شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۲

آبادي اون شهر به خاطر اون خرابه بود
کوير که همون حوالي خونه داشت
به سکوت خرابه و هياهوي آبادي خو کرده بود
اون روز صبح وقتي کوير بيدار شد
خبري از هياهوي آبادي نبود
فقط سکوت خرابه بود وبس
کوير همينطوري که تو رختخوابش دراز کشيده بود نگاهشو سمت آبادي گردوند
و وقتي اثري ازش پيدا نکرد
با بي حوصلگي رو به آسمون کرد و سعي کرد خواب ديشبش يادش بياد
هر چي زور زد يادش نيومد فقط يادش اومد دم صبح پاش به يه چيزي خورد که تلپي افتاد
بعد فکر کرد که چرا اينقدر تو خواب غلت ميزنه
با خودش گفت شايد واسه همينه که هميشه تنهاست
چون هيچکس حاضرنيست کنار اون بخوابه
بعدش ديگه به چيزي فکر نکرد چون شب شده بود و بايد ميخوابيد
مردم آباديهاي اطراف هم رفتن خوابيدن
اونا بازم مثل قبل نجابت به خرج دادن
هيچکس واسه گلگي نرفت پيش کوير که بهش بگه :
سر جدت اينقدر شبا تو خواب غلت نزن
چون ميدونستن کوير خيلي دل نازکه و زود بهش بر ميخوره
اونا به خراب شدن و آباد کردن عادت کرده بودن

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۲

امروزيه تابلوي خط زدم به ديوار اتاقم ....
شعر : تره ٬جعفري و شنبليله .... فرهاد و شروين عزيز
شاعر و خطاط : سرکار خانوم مامان

صبح روز کريسمس
وداره برف مياد
کاوه نهار مياد پيش من چون تو خونش هيچي نداره و همه جام تعطيله
پلو خورش کدو
حتي پمپ بنزين هم بسته بود
من تو برف رفتم که بنزين بزنم
که بسته بود
برف پاک کن ميگفت: خرت خورت ...
هستم صداشو
ميخوام به همسايه يه کارت «مري کريسمس» بدم
يعني از زير در خونش بدم تو
امضاشم اينه: دوست شما درآپارتمان ۲۰۸ ب

دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲

خب از يه شهر بزرگ اومده بودي ... عادت داشتي تو شلوغي وول بخوري ...هر روز خيلي بيشتر از اوني که آشنا ببيني غريب ميديدي .... غير از اينه ؟ ...
دفعه اولت بود اين شهر رو ميديدي ...
امروزکه تو پياده رو هاش همينطور بي هدف ميچرخيدي چشات قشنگ برق ميزد ... پياده رو پرآدماي غريب ... ولي انگاري هيچکدومشون نميديدنت ... يکي دوبار خيال کردم مردم ميان از وسط تو رد ميشن ...باور کن راست ميگم ... ولي تو اصلا حاليت نبود ...يجوراي گيج و ويج بودي ... همينطور راه ميرفتي و نگاه مي کردي
همون غريبه هاي آشنا
يه خورده ترافيک ... يه هوا دود ...بوق
خب البت از شهر خودت خيلي بزکش بيشتر بود ... ساختموناي خشگل ... آدماي خوشلباس ... مغازه هاي شيک و پيک ... اما تو کفشون نبودي ...قبول داري ؟
يه جورايي راه ميرفتي انگاري شهرو بلدي عين کف دستت ...کوه که نداشت بفهمي شمال جنوبت کجاست اما خب مي رفتي گمم نشدي ...
ولي خداييش حال کرديا ..... يعني يه حال و هوايي که داشت پس ذهنت کم کم يادت ميرفت باز زنده شد ...
بالاغيرتا راستشو بگو ...شب که ميومدي خونه تو راه به چي فکر ميکردي ؟ اون موقع که تو ماشين نشسته بودي و به تاريکي زل زده بودي ....
به اينکه آخرش چي ؟ اينکه کدوم وري باس بري ...نه ؟؟؟
نه
پس به چي ؟
به اينکه صداي زنجير دف پوستي يه چيز ديگست ... تو راهه ...

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

شب يلداي بدون هندونه مثل خيلي چيزا بدون خيلي چيزاي ديگه ميمونه...
مثل زمين بدون آسمون ...
ديواربدون اونور
يادرخت بدون بالا

ولي هندونه بدون شب يلدا مثل چيزاي کمي بدون چيزاي کم ديگه اي ميمونه ...
مثل چرخ بدون قطار
يا دگمه بدون شيپور
همين ......

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

Oh the weather outside is frightful
But the fire is so delightful
And since we've no place to go
Let It Snow! Let It Snow! Let It Snow

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۲

فردا تولد شروينه
قراره سورپريزش کنيم .... اينجوري :
سويئچ ماشينشو دارم من
فردا که ميره با دوستاش شام بيرون
۵-۶ نفري گوني ميپوشيم و پاکت سرمون ميکنيم ...
دو تا سوراخ واسه چشم ...
يکي هم واسه دهن
سوار ماشينش که شد بهش ميگيم برو خونه .... با يه صداي عجيب که نشناسه
و تو راه هيچي نميگيم ... و نميخنديمم .... يعني ميشه نخنديد ؟ ...
ولي نبايد خنديد ...
چيزي هم نبايد گفت ...
اما نکنه نياد !!!! .... يا با يکي ديگه بره خونه ...
اونوقت پنج شيش نفر آدم
که گوني پوشيدن و پاکت سرشون کردن
با دوتا سوراخ واسه چشم و يه سوراخ واسه دهن
که نه ميتونن چيزي بگن يا اينکه بخندن
بد خيط ميشن ...

جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۸۲

اي ايران اي مرز پرگهر
بزن ....
اي ايران اي مرز پرگهر
اااي خاااکت سرچشمه هنر
از «ر» شروع کن بيا بالا ...
اااي خاااکت ....
اااي خاااکت سرچشمه هنر
لا کرن نه ....لا بکار ...تو دشتي اگه لاکرن و لابکار رو قاطي کني همه چيز بهم ميريزه ..
حالا ...دور از تو انديشه بدان
دور از تو انديشه بدان
آخه اين چه طرز انگشت گذاريه ؟!؟!؟ ... مثلا سه تا انگشت داريا !!! ... کمم دراز نيستن ..
پاينده ماني تو جاودان
پاينده ماني تو جاودان
آها ....خوب بود .....
ااااااااااااااااي دشمن ار تو سنگ خاره يي من آهنم
روي «ر» ريز بزن ....ااااااااااااااااااااي
اااااااااااااااااااي
هنوز ريزت کار داره ...ولي حالا مهم نيست ....بزن ...در ضمن اينقد اون لاکرن رو هم نزن !!!
ااااااااااااااااي دشمن ار تو سنگ خاره يي من آهنم
جان من فداي خاك پاك ميهنم
همينجوري ميايي پايين دسته... بقيشم ميزنم گوش کن ...
مهر تو چون شد پيشه ام دورازتو نيست انديشه ام
در راه تو كي ارزشي دارد اين جان ما
پاينده باد خاك ايران ما
حالااز اول خودت بزن ...
اي ....
اي ايرن ...
اي ايران ...
بکي ...همه چيز يادت رفت که ...

چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲

من دارم تو کتابخونه درس مي خونم ....الان يه دختروپسر اومدن يه بسته شکلات بهم دادن ...
گفتم براي چي ؟! ....
گفتن همينطوري ... چون دم امتحاناست گفتيم بياييم شکلات بديم به همه ...
گفتم من بايد کاري بکنم ؟
گفتن خب يه کار خوب ...
- مثلا ؟
-يه کار خوب ديگه ....
و رفتن

رو بسته شکلاتشون يه روبان بود که روش نوشته بود :

I can do everything through Christ who gives me strength
يا
Todo lo puedo en Cristo que me fortalece

خب اينجوري هم ميشه ....

سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲

شبکه Sundance ...
مستندي در باره ايران ...
Iran ..Veiled Appearances
سکانس اول : نمايي از تهران از بالاي کوههاي البرز ...
من اينجا چيکار ميکنم ؟!؟!؟
سکانس دوم : زندگي مردم ... خيابونا ... شلوغي ....ترافيک
من ... اينجا... چيکار... ميکنم ؟!؟!؟
سکانسهاي بعدي : انقلاب ... جنگ ... اخبار حياتي .... درکه ....اعتراف افشاري ...کلاس تئاتر ... حرفاي خاتمي .... مردمسالاري ديني در چارچوب قانون اساسي
ولي من اونجا چيکار بکنم؟!؟!؟
اونجا .... من ... چيکار بکنم ؟؟!؟؟!
سکانس آخر : شهريار قنبري
در اين غربت خانگي ، بگو هرچي بايد بگي
غزل بگو به سادگي
بگو زنده باد زندگي

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲

ازم پرسيد: « ترجيح ميدي استاد دانشگاه بشي يا اينکه بري تو صنعت ؟ » گفتم:« والا راستشو بخوايي دوست دارم استاد دانشگاه بشم ... ولي خب ميدونم آسون نيست ... حالا اگه تو صنعت هم کار خوبي بهم پيشنهاد شد ردش نمي کنم »

درست يه روز قبلش يکي ازم پرسيده بود : « ترجيح ميدي استاد دانشگاه بشي يا اينکه بري تو صنعت ؟ » منم درجواب گفته بودم : « والا صنعت رو ترجيح ميدم .... ولي حالا اگه يه کار خوب تو دانشگاه هم گيرم بياد ردش نمي کنم »

من آخه چه مرگمه ؟!؟! ... من اصلن چي مي خوام ؟!؟! ... يا که چي نميخوام !؟!

اول نخواستنيا ...

بچگيا به بابام ميگفتم : « روبروي سبزي فروشيه داره ...» منظورم دوچرخه بود ....
دوچرخه ميخواستم .... حالا دارم .... پس ديگه نميخوام ...

رامين(مدير عاملون) ميگفت :« دلمون ميخواد وضع شرکتمون اونقدر خوب بشه که فرهاد با حقوقش بتونه جيپ مورد علاقشو بخره»
جيپ ميخواستم .... حالا دارم .... پس ديگه نميخوام ...


به شروين ميگفتم : « عکاسي تو شب پايه دوربين ميخواد .... ميبيني اين عکسا چقدر تار شده ؟ »
پايه دوربين ميخواستم .... حالا دارم .... پس ديگه نميخوام ...


من چيزاي زياد ميخواستم .... که حالا دارمشون ... که ديگه نميخوامشون ...
و هنوز چيزاي زيادي مونده که نخوام ...

اي- ميل يادآوري سمينار هفتگي دانشکده .... فرستنده :«جين جاگر» ... اصلا موضوع سمينار اين هفته دانشکده برام جالب نبود :

van der Waals Interaction Forces in Single Walled Carbon Nanotube Arrays

اما اين چي بود آخر اي ميل «جين» ؟!

The soul would have no rainbow, had the eye no tears

ولي من اين سمينار رو نميرم .....

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۲

پيدا کردن پول تو جيب کتي که يه مدتي نپوشيديش آي کيف داره ... بااون پول فقط بايد ولخرجي کرد ... بايد رفت سراغ کارايي که هميشه تو مرحله «يه برنامه توپ» ميمونه ... مثل....
گذروندن تعطيلات ژانويه تو يکي از پيستاي اسکي تو کلورادو
يا رفتن به هاوايي يا جامائيکا

فعلن با پولي که تو جيب اين کتم پيدا کردم مي تونم يه ليوان چاي هل دار متوسط بخرم ... فکر کنم براي اينکه بتونم«يه برنامه توپ» داشته باشم بايد کتهاي بيشتري بخرم تا پولاي بيشتري توشون جا بذارم ....

یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

حالا که برگ درختا ريخته ديگه وقتي از پشت خونه٬ اونور رودخونه٬ قطار رد ميشه ميتونم ببينمش ... اگه دم پنجره وايساده باشمو صداي بوق قطار رو بشنوم حتما ميمونم تا قطار بياد و ردبشه و ببينمش ... روز اولي که اومدم اين خونه گفتم همه چيش خوب اما با تلق تولوق قطارش چيکار کنم ... اما حالا عجيب باهاش حال ميکنم ... مخصوصا روزاي برفي يا باروني ... يه جورايي صداي نوستالژيکي داره ... يه کم اونورتر يه رستوراني هست که قبلا ايستگاه قطار بوده . يه رسم خيلي با مزه داره. هر وقت قطار رد ميشه همه مشترياي رستوران بايد دست بزنن ..


ميشه به افتخار قطار دست زد
يا با سنگ زد شيششو شکست
از بس ترکيبه و بد صدا
از بس سياهه و دراز
اصلا ميشه رفت زيرش
تا از شر هر چي قطاره راحت شد
براي هميشه ...
يا ميشه به افتخار قطار دست زد
و گفت : هوررررراااااااا ....... قطار

شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲

من خواب ظهر ميخوام
يعني ميخوابم
ولي خوابم نميبره
درست مثل بچگيا .... که ميخوابيدم ولي خوابم نميبرد .....
حالام ميخوابم
ولي خوابم نميبره
اما با يه فرق ....
بچگيا نمي خواستم بخوابم که خوابم ببره
اما حالا ميخوام بخوابم که خوابم ببره ...
ولي خوابم نميبره

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

Communication Protocol .... خب من راجع بش کلي کتاب خونده بودم .... کلاس رفته بودم ... اما اون نور الهي تو دلم روشن نشده بود تا اينکه يه اي -ميل از آقاي رئيس گرفتم :

فرهاد
از اين به بعد Communication Protocol بين من و تو اينه :
اگه ازت خواستم کاري رو انجام بدي در جواب بايد بگي ....
۱) بله ...انجام ميدهم يا نه .... انجام نميدهم
۲)اگه انجام نميدهم چراانجام نميدهم
۳)اگه انجام ميدهم کي انجام ميدهم


حالا ديگه خوب بلتم يعني چي اين Communication Protocol

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

امروز به پنجره «ها» کردم و روش شکل کشيدم ...

خيلي وقت بود که اينکارو نکرده بودم ... پنجره يه موجود کاملا جديه ولي تو دنياي بچه ها هيچ چيز از يه حدي جدي تر نيست ... وقتي يه بچه به پنجره «ها» ميکنه اونوقت پنجره معمولا چاره اي جز تسليم نداره ... بعدش بچه هه سرفرصت روي جاي «ها»ش شکلاي بي ربط ميکشه ... خيلي مهم نيست چي ميکشه ... همه کيفش به اينه که رو پنجره که مال اينکار نيست نقاشي مي کشه ...

من تصميم گرفتم از امروز به بعد به هر چيز و هر کس که خواست برام قيافه بگيره و بگه که من خيلي جدي هستم «ها» کنم و روش نقاشي بکشم ...

هااااااااااااااااااااااا .......

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۸۲

عجب رسميه رسم زمونه .....
قصه برگو باد خزونه ...
ميرن آدما .... از اونا فقط خاطره هاشون بجا مي مونه ...

کجاست اون کوچه ؟
چي شد اون خونه ؟
آدماش کجان ؟
خدا ميدونه ....

