬شهرا و کوههايي که قبلا ميشناختم فرق داشتن ...
يکي از اين آدما خودم بودم ...
اونطرف که بودم ازبس دوروبرم شلوغ بود نمي تونستم خودمو بين بقيه آدما پيدا کنم ... هرروز يکي ديگه رو با خودم اشتباه ميگرفتم
اما اينطرف که اومدم از همون روز اول که جز خودم هيچکس رو نميشناختم زود خودم رو با يه ضربدر مشخص کردم که ديگه قاطي بقيه آدما گم نشم ...
۲سال چشم از روش ورنداشتم و خوب زير نظرش داشتم ...حالا ديگه خوب ميشناسمش و به اون ضربدر هم ديگه نيازي نيست گرچه٬ براي احتياط هنوز پاکش نکردم ...