چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۷

اينروزا فصل گل مورد علاقه باباست: گل نرگس. بابا هروقت ميرفت گيشا قدم بزنه حتماً با يه دسته گل نرگس برميگشت خونه هميشه پر بود از عطر نرگس. منم ديشب رفتم به ياد و سبك بابا گيشا قدم زدم و همون مسير هميشگيش رو طى كردم و جلوى مغازه هايى كه دوست داشت كمى مكث كردم اما فراموش كردم نرگس بخرم.

مامان پيشنهاد داد امروز يه دسته گل نرگس بخريم و بريم ديدن بابا. ميگفت شب يلدا هم هست وبابا شب يلدا و تشريفاتش رو دوست داره. 

شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۷

اولين بچه اى كه براى "تريكس اور تريتز" شب هالووين در خونمون رو زد يه پسر بچه ٨-٩ ساله بود كه با مامانش اومده بود. هوا سرد و بارونى بود و حدس ميزديم كسى نياد امسال اما وقتى در خونه رو ردن تعجب كرديم و به اراده شون براى اجراى آداب و رسوم  آفرين گفتيم. بارون شر شر ميومد و مادر چترش رو رو سر پسرك گرفته بود كه خيس نشه.. پسرك كاستوم خاصى نپوشيده بود. يه بارونى بلند تنش بود و شايد ميخواست كاراگاه بشه مثلاً اما خودش هيچ شوق و اشتياقى براى نمايش لباسش و نقشش نشون نميداد. جلوش كاسه شكلاتا رو گرفتم و گفت من فقط يه "توييكس" برميدارم و با ژستى مؤدبانه يكى برداشت از تو كاسه. مادرش كه به نظر آدم جدى  و منضبطى به نظر ميومد بهش گفت حالا چى بايد بگى؟ پسرك با خجالت و نگاه نصفه نيمه اى به من گفت " متشكرم". دوباره مامانش گفت حالا بايد چى بگى؟ پسرك با نگاه التماس گونه اى به مامانش از مامانش خواست كه ديگه چيزى نگه اما مامانش با يه چشم غره پرملات حاليش كرد كه نخير نميشه بايد بگى. پسرك هم كه ديد چاره اى نداره سرش رو انداخت پايين و به آرومى من من كنان گفت: فراموش نكننين كه فردا آخرين مهلت راى دادن زود هنگامه. 

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۷

من لوبيا پلو درست ميكردم و راضيه نامه سيمين به جلال رو ميخوند. آخر نامه چشمهاى هردومون خيس بود و دست من بوى دارچين و آبليمو ميداد. از شرابى هم كه عكس الاغ داشت نوشيديم. 

پنجشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۷

نگارش اسمم به زبون فارسى برام عجيب به نظر مياد. اسم و فاميلم رو رو كاغذ نوشتم و كاملاً ظاهر غريبه اى داشت برام. نشونه خوبى نيست. 

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۷

فردا تولد راضيه هست. همين هفته بايد تزش رو تحويل بده و حسابى استرس داره. فضامون تولدى نيست.  ديشب ساعت ٣ بيدار شد كه رو سايتيشن ها كار كنه. منم بيدار شدم باهش و تو گوشيم ول گشتم. بعد از مدتها امروز صبح كمى دويدم. ترم شلوغيه و فرصت كم. هفته پيش بالاخره بليط ايران رو خريديم و هردومون كلى ذوق داريم براى اين سفر. مامان گفت از رو تقويم ٦٠ روز ديگه پيش ماييد. تازه شب يلدا هم ايرانيم. چى از اين بهتر. براى اولين بار به تبريز بليط گرفتيم با تركيش. يكى از استرسهاى من موقع رسيدن به فرودگاه تهران فرآيند تاكسى گرفتنه. حس يه بره گرفتار شده وسط يه گله گرگ رو بهت ميدن راننده تاكسيها. حالا كه ميريم تبريز از شر اين استرس مزخرف خلاصم.

جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۷

ديروز براى اولين بار هردومون جداگانه براى خونه گل خريديم. راضيه يه دسته گل با انواع گلهاى خوشرنگ از Trader Joe’s خريد و من يه دسته گل آفتابگردان (همه زرد) از central market به قيمت ٧ دلار رايج آمريكا. 

 جلد دوم كتاب "روزها در راه" شاهرخ مسكوب رو بالاخره تموم كردم. راضيه برام از كتابخونه دانشگاه شيكاگو امانت گرفته بود و بايد سريعاً برگردونمش چون همين الانش هم يك ماهى تأخيردارم. لحظات خوشى با كتاب داشتم. مسكوب خيلى ساده و صميمى احوال درونى و روزمرگيهاش رو به قلم آورده. اينكه مثل بقيه روشنفكراى دوران ما دچار خودشيفتگى نبود باعث شد حرفهاش بيشتر به دلم بشينه.. حس ميكنم خوندن ابن كتاب روى سبك نوشتارى من هم تأثير گذاشته.

