پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

«حسین مساوات» و « جودی» فردا در کلبشون منتظر بقیه هستن تا پس از صرف صبحونه به اتفاق راهی فستیوال کشتیهای بادبانی بشن
Judy and I will be in our Kolbeh where we normally hustle and bustle. At 7:30 we'll have a big pot of coffee brewing with cups, napkins , forks & knives and hugs, one from each, except the ones who rather have a handshake and a smile.

اونا برای عکاسی میرن
A reminder ... don't forget your camera. And especially don't forget your tripod, monopod or two-legged pod, like your wife or husband to carry it for you

حسین مساوات فکر کردن زیاد در مورد اومدن یا نیومدن رو جایز نمیدونه
And for all those who think they're going to think twice before they do this, forget thinking twice. No amount of thinking is going to help you. Just get your camera and see you in the morning.

ولی من بیشتر که فکر کردم تصمیم گرفتم که نرم .... لعنت به فکر کردن زیاد ...

My name is Hosain and I approve this message, and Judy does not
این حسین مساوات معرکست ...

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

امروز پای « صادق هدایت» گرفت به سیم شارژر لپ تاپم و نزدیک بود هم خودش بیوفته و هم لپ تاپم رو از رو میز بندازه پایین.

وقتی وارد کافه شد قیافه تابلوش توجه همه رو جلب کرد. کت و شلوار سیاه و چروکیده ای که یه هوا براش گشاد بود. یه پیرهن کرم با یقه های بلند و کروات بادمجونی که گرش زیادی بزرگ بود. کلاه معروفش هم سرش بود و یه کیف مخمل قهوه ای رنگ که سنگین هم به نظر میرسید دستش بود ... حالت بی قرار و سراسیمه ای داشت... نزدیکترین میز خالی رو (که میز بغلی من بود ) نشون کرد به سرعت به سمتش حرکت کرد ... قبل از اینکه به میز برسه نگاهش به آینه پشت میز افتاد و انگار که چیزی غیر عادی تو آینه دیده باشه ناگهان متوقف شد ... برای چند ثانیه به آینه خیره شد و بعد و رفت پشت میزی که نشون کرده بود نشست ... بی اختیار حرکاتش رو زیر نظر داشتم ... میدونستم آدم کافه رویی هست اما نمی دونستم گذرش به «اسپرسو رویال» هم میوفته ... کافه ایی که موزیک جازش خیلی وقتا رو اعصاب منم میره چه برسه به صادق هدایت !! ... کیف مخمل قهوه ای رنگش رو روی میز گذاشت و زیپش دور تا دوریش رو (که بین راه یکی دو بار هم گیر کرد) باز کرد و به محتویاتش خیره شد ... چند تا کتاب کهنه، یه لیوان پلاستیکی و یه جلد عینک چرمی ... غم سنگینی تو چهرش موج میزد ...

همینطور که نگاهش رو محتویات کیف خشک شده بود یه دفعه عطسش گرفت ولی نصفه نیمه کنترلش کرد ... قبل از اینکه عطسه دوم بیاد سریع دست کرد تو جییباش و به نظر میومد دنبال دستمال میگرده ... اما پیدا نکرد این بود که پاشد تا از میزی که اونور کافه بود دستمال برداره .. و مسیری انتخاب کرد که درست از روی سیم لپ تاپ من رد میشد .. حس کردم الانه که پاش بگیره به سیم ... تا اومدم بگم « مواظب باشید آقای هدایت !! » اون به شکل میلیمتری از روی سیم به سلامت گذشت و رفت سمت دستمال ... مطمٔن بودم که سیم رو ندید .. اصلا انگاری تو این عالم نبود ... از دیدرسم که خارج شد نگاهم برگشت رو صفحه مونیتورو مشغول کار خودم شدم ... بعد یکی دو دقیقه یهو حس کردم کامپیوترم داره به سرعت از من دور میشه ... درست قبل از اینکه از روی میز زمین بیوفته دو دستی گرفتمش و بلافاصله متوجه صادق هدایت شدم که سکندری خوران به سمت پنجره در حرکت بود و اگر میز مانعش نمیشد با کله میرفت تو پنجره ... چند ثانیه ای گذشت تا بخودش اومد و فهمید که چی شده ... یه نگاه به من کرد و یه نگاه به سیمی که از روی زمین افتاده بود ... با نگاهی شدیدا شرمنده و نگران رو به من کردو گفت : « اصلا ندیدم ... عذر میخوام» ... گفتم : « نه ... چیزی نشد» ... میخواستم بگم اشتباه از من بود که سیم رو تو مسیر گذاشتم اما دیدم که حواسش اصلا به من نیست ... این بود که چیزی نگفتم . پشت میزش نشست و خیلی سریع زیپ کیفش رو بست ... گفت: « اینروزا فکرم خیلی مشغوله » ... معلوم نبود داره با من حرف میزنه یا با خودش ... « من دارم میرم ... من خیلی زود از اینجا میرم» ... حالتش و حرفاش آدمو یاد کسایی مینداخت که میخوان به زودی خود کشی کنن ... اینو گفت و پا شد رفت.... با همون سرعت و حالتی که اومده بود ... و بر خلاف لحظه ورودش، کسی متوجه خروجش نشد ... سعی کردم با نگاه دنبالش کنم تا سوار ماشینش بشه ... برام جالب بود بدونم ماشینش چیه ... اما بدون اینکه سوار ماشینی بشه تو تاریکی شب گم شد ... یه هورت از چای زرد آلو کشیدم و با خودم فکر کردم که خیلی سخته تو این مملکت آدم بدون ماشین باشه ..

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

دنیا مثل یه سیب گرده که بی صدا توفضا دور خودش میچرخه
گرد ...
مثل دایره هایی که تو آسیاب بادی ذهنت پیدا میکنی
مثل یه تونل تو دل یه تونل دیگه
مثل چرخش مدام یه در تو یه خواب نیمه فراموش شده
مثل گوله برفی که از بالای یه کوه قل میخوره و میاد پایین
مثل چرخش یه چرخ تو یه چرخ دیگه ... یا مثل یه دایره تو یه حلزونی
که نه شروعی داره و نه پایانی .....
چرا تابستون اینقدر زود تموم شد؟‌... تو همچین حرفی زدی ؟
گوش کنید

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

«ولادیمیر سیلوکوفسکی » نوشتنی زیاد داشت ولی مدتی بود که نمی نوشت. تا اینکه یکروز تابستونی وقتی در کافه همیشگی نشسته بود و تصمیم داشت که بنویسه متوجه شد چیزی برای نوشتن نداره. این بود که با خونسردی تمام خودنویسش رو تو جیب بغل کتش گذاشت و تو صندلیش فرو رفت و مشغول تماشای رهگذرا شد.