یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۱

این روزهای آخرسال به گربه داری میگذره. این گربه، سوفى، بیشتر از این که به آب و غذا نیاز داشته باشه به همنشین و همدم نیاز داره. فعلا نیاز منم همینه چون همه مسافرتن. اینه که منو سوفى خوب به داد هم رسیدیم. لا به لای گربه داری هم آلبومها آی تیون حسین رو کپی میکنم رو آی پادم. تنها شاهد این دزدی نفرت انگیز هم خانوم گربه هست که یه وقتایی مجبورم از نگاه سرزنش آمیزش   فرار کنم . فردا هم شب سال نو هست که مصادفه با یازدهمین سالگرد شروع این زندگی آمریکایی. و من نه تحلیلی دارمو نه مقایسه ای و نه احساسی یا افسوسی. 

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

بابا كه زنگ زد بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسى مختصر شروع كرد از كوه هاى تهران گفتن كه يه دست سفيدن و كلى برف روشون نشسته و از اين حرفا. طفلكى آخرين اميدش اينه كه من به عشق اسكى پاشم برم تهران اين ژانويه. منم با نهايت سردى گفتم كه كار دارم و نمى رسم و از اين حرفا. اونم با لحنى نا اميدانه گفت تو هميشه كارات زياده ولى پس ما چى. جوابى نداشتم پس سكوت كردم. بعدش بابا رفت سراغ سوژه هميشگى بعدى و گفت كم كم بايد تجديد فراش كنى!! و بلافاصله صداى مامان رو از اونور شنيدم كه با خنده مى گفت آقا تجديد فراش چيه بايد بگى تشكيل عائله." بيا با مامان صحبت كن ". مامان همينطورى كه داشت مى خنديد گوشى رو گرفت شروع به صحبت كرد. مثل هميشه گرم و مهربون و لبريز از عشق. تازگيا موضوع مامان اين شده كه بايد خونه بخرى.. درست ميگه ... هر دوشون هميشه درست ميگن.

من موندم چطور اين دورى رو بايد براى خودم توجيه كنم. به ازاى هر يه روزى كه پيششون نيستم چى بايد به دست بيارم تا ضرر نكرده باشم ؟! چرا بابا بايد از كوه هاى تهران خرج كنه تا منو متقاعد كنه براى سفر ؟! من اينجا چه كار مهمى دارم ؟! 

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

تصادفاً امروز مستندى رو تماشا كردم از سفر خسرو شكيبايى به آمريكا و ديدارش با بهروز وثوقى. بدون شك شكيبايى محبوب ترين بازيگر بود و هست براى من. نمى دنم صداشه، نگاهشه، ياغى گرى كودكانشه چيه كه هميشه منو درگير خودش ميكنه براى چند روز بعد از ديدن يه فيلم ازش. تو يكى از صحنه هاى فيلم،  شكيبايى به وثوقى يه نخ سيگار بهمن يا مشابهش تعارف ميكنه و خودشم يكى بر ميداره. اول براى وثوقى فندك ميزنه و بعد براى خودش.  بعد هر دو پكى ميزنن و به نقطه اى دور نگاه ميكنن و ...  اين صحنه رو كه ديدم يادم افتاد تو يكى از سفرام به ايران يكى بهم يه پاكت سيگار بهمن داد. كى و كدوم سفر يادم نيست. اما يادمه وقتى ازش گرفتم گفتم اين سيگار مال نكشيدنه. اين بود كه يه جاى امنى نگرش داشته بودم مثلاً براى يادگارى.  فيلم كه تموم شد يه جورايى دست پاچه رفتم سراغ كشوى ميزم، جايى كه حدس ميزدم بايد گذاشته باشمش. كاغذا و مجله هاى تو كشو رو اينور اونور كردم تا اينكه از لاى خرت پرتاى كشو، رنگ قرمز پاكت اومد بيرون . شايد چشمام برق زد و شايدم نزد اما حس رضايت خوبى سراغم اومد.  برش داشتم و رفتم تو تراس و پاكت رو با عجله و با دست لرزون، عين معتادا،  باز كردم و يه نخ آتيش كردم.  تو تاريكى منظره روبروم آرم سرخ و گرد فروشگاه تارگت بود كه شديداً تو چشم بود. به آرم تارگت خيره شدم و پك عميقى به سيگار زدم. وسطاى نخ اول چشم خورد به عكس شش متلاشى شده يه سيگارى رو پاكت كه كنار عكس شش تر و تمير و گوگولى يه آدم غير سيگارى بود. زيرشم نوشته شده بود: " خودتان قضاوت كنيد ... زندگى يا مرگ" ..... و اى كاش قضاوتى قضاوتى قضاوتى در كار بود.