اين روزها كمى سردرگمم.  سردرگمى كارى ... اگه بخوام مطابق " روياى آمريكايى" قدم بردارم بايد به فكر پيشرفت و عوض كردن دانشگاه و گرفتن اين جايزه و اون ايكالرشيپ و اينجور چيزا باشم و اگه بخوام قدمى بردارم الان وقتشه. شايد ٢-٣ سال ديگه خيلى دير باشه. از طرفى ذات من خيلى با روياى آمريكايى و نردبان ترفى سنخيتى نداره. وقتى جايى به آرامش رسيدم ترجيح ميدم همونجا بمونم حالا هر كجاى نردبون باشه برام مهم نيست. شايد هم به آرامش نرسيدم كه از سرگردانى گله ميكنم. تنها عاملى كه باعث ميشه به پيشرفت بيشتر و تحول و تقلاى صعود تن بدم حساب سود و زيان مهاجرته. حالا كه از ايران و آدماش دورم ( = زيان خالص)، در مقابل بايد اينجا كه هستم تا پله آخر برم بالا كه در خلوت خودم حس يه بازنده رو نداشته باشم. البته اين رو بگم كه شديداً به پيشرفت و موفقيت راضيه اميد بستم و اگر در آخر روز اون رو خوشحال و موفق ببينم ميگم حتماً ارزشش رو داشت. نكه همسرمه بلكه بيشتر به خاطر اينكه نماينده زنهاى سرزمينمه كه در عين شايستگى گرفتار انواع سقفهاى شيشه اى و فولادى هستن.  


جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۷

امروز به مناسبت دهمين سالگرد شروع به كارم در دانشگاه، يه سنجاق سينه با طرح  ستاره و يه عدد ١٠بهم هديه دادن. ١٠ سال ديگه  عدد سنجاق سينه ميشه بيست. هر ١٠ سال يه ستاره ...

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۷

"ايران عزيزم، ايران جاهل ظالم، ايران كوه هاى بلند، بيابانهاى سوخته و آفتاب وحشى و رفتگان و ماندگان عزيز، دلم برايت تنگ شده، خيلى تنگ شده؛ اى بى وفاى ناكسِ دور! با اين بيداد تبهكاران واى به حال آيندگان."

روزها در راه
شاهرخ مسكوب

شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۷

چند روزى اومديم ونكوور. راضيه كنفرانس داره منم ول ميگردم. هوا عاليه و حال هردومون خوبه. ديروز رفتيم دوچرخه سوارى دور استنلى پارك و خيلى خوش گذشت. جاى فرشاد خيلى خاليه تو اين شهر. ٢-٣ روزى ميريم ويستلر تا به قول راضيه در طبيعت جفتك بزنيم.  سر راه برگشت هم سرى يه شروين و هدا ميزنيم در سياتل. 

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۷

ترم ٢-٣ هفته ديگه شروع ميشه. نگرانم از غرق شدن در كار و غافل موندن از زندگى و از آدمايى كه به من نياز دارن اما هميشه ملاحظه منو ميكنن. 

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۷

دیروز مراسم یادبود جیسون بود تو یه مزرعه نزدیکیهای فرودگاه آستین. خیلی به دلم نشست این مراسم و از ته دل بعد از مدتها آروم اشك ريختم. جيسون رو فقط از دور ديده بودم اما انگار سالها بود كه مسشناختمش. دوستاش يكى  يكى اومدن و از خاطراتشون از جيسون گفتن . دخترش رفت بالا و گفت چقدر از دستش عصبانيه. تتو آرتيستش گفت خودكشى اصلاً هم خود خواهانه نيست. برادر زاده اش گفت براى اينكه بتونى اين دنياى گند رو تحمل كنى تا ميتونى به همه خوبى كن بدون اينكه انتظارى از كسى داشته باشى .مادرش رفت و كمى صحبت كرد و آخرش كاغذى رو باز كرد و شروع كرد به خوندن كه  هيچكس انتظارش رو نداشت: آخرين نامه جيسون. اينجورى شروع ميشد: " سلام بر همگى (مدل تگزاسى) ، معذرت ميخوام براى اينكه باعث دردسر شدم. شما مقصر نبوديد. مقصر خودم بودم ...."



- ديگه از من گذشته تو اين سن شروع كنم به يادگيرى زبان فرانسه.
- تو رو كه تو طبيعت ولت كنن عين ميمون ميچرى و جفتك ميزنى خب فرانسه هم ياد يگير.

فعلاً اين ديالوگ رو دست گرفتم و فكر كنم تا مدتى سرمون رو گرم كنه. 
زندگى به گونه ای گرم و مرطوب در این گوشه از دنیا ادامه دارد. 

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۶

از راه رسيده بوديم و دنبال خونمون ميگشتيم. گرسنه بوديم وهوا سرد بود. تو كوچه پسكوچه هاى لوزان كلوچه گردويى كه مامان از آمل برامون خريده بود نجاتمون داد.