بوته ياس باباجون هنوز گوشه باغچه توي گلدونه ...
عطرش پيچيده تا هفت تا خونه
خودش کجاست ؟
خدا ميدونه ....

تسبيح و مهر بي بي جون هنوز گوشه تاقچه توي ايوونه ....
خودش کجاست ؟
خدا ميدونه ....

پرسيد زير لب يکي با حسرت ....
از ماها بعدها ...
چه يادگاري مي خواد بمونه ؟
خدا ميدونه ....

ميرن آدما .... از اونا فقط خاطره هاشون بجا مي مونه ...


کجاست اون کوچه ؟
چي شد اون خونه ؟
آدماش کجان ؟
خدا ميدونه ....


(از آلبوم بي بي جان - رسول نجفيان )

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

من که نمي دونستم که ...
ديشب خواستم ازش عکس بگيرم نشد ...
ماه رو ميگم ...
ديشب اونقدي سرد نبود ...
امشب داشتم ميرفتم آفيس يه کتاب بردارم تو پارکينگ نگام بش افتاد ...
ديدم يه جوريه ...
يکم نگاه ترش کردم ...
(من عقده Enter زدنم گرفته چون که قبلا نميتونستم خط روبشکنم ... حالا مي تونم ) ...
فهميدم خسوفه ...
نه تو اخبار شنيده بودم نه تو روزنومه خونده بودم ...
انگار که قديم باشه ... همونجوري فهميدم .... با ديدن ....
«جاويد» بهم تلفن زد گفت خسوف رو از دست ندي ....
گفتم باشه ... خسوف رو از دست نمي دم ...
تو شهر ....
ديدم دوتا Homeless ذل زدن به ماه که خسوفه ... (ذل رو درست نوشتم ؟)
يکيشون سياه بود ... چون من ازش فقط دوتا چشم ميديدم ...
يکيشون هم سفيد ...
منم تو کافه چاي هل دار خوردم پشت به پنجره ...
ولي چطور ميشه خسوف رو از دست داد يا نداد ؟! ...«جاويد» چي ميگي تو ؟!؟!
شايد به درد رزومم بخوره .... که بگم من ماه گرفتگيهاي زيادي ديدم من ...
چرنده اين حرف !! بسه ديگه ....
اماامشب شب سردي بود ... ديشب بهتر بود ...

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

«خانه شن و مه» ...مسعود امير بهراني يه افسر زمان شاهه که حواليه روزاي انقلاب ايران براي فرار از دست انقلابيون به همراه خانوادش به آمريکا ميره و ... Sir Ben Kingsley برنده جايزه اسکار به خاطر فيلم Gandhi نقش مسعود رو بازي ميکنه و نقش مقابلش رو Jennifer Connelly برنده جايزه اسکار به خاطر فيلم A Beautiful Mind بر عهده داره ... شهره آغداشالو هم نقش همسر مسعود رو بازي ميکنه ...
اين اولين فيلميه که موضوعش تا اين حد به ايران نزديکه و با همچين بازيگرايي و با اين سطح از تبليغات و سرمايه گذاري قراره تو آمريکا اکران بشه ... ماجرا چيه ؟!؟! ... جايزه نوبل ... اين فيلم ....چه خوابي واسه ايران ديدن .... خيره Hopefully !!!! ....

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲

روبروم يه ديوار خيلي بدترکيب بود ... يه ديوار با آجراي درب و داغون که ملات خاکستري بد رنگش از لابلاي آجراش بيرون زده بود ... سمت چپم «عامر»٬ ژورناليست فلسطيني٬ نشسته بود و با رفيقش حرف ميزد ...سمت راستم هم يه نفر«ني ني» تو کالسکش بود ... من اومده بودم کافه که طبق معمول درس بخونم پس جلوم کتاب باز بود اما روم به ديواربود ... يه ديوار بدترکيب که مال قشنگي بود .... عامر ٬که اتفاقا خوب هم بربط ميزنه٬ داشت از «دلار» حرف ميزد ... ني ني هم هي صدا در مي آورد ... ولي من درس نميخوندم ... سعي کردم با خطاي لاي آجرا بازي « اين بچه خرگوش را به خانه اش برسانيد » بکنم اما نشد .....عامر هنوز از دلار ميگفت .... بجاش منم با ني ني يواشکيه مامانش دالي بازي مي کردم ... ني ني هم مثل گوساله نگام ميکرد ... چاي «هل دار » رو هورت کشيدم ... مني که فقط صبحا چايي شيرين ميخوردم شبا هم مي خورم .... من درس نميخوندم ... ديوار هم حتما قشنگ بود از بس که زشت بود ...ني ني رو بردن ... ديوار موند ...من رفتم .... عامر موند ....

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲

اين منم «حيران علي شاه» ....حيران حيرانان ... ومن امروز بجاي «موبايل», ماشين ريش تراشي را در جيب نهاده و به سرکار رفتم ... خوش به حالم ....راحتم !!! ...

پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۲

Papa by Paul Anka

در اين خاک ... در اين خاک ... بجز مهر ...بجز عشق دگر بذر نپاشيد ....

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲

اهاليه کافه آدماي جالبين .... يکي هست که نقاشه ...کاراش شباهت عجيبي به نقاشيهاي سالوادور دالي داره ... قيافش هم يه جورايي شبيه نقاشياش شده ... پر از بلاهتي نوستالژيک ... يکي کارش جمع کردن قوطي نوشابست ... شبا کارش که تموم ميشه مياد يه قهوه ميگيره و گوشه ميشينه .... وقتي وارد کافه ميشه از تلق تولوق گونيش همه متوجه حضورش ميشن ... مرد روشنفکري به نظر مياد ... از همه جالبتر اون پيرمردست که دم در ميشينه .... کارش اينه که نوشته هاي روزنامه ها رو با قيچي ميبره و با دقت و وسواس تموم روشون چسب نواري مي چسبونه و ميذاره ه تو يه کيسه ... وقتي يه بريده روزنامه آماده رفتن تو کيسه ميشه خوب نگاش ميکنه که روش چروک نباشه و اگه نبود اونوقته که رضايت و غرور تو چهرش موج ميزنه .... اون اصلا مثال خوبي براي بيهودگي نيست .....

شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۲

بيدار شدن با صداي بارون رو خيلي هستم .... با صداي بارون پا شدم پس گفتم امروزو بايد زندگي کرد ... بدون دمپايي رفتم پشت پنجره تا بيرون رو تماشا کنم.... منظره پشت خونه هر روز يه شکليه .... يه روز يه ورش زرد و يه ورش سبز ....فرداش سبزا شدن زرد و زردا شدن نارنجي .... روز بعدش يهو سر و کله قرمز پيدا ميشه ... ولي رودخونه همش يه جوره ... هميشه از سمت اتاق شروين ميره سمت خونه مايکل پيامبر .... داشتم زرد تازه پيدا ميکردم چشمم خورد به يه پينه دوز که تو تار يه عنکبوت گير افتاده بود ... پينه دوزه داشت دست و پا ميزد و عنکبوته هم همون بغل نشسته بود تا بخوردش .... منم اولين فکري که به ذهنم رسيد اين بود که با دوربين جديدم يه عکس کلوزآپ ازشون بگيرم ...بدون دمپايي برگشتم تو اتاقم و دوربينم رو اووردم .... من از عنکبوت و پينه دوز عکس کلوزآپ گرفتم .... من عکس خوبي گرفتم ....مرسي عنکبوت ... مرسي پينه دوز ... من امروز رو زندگي کردم ...