دقيقاً يادم نيست كى ولى يكى از دوستان بود كه مى گفت "اين بدن بايد نابود بره زير خاك " و من هميشه وقتى با بچه ها سيگار ميكشم به بهانه اى اين جمله رو تكرار ميكنم. 

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

آب
باد
خاك
آتش

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۱

يه لكه سياه قد يه پر پرتغال كف دفترم رو موكت بود كه كلى رو اعصابم بود. هى ميخواستم به روى خودم نيارم كه اين لكه وجود داره اما فايده اى نداشت و اين لكه سياه كه نمى دونم از كجا اومده بود دائم رو مخم پشتك و وارو ميزد. اين بود كه يه يادداشت گذاشتم براى جنيتور دانشكده كه هر روز صبح زود آشغاليم رو خالى ميكرد و ازش خواستم پاك كنه اون لكه رو. چون جاش يكم گم بود با فلش و اينحرفا به روش " اين خط را دنبال كنيد" نشونيش رو بهش دادم. فرداش كه اومدم ديدم لكهه پاك شده ولى بجاش يه لكه خيلى بزرگتر قد يه نون سنگك جاش درست شده. به لكهه دست زدم ديدم خوشبختانه هنوز مرطوبه. يعنى اينكه اگه خشك بشه كاملاً پاك ميشه. اين بود كه خوشحال و خندان و راضى از جنيتور وظيفه شناس مشغول كار شدم.

روز بعدش كه وارد دفترم شدم در كمال تعجب ديدم هنوز لكهه هست. كابوسم اين بود كه دست بزنم بهش و ببينم كه خشكه . با ترس دستم رو لرزون و ترسون به سمت لكه دراز كردم انگار ميخوام يه مار غاشيه رو نوازش كنم. و همونى كه ازش وحشت داشتم اتفاق افتاد .... لكهه خشك بود.

الان تقريبا چهار ماه از اون روز ميگذره و آقاى لكه براى خودش حسابى جا خوش كرده رو موكت. هر روز صبح در آفيس رو كه باز ميكنم يه لبخند پيروزمندانه اى بهم ميزنه و اندام كريهش رو به رخ من ميكشه. منم كه انگار همه مكانيزمهاى دفاعيم در برابر لكه ها از كار افتادن. من يه كارى رو يا بايد به موقعش انجام بدم يا اينكه اگه بذارم دير بشه ديگه لج مى كنم و هيچوقت طرفش نمى رم. حالا بايد مثل بيمارى كه با يه تومور مغزى بايد تا ابد زندگى كنه منم بايد با اين لكه بدريخت بى خاصيت عمرى رو سر كنم.

آپديت : بالاخره جنيتور دانشكده اون لكه رو پاك كرد. 

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

"We just look at each other and giggle all the time. We never talk seriously "

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

سوشال رايد



اگه يه روز از آستين برم، دوچرخه سوارى شبهاى پنجشنبه شايد پررنگترين خاطره اى باشه كه از اين شهر به همراه مى برم. هر پنجشنبه ساعت ٨ شب عده اى - در حد دويست سيصد نفر - زير پل اتوبان ٣٥ كنار رود خونه دور هم جمع مى شن تا براى دو سه ساعت در مسيرى، كه هر هفته عوض ميشه، داخل خيابوناى شهر در كنار هم ركاب بزنن. نقطه پايان هم معمولاً يه بار هست كه به همه آبجوى مجانى ميده. همپا هاى من هادى و بهار- و بيشتر هادى- هستن. موضوع اصلى هم بيشتر ازاينكه دوچرخه سوارى باشه، معاشرت هست. به همين خاطر اسمش رو گذاشتن "سوشال رايد" ... آدمها هم حسابى تو مود معاشرت و اين حرفا هستن. خلاصه فضا حسابى " آستينى" هست.

باورش سخته كه نزديك به چهار ساله كه تو اين شهر زندگى مى كنم. دوسش دارم اما نمى دونم چرا خودمو در بلند مدت اينجا نمى بينم و اين موضوع كمى اذيتم ميكنه. خيلى دلم مى خواد يه روز از خواب پاشم و ببينم فكر "موقتى بودن" همه چيز پس ذهنم وول نمى خوره.

