جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۹۴

بابا بايد نصف بيشتر روز رو به پهلو ميخوابيد. وقتى به پهلو ميشد روش به سمت پنجره اتاق ميشد. تو قاب پنجره خونه هاى خاكسترى ونا منظم بهارستان ديده ميشد و هواى دود آلود تهران. تنها شى رنگى و متحرك منظره اى كه بابا ميديد يه پرچم زرد رنگ بود كه رو پشت بوم بيمارستان نصب بود. يه روز كه بابا به پهلو بود و نگاهش ٢ ساعتى به اين منظره خيره بود يهو پرسيد اين پرچم چيه؟ گفتم روش نوشته " يا مهدى ادركنى". گفت " آهاااا" . و بعد سكوت كرد و باز هم نگاهش به عمق تصوير پنجره دوخته شد. 

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۴

چشمم رو كه باز كردم ديدم توى يه كلاس درس تو توكيو دارم زير نيمكتا چار دست و پا ميرم و دنبال حلقه ميگردم. بيرون بارون بدى ميومد در حدى كه سيل جارى شد و ارتش ژاپن براى كمك وارد عمل شد و من هنوز دنبال حلقه ميگشتم. از خانوم نظافتچى سراغ حلقه رو گرفتم اما بر و بر نگاهم ميكرد چون نميفهميد چى گفتم. فكر كردم همه اينه خواب بود تا اينكه ديدم تو پاسپورتم مهر ورود به ژاپن خورده. به دستم نگاه كردم. حلقه تو دستم بود.