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۲

هفته پيش که بهش تلفن کردم گفت : داريم چمدون مامان روميبنديم ..... گفتم پس خيلي مزاحمت نميشم .... ۳-۴ روز پيش گفت داريم از فرودگاه برميگرديم ... گفتم جاش خالي نباشه .... گفت جاش خاليه ... خيلي به «شکوه» وابسته هستم ... و ديروز .... گفت خورد شدم ... گفتم گريه کن ... گريه کن ... گريه کردم ... گفتم ساقينامه رو گوش کن ... حالا وقتشه ... بهش گفتم اين بازي سرنوشته ....بپذير .... و حالم از خودم بهم ميخورد از مزخرفاتي که ميگفتم .... ميگفت تنها ستونم بود ... راست هم ميگفت ... گفتم ولي روحش که هميشه هست .... توبه روحش تکيه ميکردي نه جسمش .. نه ؟ چيزي نگفت .... گفتم که پدر و مادر هميشه که نيستن ..يه روز ميرن ... گفت آره ولي نه اينجوري ....واي واي واي ..... گفت نميدوني تو فرودگاه چه خوب بدرقش کرديم .... فقط تونستم بگم چه خوب... از روز اول دوستيمون اون از نااميدي مي گفت و من از اميد .... اون از مرگ ميگفت و من از زندگي ... سخته ... حالا ديگه خيلي سخته .... ولي من عقب نميرم ... اميد رو براش فرياد ميزنم . واي خدا من چرا اينقدر دورم ....بايد الان اونجا باشم .... لعنت به من .... ساقينامه رو ياد گرفته بودم تا براش بزنم .... ديشب سه تارم هم ياري کرد ... بغض گلوشو گرفته بود ... با کوک «شور» ساقينامه زدم .... بلندش ميکنم ...

چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲

لواشک ... آلو ... سبزي کوکو ... گردو... توت خشک ...نامه ... فيلم ويدئو ... اينا تو جعبه بود ... مرد پستچي جعبه رو بهم داد و گفت :«بگير» ... نامه اينطوري شروِع ميشد ... «۷۵ دقيقه از خودمون و دورواطراف فيلم گرفتيم ...» نامه اينطوري تموم ميشد ... « ... تو هم مواظب خودت باش . تند نرو و کمربندت رو حتما ببند.خدا رو شکر کن که هميشه خوب داري زندگي مي کني .... قربانت .... خداحافظ ...فرزاد + بابا+مامان+فيروزه+فرشاد و RD ... » .... من امروز خوشحال بودم ....

گفت ميخواد سرويس موبايلشو عوض کنه ... گفتم الآن ميگه ديگه ميتونم بهت تلفن بزنم .... گفت ديگه ميتونم تلفناتو جواب بدم ...

جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۸۲

براي آنها که زنده اند (سيد ابراهيم نبوي)

... خبر دريافت جايزه صلح نوبل توسط شيرين عبادی نشانه شکست تمام تلاش های يک ايدئولوژی حکومتی و يک شيوه تفکر برای انکار ملتی است که نمی خواهد زنده نباشد. ملتی که می خواهد وجودش را به رخ حکومتی بکشاند که جز با تحقير مردم و انکار آنان راهی برای ادامه ماندنش ندارد. ملتی که هست، زندگی را دوست دارد، شادی را می خواهد، خنديدن را بلد است، و حاضر نيست به عنوان رعايای يک مشت عقب مانده تروريست شناخته شود. ملت ما زنده است و شاد است و می خواهد زنده بماند. خدا را شکر می کنيم که نوبل صلح را نمی شود با پول نفت خريد و ....

اينم از e-mail ساسان .....



So, I'm sure you all know by now that we have an "ultimate" reason to
party tonight. I'm so excited about the Nobel prize... I'm gonna get some
champaign. Idin, have your glasses ready:))

-Sasan

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲

ساعت ۱۱:۳۰ شب ... کافه اسپرسو ... اومدم درس بخونم خير سرم ... نه که نخوندم ... خوندم .اما نصفه کاره ولش کردم .... مثل خيلي کاراي ديگه که نصفه کاره ول کردم .... (اين موزيک کافه بدجوري رو نروم رفته ).... بايد دکور اينجا رو عوض کنم ... امروز نامه Jack Hu اومد .... گفته بود مبارکا باشه ... قبولي .... حالا پروپوزال بنويس ... ۲ صفحه .... مينويسم.... ۲ صفحه ... ميخوام مفصل ماجراي ۳ اکتبر رو تعريف کنم ... بگم که چجوري اشک مردم رو در اورديم .... نه که مخصوصا .... خودش شد ...وبلاگستان شهر شيشه ايي .... پاک يادم رفته بود ... مرسي پپر ... خب کافه داره تعطيل ميشه ....بايد دکور اينجا رو عوض کنم ... چرا نوشته هام رو نمي تونم پاراگراف بندي کنم من .... وبلاگم مريضه ....

اين بچه هاي آفيس ما خيلي باحالن .... الان« نوراله» (با اون ريش و پشم و عمامش)داره با« لليت» اينترنتي Age of Empire بازي ميکنه .....

گروه ما معرکست ... همه هزار تا کار دارن و ميخوان به همه کاراشون هم برسن از طرفي ميخوان اجرا هم داشته باشن...براي يه برنامه تو ماه نوامبر کلي اي ميل رد و بدل شد ...اينم يکيش که شروين فرستاد .........

Hi All,
>>This is an extremely important message. If you do not reply after 1 hour,

>>something very bad happens to one of your friends.

>>So… please read this test and answer the questions as soon as possible.
>>
>>There are 9 people, called “Al”, “F”, “Sh”, “I”, “S”, “RD”, “Re”, “Sa” and
“Az”.

>>The majority of them "apparently" want to perform in an event called “The
>>League Basement”. There are some possible dates for that event: 10/9, 10/23,
>>11/13 and 11/20. There are also some constraints as below:
>>

>>1) “Al” and “RD” can’t make it on 11/20.

>>2) The only day “Al” can make it is 10/23.

>>3) “S” can’t make it on 10/23. Also he is not sure if he will perform or
>>not.

>>4) “Sa” needs a piano which is not there.

>>5) “I” thinks that they should perform as soon as possible.

>>6) “Al” doesn’t want to perform the piece called “Y” and he prefers “SEP”

>>7) “Y” and “SEP” are the only things “I” can sing.

>>8) “Az” is not answering e-mails.
>>9) “F” is not saying anything.

>>10) On Mondays, Wednesdays and Fridays “Re” thinks that he’ll perform and
>>the
>>rest of the days he thinks he won’t.

>>11) “Sh” is f***ed up.

>>12) All the dates are taken except 11/20.
>>
>>Answer the following questions:

>>I) Do you think these people can ever perform?


>>(a) Yep (b) Nop (c) Yes (d) No (e) Maybe

>>
>>II) What is the best date for them to perform?

>>(a) 10/9 (b) 10/23 (c) 11/13 (d) 11/20 (e) Never
>>
>>III) What is the best song they can perform?

>>(a) “Y” (b) “SEP” (c) “Invar-gher-bedam” (d) “Lo’batiii” (e) None
>>
>>IV) What is the best set of performers?

>>(a) All of them

>>(b) All of them except “Al”, “S”, “Az” and “RD”

>>(c) Only “Sh”, “F” and “I”

>>(d) “Re” and “ShaadRavaan”

>>(e) None

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

۱۵۰ تا صندلي کمه ... حداقل ۳۰۰ تا ميخواييم .... آخه مردم تو آنتراک چي بخورن ؟!؟! چايي قهوه چي ميشه پس ... وااااي ...فرهاد ضرب رو قاطي کردي ... تازه تند هم ميزني ... ساسان زنگ بزن ايران تاريخ تولد همايون خرم رو چک کن ... آزاده ... پس عکست با ويلون چي شد ؟! ميخوام بذارم تو سايت ... اوووففف ...پسر چه پوستري درست کردي ....خيلي توپه ... ولي الاغ جون تاريخو اشتباهي نوشتي ... سوم دسامبر نه ...سوم اکتبر .... بابا ...رضا .... چه خبرته !!! ۲۰ دقيقه مي خوايي بزني ؟!؟!!؟ مردمو فراري مي دي توکه ... ۱۰ دقيقه حداکثر ... سالومه !!! تورو خدا يکم ژيلا رو با احساس تر بزن ... چرا عين آدم آهني ميزني ... علي ...تنبورتو غنيمت ميبرم خونه بلکه بيايي تمرين ...بابا مثلا ۴ روز ديگه مونده ها ....

چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۲

اتاقم رو صداي شپره و جيرجيرک پر کرده ... برنامه هر شبشونه ... هر شب کنسرت دارن و من هر شب با همين صدا خوابم مي بره..بعضي وقتا صداي تلق تولوق قطار هم قاطيش ميشه ... ...شب با صداي جيرجيرک خوابت ببره و صبح چشمت رو به آسمون آبي وا بشه ... يعني قشنگ آبي...خب من احمقم اگه قدر اين شب و روز رو ندونم ...

لباسمو انداختم تو ماشين ... کم کم بايد بندازمشون تو خشک کن ... ساعت ۱۰ صبه ... ساعت ۳ بعدازظهر ميرم که آخرين امتحان زندگيم رو بدم . البته اميدوارم .... بعد اين امتحان ميوفتم تو سر پاييني... درست مثل رد شدن از تونل کندوان ميمونه ... مخصوصا وقتي داري ميري سمت شمال ...از تونل که در ميايي انرژي عجيبي مي گيري... راه که سر پايينه ... خودتم گازشو بيشتر ميگيري ... بعدش کم کم طراوت هواي دريا رو رو پوستت حس ميکني ....و اشتياقت براي رسيدن بيشتر ميشه ....يادته فيروزه ؟... نزديکاي شمال که ميرسيديم مسابقه ميذاشتيم ببينيم کي دريا رو زودتر ميبينه ... چون تو پشت سر بابا ميشستي معمولا زودتر از من دريا رو ميديدي ... بعد بلند ميگفتي: دريا ...دريا ... دريا ... منم تو اين مسابقه معمولا از باختن خيلي دلخور نمي شدم... ميگفتم : آآآآرررر ه ه ه ه .... دريا و بابا به رانندگي ادامه مي داد و مامان نگاه مهربونش رو به سمت دريا ميگردوند و دريا حس مي کرد پيش مامان يه قطرست....

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

هفته ديگه يه امتحان گنده دارم ...تو يه اتاق گنده با سه تا آدم گنده ...

پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲

بازم مدرسه رفتن ... بازم کلاس ...مشخ .... معلم ... امروز روز اول کلاسا بود ...براي بيست و چندمين سال کيف به دست برو مدرسه ... تا سر کلاس نشستم از همون ثانيه اول نگام به ساعت بود ببينم کلاس کي تموم ميشه برم خونه ... درست مثل بيست و چند سال پيش .... اونقدر ازدرس و مدرسه فراريم که ديگه هيچ جوري نمي تونم ازش دل بکنم ...

لينک کامنتم از بس که کمرنگ بود پاک شد ...

جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۲

يه سوزن ته گرد با ته سبز رنگ فروکردم درست وسط ستاره تهران ... بعديه سوزن آبي زدم تو اصفهان براي ساسان ...يکي هم زدم تو تبريز واسه آيدين و يکي هم تو مشهد براي رضا که احتمالا اون موقع بالاي اقيانوس بود ..... بعد يه قدم عقب رفتم و به نقشه نگاه کردم ... يکي سوزن زده بود يه جايي وسط قطب شمال ....يکي تو گوام ...يکي تو نيجريه ... يکي تو نيوزلند ...فندلاند .... ژاپن ....فرانسه ...لوگزامبورگ....فلسطين ...اسرائيل ... چين و هند که شده بودن عين جوجه تيغي از بس توشون سوزن فرو کرده بودن .... فرداش که بعد نهار از جلوي اون نقشه رد شدم همه دنيا پر سوزن بود ... تو ايران هم چهار تا سوزن بود ....يکي تو تهران درست وسط ستارش ...يکي تو تبريز... يکي تو اصفهان و يکي هم تو مشهد ... رضا هم رسيده بود و تو خونش خواب بود ...

پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲

مريخ هيچوقت مدل زمين نبوده .....

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

شروين داشت يه مقاله مي خوند که نويسندش از MIT بود و تاريخ انتشارشم همين ديروز بود .... بش گفتم پسر حسابي رو cutting edge علم سوارييا !!! .... اينو که گفتم يهو از کوره در رفت ...گفت cutting edge کدومه !!! گردنمو داره ميزنه !!! اشکمو در اوورده لامصب !!!! ... ببين چقدر خفنه !!! فرمولاشو نميتونم بخونم چه برسه به اينکه بفهمم و ........ خوب که نقاشو زد گفتم : باشه ... پس بيخيال شو برگرد ايران ....... اينو که گفتم عين گردن شکسته ها نگام کرد و بعدش به خوندن مقاله ادامه داد و جيکشم در نيومد .....

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

عکساي سفر شمال ميشيگان ... سه تاي اول Bay city ... چهارمي و پنجمي Traverse City ... آخري هم Blues concert ....


اينم عکسايي از باربيکيوي روز برق رفتگي ......

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

پرده هاي دو بکار،لاکرون و سل بمل سه تار باهم پاره شد .... بدون اينکه بهشون دست بزنم ... همينطور خودبخود ...معنيش اينه که اين سه تا پرده جونشون به هم بنده ... که اگه يکيشون پاره بشه اون دوتاي ديگه دليلي براي موندن پيدا نمي کنن ....خيلي دلم ميخواد بدونم جون چه پرده هايي به پرده «مي بمل» بنده ... فکر کنم اگه «مي بمل» پاره بشه همه پرده ها از قصه دق کنن و پاره بشن ... آخه خداييش صداي مي بمل خيلي به دل ميشينه ....ولي اگه همه پرده ها پاره بشن اون چهار تا رشته تار چه کيفي ميکنن ... ديگه گير نت نيستن ... ميتونن هر صدايي که عشقشون ميکشه در بيارن ... اونقدر آزاد و رها ارتعاش کنن تا يکي يکي پاره بشن .... چه مرگ باشکوهي ... اونوقت کاسه و دسته سه تار رو بايد خاک کرد و سر خاکش اونقدر دف زد تا پوست دف پاره بشه ....تا دف، به قول کردا، شهيد بشه .....

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

آخر هفته پيش با کامران و کاوه و بهزاد رفتيم مسافرت شمال ميشيگان .... يه جايي که بهش ميگن Sleeping Bear Dune يا تلماسه خرس خوابيده .....قشنگيه شمال ميشيگان يه جورايي روياييه ... همش جنگل و چمنزار و درياچه ... انگار همه چيز رو با دقت و در وضعيت ايده آل نقاشي کرده باشن .... من که زبونم قشنگ بند اومده بود ... کامران هم دست کمي از من نداشت ... از هر سه تا ماشيني که تو راه بود يکيش يا يه قايق موتوري بهش بکسل بود يا يه جت اسپيد .... مثل کارتون زباله ساز ... خلاصه اون منطقه فقط يه کاربري داشت و اونم حال و حول بود .... حالا تازه اونجا رو ياد گرفتيم و باهاش کلي کار داريم ...