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

From the Facebook page of a friend (Mohammad Faegh) of a friend 

همه‌ی روز، خودم را به شبی خوب وعده دادم و برای رسیدن به خانه لحظه‌شماری کردم. آفتاب که نشست، پیکِ اول را ریختم تا آن شبِ خوب را روشن کنم. پیاله را که برداشتم زیرِلب گفتم: "به سلامتیِ..." هرچه فکر کردم نام هیچکسی مجابم نکرد، یادِ هیچکسی سلامم نشد! واین یعنی تلخ‌ترین مَی‌گساری‌. نباید در شمارِ عمر آورد روزهایی را که دل در بندِ کسی نیست. 

این "آزاد بودنِ" دل، همان"سرگردانیِ"جان ا‌ست که بَزکَش کرده‌اند.
.... مَی فقط تلخکامی دارد امشب. کم‌کم سرم سنگین می‌شود ونگاهم کمی تار. دونفر را می‌بینم که روبروی هم ایستاده‌اند، همدیگر را نگاه می‌کنند وبی آنکه لب بجنبانند با هم حرف می‌زنند. زمزمه‌هایشان را می‌شنوم ولی نمی‌دانم هرجمله را کدام‌شان می‌گویند؛ لب نمی‌جنبانند. اما در حرف‌هایشان چیزهایی هست که مهم نیست بدانی چه کسی آنرا می‌گوید. اصل، دل‌سپردن به چراغ‌هایی که به در و دیوارِ این تلخ‌گویی‌ها آویخته‌اند. بگذار برایت بگویم دل‌گویه‌هایشان را: "...اینکه چه‌کار باید می‌کردی فرعِ ماجرا بود، اصلِ داستان این بود که "چه هنگام" باید می‌آمدی، همان چیزی که عموما نمی‌شود.... اگر آن"چه هنگام"سرِجایش بود، احوالِ دنیا این‌همه پریشان نبود.... دیرآمدن، زودرفتن، به‌موقع نگفتن، بی‌موقع گفتن؛ مشکل اینهایند.... خروسی را که بی‌هنگام می‌خوانَد همیشه سربریده‌اند.... می‌دانم، می‌دانم، ولی باورکن فهمیدنِ"چه هنگام" سخت‌ترین کار دنیاست....

 قله‌های داستانِ زندگی لحظه‌هایی هستند که باید به‌موقع و به‌جا دریابی‌شان، دیرتر یا زودتر یعنی هیچ.... از قدیم گفته‌اند؛ میوه را باید به وقتش چید.".... یکباره صدایشان در هم آمیخت، یکی شد، و با هم شروع کردند به گفتنِ جمله‌هایی عینِ هم: "ما وقتی همدیگر را دیدیم که انگار وقتش نبود. زود بود یا دیرشده بود؟ نمی‌دانم! یکی‌مان کال بود و آن یکی، رسیدنِ دیگری را ندید. من کدام بودم و تو کدام؟ نمی‌دانم! ناچار با لبخندی تلخ از کنارِ هم رد شدیم و هر کدام به سمتی رفتیم. به کجا؟ این را هم نمی‌دانم! تنها چیزی که می‌دانم اینست که درین میان چیزِ دیگری بود که تلف شد."..... و بی وقفه جمله‌ی آخرشان در سرم منعکس می‌شود وسرم سنگین‌تر و سنگین‌تر می‌شود:"....درین میانِ چیزِ دیگری بود که تلف شد،... تلف

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

قرار بود كه بنويسم. به سوفى هم قول دادم كه مى نويسم باز. تو فرودگاه تهران پر حرف و ايده بودم ولى پام كه به اينور رسيد انگار يكى زيراب ذهنم رو زد و باز خالى شدم. جريان چيه نمى دونم. اما ميدونم موضوع مهميه. بايد تهش رو در بيارم. فرصت مى خوام ... 

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۱



روز اول بعد از سفر درگير بودم با ماشين لباس شويى نشت كرده و ماشين باطرى خالى كرده و اين سوأل كه " من اينجا چيكار ميكنم ؟" 

یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۰

جرج در اتاق بغلی با مداد تراش رومیزیش روزی ده تا مداد تیز میکنه و من صدای خرت خورت مداد تراشش رو هر روز میشنوم. آخر روز که میره خونه به راحتی حس رضایت رو میشه تو چهرش دید. هیچوقت حس داشتن ده مداد تیز در پایان روز رو تجربه نکردم. شاید همینقدر کافیه برای یه روز ... شاید من دارم سخت میگیرم.

نه چهره ای
نه اسمی
نه شماره ای

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰

تگرگ اومده بود مامان می گفت « انگار خدا نقل سر مردم میپاشید » ...