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۲

نميدونستم خارج هم بعضي وقتا برقش ميره ... اونم نه يه ساعت دو ساعت بلکه يه روز .... ما هم از بس که برق نداشتيم رفتيم روچمن نشستيم ... بستني فروش بيچاره چون بستنياش داشت آب ميشد حراجشون کرد ... ما هم خورديم ... کاوه بدبخت هم چون استيکاش داشت خراب ميشد همه رو به باربيکيو دعوت کرد ..ماهم خورديم .... از همه باحال تر بابک نگون بخت بود که روز قبلش براش با پست از آلاسکا ماهي قزل آلاي يخ زده فرستاده بودن ... ايندفه ما نخورديم .... يعني هيچکس نخورد ......

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲

با «در آمد شور» خيلي حال ميکنم ....ديشب که از فوتبال برگشتم شروين خونه نبود ... سه تار رو ميز بود و کتاب نت رديف ميرزا عبداله رو صفحه در آمد شور باز بود ...طبيعتا کار ديگه اي هم نميتونستم بکنم به خصوص وقتي ۵-۱ هم باخته باشي ..... تو دستگاه شور يه غم کهنه اي موج ميزنه... وقتي شورميزني انگاري همه اندوه ناشي مصيبتهايي که طي چند هزار سال به سر ايران و ايراني اومده مي خواد از سازت بزنه بيرون ... بيخود نيست که دستگاه شور کامل ترين و مفصلترين دستگاه موسيقييه ايرانيه .... گويا غم ميراث مشترک همه ايرانياست و يه جورايي تو DNA مون رفته ....اردلان زنگ زد و گفت پاشو بيا اينجا .... شروين و ساسان و تارا هم اينجان .... رفتم ..... اونجام تار بود ...شمع و شور بود ....موقع برگشتن همه خيلي خوشحال بوديم ....چون تاخرخره «دپ*» زده بوديم ....
*دپ = depression

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۲

نشسته از چپ :‌بچه ها
ايستاده از چپ : بقيه بچه ها ....
اون خوشتيپه هم خب منم ديگه (وايساده از چپ نفر پنجم )

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲

مرغابيمونو عقابه خورد .... رو چمناي جلوي کافه لئوناردو هميشه دوتا مرغابي وول ميخوردن و دنبال غذا ميگشتن ....يکيشون هم طفلي يه کم ميشليد ... چند روز پيش موقع نهار خوردن ديدم يه عقاب گنده اومد و رو تير چراغ برق نزديک کافه لئوناردو نشست.... اين عقابه هموني بود که من شروين وقتي رو چمنا خوابيده بوديم و واسه ابراي آسمون اسم ميذاشتيم ديديمش ....روز بعدش وسط چايي خوردن بودم که چشمم خورد به يه عالمه پرمرغابي که روچمنا پخش بود ...خبري از اون مرغابي شله و رفيقش هم نبود ....بله .....جناب عقاب لطف کرده بودن زحمت يکي از مرغابياي قصه ما رو کشيده بودن ... غير من بقيه هم فهميده بودن چي به سر يکي از مرغابيا اومده چون فرداش يکي رو پرا يه گل گنده گذاشته بود ...

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

سل سل سل سل دو لا سي دو ..... (دوبار) .... دو مي مي مي ررررر .... دو لا سي دو (دوبار) .... خب ... «مرغ سحر» هم حفظ شد رفت پي کارش ... ميمونه بقيه موسيقييه ايراني منهاي «مرغ سحر» !!!!

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

خب ديگه شيطوني بسه .....

دوشنبه آقاي رئيس از مسافرت ۳ هفته اي تشريفشونو ميارن ... يحتمل سه شنبه حوالييه ساعت ۱۱ يه اي ميل ميزنه که : بيا يه سر پيش من معنيشم اينه که مي خوام بدونم تو اين چند وقت چه غلطي مي کردي و اين اصلا خوب نيست چون من تقريبا مطمئنم که تو اين چند وقت هيچ غلط قابل عرضي نکردم و بدتر اينکه هيچ وقت استعداد دروغ گفتن هم نداشتم .... يه راهش اينه که آخر هفته خودم خفه کنم بلکه يه غلطي کرده باشم ... اما اينم نميشه چون واسه اين هفته يه برنامه توپ دارم... عکاسي ... وقتي با دوربين تزرتيه خودم اينهمه عکساي نوستالژيک ميگيرم ديگه با دوربين ۷۰۰ دلارييه مملي عکسايي ميگيرم خراب .... بعدش ميتونم عکسامو بذارم تو يه آلبوم آبرومند و به آقاي رئيس نشون بدم که در اون صورت رئيس از داشتن همچين زيردست خوش ذوقي به احتمال زياد احساس خوبي بهش دست ميده ....تازه ...يه خوبي ديگه هم داره و اونم اينکه ميتونم براي هميشه بدون هيچ نگراني از بقيه چيزايي که تو دنيا مونده تندوتند عکس بگيرم !!!!

پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۲

تيم حريف ضعيف نبود هيچي خوبم قوي بود ... نکته جالب اين بود که نصفشون دختر بودن ... اول که اومدن تو زمين همچين با پوزخند نگاشون ميکرديم يعني اينکه سه سوت چپو چولشون ميکنيم ... اما فقط ۱۰ دقيقه لازم بود که بفهميم که نه بابا .. اونجوريام نيست... يار مستقيم من يه دختره فسقلي بود ... اولش گفتم بيام نايس بازي در بيارم يه هوا شل بازي کنم نگن ضعيف کشي کرد ... اما وقتي ۲-۳ دفعه سوسکم کرد حساب کار دستم اومد ...بعدش ديگه نذاشتم جم بخوره ... يه بارم که دورم زد همچين تکلش کردم که ۵ متر اونورتر رو زمين ولوشد ...(البته بعدش يه خورده پشيمون شدم) ...
خلاصه بازي رو ۵-۳ برديم .... هورررااااا ..... هندونه هم نخورديم ......

چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

امروز روز بازيه دومه ... اولي رو ۴-۳ باختيم ... ۲-۰ جلو بوديما !!!! ... مهاجم چک و دروازبان حرفه اييه آمريکايي و دفاع راست ژاپني و لباساي متحدالشکل هم به دردمون نخورد ... بعد بازي ،خوب که باختيم، نشستيم کنار زمين و آي هندونه خورديم ...
حالا واسه بازي اول زبونمون دراز بود که از تيم منتخب اروپا خورديم ولي اگه امروز از نردهاي Business School که متوسط نمره چشمشون چهارونيمه ببازيم بدجوري ضايع ميشه ....

سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲

چي ؟!؟!؟! ...برج ساعت دانشگاه آهنگ ايراني بزنه ؟؟!؟! ميشه ؟!؟! ...خوبه بشه !!!

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۲

وقتي تو نمايشگاه هنر ديدمش اومد جلو و با اشاره به تي شرتش پرسيد :«اينو ديدي ؟» .. همون تي شرتي بود که چند وقت پيش از تو سطل آشغال پيدا کرده بود ... روش با رنگ روغن يه قلب گنده کشيده بود و وسطش نوشته بود Pray ... دست خطش برام خيلي آشنا بود ... خيلي طول نکشيد تا يادم اومد اين کلمه رو با همين دستخط کجا ديدم ... روي پل قطار که از رو رودخونه پشت خونه رد ميشه ... پس کار خودش بود ... پيرمرد عجيبيه ... داستاناش رو در مورد اينکه از طرف خدا بهش وحي ميشه خيلي جدي نميگيرم ... اما بعضي وقتا فکر ميکنم خب هيچکس هيچ پيامبري رو از روز اول جدي نگرفت ... خلاصه داستان مايکل پيامبر حکايت غريبيه ....

یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۲

تو خونه نشستي پشت ميز نهار هنوز اولين قاشق پلوخورشت کدو رو نخوردي که ميشنوي يکي از بيرون صدات ميکنه ... ميري پشت پنجره ميبيني اميرو علي و ريچي سوار قايقن ... دعوتت ميکنن به قايق سواري ..ميري پايين سوار قايق ميشي ...ريچي و امير هم پارو ميزنن و هم سوت ... وسط راه قايق به گل ميشينه ... پياده ميشي و با بقيه قايق رو هل مي دي ... تو رو با قايق مي رسونن در خونه ... ميري بالا و پلو خورشت کدو رو ميذاري گرم بشه و ميخوري ...بعد خواب ظهر ميري فوتبال دستي ... بد مي بازي ... بعد ميري فوتبال راستکي با يه سري سياه ... شام خونه کامران دعوتي ... خونه که مياي به چيزي فکر نميکني جز خواب ... بد نگذره ؟!؟!؟!

جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲

امشب قراره فيلم «باران» رو ببينيم ... يکي از صحنه هايي که خوب تو ذهنم باقي مونده درست آخرين صحنه فيلمه ؛ اونجايي که نگاه اون پسره رو جاي پايي که از آب بارون پر شده خيره ميمونه ...

الان داره بيرون بارون مياد ... بعد فيلم قراره با جاويد بريم دوچرخشو پيدا کنيم ... اين پسر شاهکاره ... يادش نيست دوچرخشو کجا بسته

پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۲

هورااا .... توالت جلوي آفيس بعد ۳ ماه دوباره راه افتاد .... به همين مناسبت منم تصميم گرفتم بلاگردون رو دوباره راه بندازم ... آخه حيف بود ...

دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۲

من دوباره مينويسم ...

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۲


اين بابايي که ميخواد از من امتحان بگيره کچلم کرده ....

***
سلام پروفسور کورن ... من ميخوام در Reconfigurable Manufacturing Systems امتحان بدم ... ميشه ازم امتحان بگيريد ؟
باشه جانم ... برو جزوه هاي کلاسم رو بخون بيا امتحان بده ....
(دو هفته بعد) سلام پروفسور کورن ... من جزوه هاي کلاستونو خوندم ... ميشه ازم امتحان بگيريد ؟
اما جزوه هاي کلاس کافي نيست جانم ...بايد ۴ تا مقاله هم بخوني .....
( يک هفته بعد) سلام پروفسور کورن ... من اين ۴ تا مقاله رو هم پيدا کردم و خوندم ...ميشه امتحان ؟!؟!
اما اين چهار تا مقاله همش عين همه ... در واقع شما يک مقاله خوندين جانم نه ۴ تا ... برو ۳تا مقاله ديگه پيدا کن ...
( يک هفته بعد) سلام پروفسور کورن ... من اين ۳ تا مقاله رو هم خوندم .... امممم... ؟؟
بسيار خوب جانم .... هفته بعد ازت امتحان مي گيرم
(هفته بعد) سلام پروفسور کورن ... من اومدم امتحان بدم ...
خوب شد اومدي ... من الان داشتم به تو فکر مي کردم ... راستشو بخوايي من نمي دونم چجوري ازت امتحان بگيرم ... يعني نمي دونم ازت چي بايد بپرسم ...به من يکم فرصت بده ....

ومن دارم فرصت مي دم ...فرصصصصصصصتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۲

خب .... اينم يه عکس از آخرين اجراي زنده گروه خراباتيان ...
نشسته از چپ: شروين ، اردلان ، فرهاد




اصلا يادم نبود که امروز دوم خرداده تا اينکه اينوخوندم ....

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲


خب .... حالا يه «بيل» تو اتاقم دارم ...
آويزون از ديوار ...دکور اتاق .... خيلي هم خوب ...

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲


کفش تابستوني ... انگشتاي معلوم ...
کفش فوتبال کوچيک يا پاي فوتبال بزرگ ...انگشت شست سياه ...بعد ۲ ماه ...
سقف برزنتي ... صداي باد تو اتوبان ...
خانوم کتابخونه چي ... کامپيوتر خاموش ...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲


خيلي سخته ...
با يکي ميخوايي تلفني صحبت کني و حتما بايد احوال يکي ديگه رو هم بپرسي..در حاليکه اون ديگه نيست .... بايد وانمود کني که نمي دوني ولي مي دوني ....

خب .... راستي رضا چطوره ؟!؟!؟!
مرده !!
چي مرده ...يعني چي ؟!؟! ...باورم نميشه....نميدونستم ...آخه چرا ؟!؟! کي ؟!

دروغ ميگي ...مي دونستي ....


يه ديواره يه ديواره يه ديواره ...
يه ديواره که پشتش هيچي نداره ....

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۲


دل ديوانه ام ديوانه تر شي
خراب خانه ام ويرانه تر شي
بابا طاهر

یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲


هورررااااااا ....امتحانا تموم شد ..... قايقه هم هست .......

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲


امروز صبح وقتي از پنجره خونه به رودخونه نگاه مي کردم چشمم به يه قايق پارويي کهنه خورد که اون طرف رودخونه لاي درختا متوقف شده بود ... انگارکه سالهاست اونجا مونده باشه ...ولي من مطمئنم که ديروز اون اونجا نبود ... يعني آب آوردتش ؟ صاحباش کجان ؟ چرا اينجا ولش کردن ؟ ... خلاصه از امروز يه سوژه ديگه به سوژه هاي پشت پنجره اضافه شد .... از فردا :
اول به آسمون نگاه مي کنم ببينم هوا ابرييه يا آفتابي
بعدپنجره رو باز مي کنم ببينم هوا چطوره
بعد به رودخونه نگاه مي کنم ببينم آب زلاله يا گل آلود
بعد به چمناي اينور رودخونه و درختاي اونور رودخونه نگاه مي کنم ببينم چقدر سبز شدن
بعد نگاه مي کنم ببينم قايقه هست .....

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲


امروز بعد ناهار با شروين رفتيم با ماشين يه دوري بزنيم .... هوا سرد بود و ابري ... بخاري ماشين خيلي مي چسبيد ... رفتم تو يکي از جاده هاي تپه ماهورييه اطراف شهر ... بعد پيچيدم تو يه فرعيه خاکي که تو دل جنگل گم ميشد ... همينطور ميچرخيديم و بي هدف مي فتيم ... هر راه بي ربطي پيدا مي کردم ميپچيدم توش ...
هر چي بي ربطتر و غير قابل پيش بيني تر بهتر ... چه هيجاني داشت ...

مي خوام بگم زندگي تو بهترين حالتش چيزي غير از اين نيست ....کشف چيزاي بي ربط و غير قابل پيش بيني و لذت بردن از هيجان کشفشون ......

یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲



وقتي تو تاريکي مطلق زير اندازمو رو صحنه پهن ميکردم صداي نفس کشيدن هزار نفر آدم رو قشنگ مي شنيدم .... و وقتي چراغاي صحنه روشن شد سنگيني نگاه هزار جفت چشم رو کاملا حس مي کردم ...

اول ريچي شروع کرد ....سه تار ...تکي
بعد رضا شروع کرد .....سنتور ... تکي
بعد اردلان و شروين و رضا و ريچي با هم شروع کردن ... و بعدش ...بوم ....من هم بهشون اضافه شدم ..... حالا پنج تايي ....اووووفففففف...چه حسي .....چه پروازي ...

با اولين ضربي که به دف زدم ديگه نه چيزي ميشنيدم و نه چيزي ميديدم .... سبک سبک ... بوم ديش دام دام بوم ديش دام بوم

عجب شبي بود ......... عجب شبايي داريم



وقتي خواستم سوار ماشين بشم متوجه کاغذ ي شدم که رو در ماشين چسبيده بود .روش نوشته بود :

«زندگي بهتر از اين نميشه
زندگي ......

يک آشنا ! »


آي گفتا !!!!!!!!!!!

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۲



ديروز وقتي يه دستم به فرمون بود و با دستم ديگم کيسه ماهي قرمز رو گرفته بودم به اين فکر مي کردم که « زندگي در جريانه » ... و وقتي ۴-۵ دقيقه قبل سال تحويل زير بارون از بيرون ماشين ، در حاليکه همه دراش قفل بود،به سوئيچ ماشين نگاه مي کردم که تو ماشين جا مونده بود به اين فکر مي کردم که « زندگي سخت در جريانه »....

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۱


به بالاي تهران که رسيدي مي خوام اول از همه دنبال کوهها بگردي ... بايد الان روشون يه کم برف باشه پس پيدا کردنشون خيلي سخت نيست .... اگه من جاي تو بودم يه جور بي خبر ميومدم که کسي نياد فرودگاه دنبالم ... بعد تاکسي مي گرفتم و به راننده تاکسي مي گفتم ۲-۳ ساعتي بي هدف تو شهر بچرخه... تا ميتوني سينما برو.... مي دونم حتما جاي من رو هم خالي مي کني .... از طرف من تا ميتوني توشهر راه برو ... تابلوي همه مغازه ها رو بخون ... مردم رو خوب نگاه کن ...مي دونم هيچي هيچ فرقي نکرده .... همينش خوبه ... اگه يه سرم بتوني بري پارک ساعي که ديگه عالي ميشه ... اگه نشد گذرت به «نياوران» که افتاد سر خيابون « مهماندوست» يه نيش ترمزي بزن و يه نگاهي توي خيابون بنداز .... خلاصه تويي و تهرون و يه ماه ... ببينم چيکار مي کني ...

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۱



خب .... حالا ۳ تا ظرف عدس سبز کرده دارم که دارن روز به روز بيشتر قد مي کشن ... صبحا تا از خواب پا مي شم زودي مي رم سراغشون ببينم چقدر بلند شدن ...خداييش هيچوقتم رومو زمين ننداختن ... هر روز بلندتر ميشن ... بعضي وقتا براشون دف ميزنم بلکه بلندتر بشن ...سبز تر ...... امسال ديگه مطمئنم هيچکدوم از اهاليه آباديمون سبزشون به بلندي و سبزي و صفاي عدساي من نيست .... سبزي و بلندي و صفا

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱


چيزه ... يعني من الان که دارم اينا رو مينويسم ۱۰ دقيقه ديگه امتحان دارم ... خب من برم ... گودلاکم باشه !!!!

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۱



هوراااا ...... بالاخره رفتم اسکي ...يادمه آخرين باري که رفتم اسکي زمستون ۷۹ بود ...آبعلي... اونم تنهايي !!! .... اينجا هم تنهايي رفتم ....

***

موقع اومدن وقتي سوار هواپيما بودم از اون بالا خوب همه جارو برانداز کردم بلکه يه کوه پيدا کنم .... نبود که نبود ...تا اومدم به راننده بگم :« داداش دمت گرم لطفا منو برگردون » هواپيما نشست و آقاي راننده ترمز دستي رو کشيد و به خارجي گفت « آخرشه .... مسافرا پياده شن » ...منم پياده شدم چون هرچي باشه آخرش بود ...

***

صبح که از خواب پا شدم اول از همه کار از پنجره بيرون رو نگاه کردم ... مه بود ...
وقتي از خروجيه ۱۴۵از اتوبان I-96 بيرون اومدم خيلي زود خودمو کنار پيست اسکي پيدا کردم ....

***

وقتي به سمت ماشين برمي گشتم با خودم فکر ميکردم که « تازه اولشه » .... سوار شدم و استارت زدم ..... روشن نشد .... واي ..... چراغاي ماشين رو صبح خاموش نکرده بودم ....باطري مرخص .... اين ديگه آخرش بود

پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۱


امروز رفتيم لب دريا ...
هيچوقت نشده بود تو ساحل وايسم و دريا رو گم کنم ... تو خود ساحل لب لب خود خود دريا بودم بودم ولي از دريا خبري نبود .... نمي دونم .... شايدم رو دريا وايساده بودم و ساحل رو گم کرده بودم ... دريا و ساحل عين هم بودن ... هردو يه دست سفيد .... هردو بي حرکت ... دريا سفيد بود از بس که يخ زده بود ... ساحل سفيد بود از بس که روش برف اومده بود ... اونجايي که فکر مي کردم دريا شروع ميشه وايسادم .... از همونجا که وايساده بودم ردپاهايي شروع ميشد که تا اون دورا روي يخ دريا ادامه داشت ....نه يخ تموم مي شد نه ردپا ..... پس برگشتيم خونه ...
خونه گرم بود ...

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۱



يه روز آقتابي با يه عالمه برف دست نخورده ...

امروز من و آقاي جيپ سعي کرديم خودمونو گم و گور کنيم ....
هر چي بيراهه پيدا کرديم پيچيديم توش .... هر چي راهش کج و کنجول تر بهتر ... هر چي برفش بيشتر بهتر ... سربالايي و سرپاييني خوراکمون بود ... ميرفتيم تو يه راههاي عجيبي که بلکه يه جوري گير کنيم ....اما گير نميکرديم ...آقاي جيپ چار چرخ همينطور هي مي رفت .... منم نارفيق نبودم که ..منم مي رفتم ...
وقتي ديديم که نه هيچ جور گم مي شيم و نه هيچ جور گير مي کنيم اومديم خونه .... تو راه يک کلوم هم حرف نزديم ...

بابا !!!!! ...يکي منو گم کنه .....يکي منو گير بندازه .... لطفا

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۱


باربيکيو با چتر زير برف .....
دوتا تابلوي جديد عکس رو ديوار ...
تماشاي دسته جمعي قطار لابلاي درختا ....
ميرزا قاسمي خوردن با «ژرمي» ...
روندن آقاي جيپ توجاده برفي با شيشه يخ زده ...

روز اول تعطيلات بهاري .... فرصت خوبيه که حسابي کار کنم و با زمستون حال کنم ...

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۱


اگر دل مي کشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن ليک تا آنجا که رخصت بود .... تا زنجير ....
اينجا من دف نمي زنم ...ساسان تار ميزنه و آيدين هم ميخونه ... ولي به اينجا که ميرسه من خراب ميشم ....داغون ..... تازه اونوقته که ميشه دف زد ....


هلا ...يک ....دو ...سه ... ديگر بار

اينجا من شروع مي کنم ...
هلا ...يک ....دو ...سه ... ديش دام
هلا ...يک ....دو ...سه ... ديش دام

عرقريزان ، عزا دشنام -گاهي گريه هم کرديم
هلا،يک،دو،سه،زينسان بارها
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي،هم خسته هم خوشحال
زشوق و شور مالامال


اينجا هم بايد حسابي شلوغش کنم ..ديش دارادام دام ....ديش دارادام دام.... اينجاست که ديگه هيچ زنجيري نمي تونه بگه ديگه بسه ....... اگه بتونم ريتم ديش دارادام دام رو هيچوقت قطع نکنم که خيلي خوبه .... يعني همش ديش دارادام دام ....ديش دارادام دام ....آي کيف داره .....

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۱



خيلي وقته فرصت نکردم بشينم سير مرغابياي رودخونه پشت خونه رو تماشا کنم
اين هفته که تموم بشه اگه من تموم نشم بايد بشينم و فکر کنم ...بعضي از فکرامو هم بايد بنويسم و پست کنم به يه آدرس اشتباهي ...
يکي از کارام اينه که فکر کنم معنيه اون عکسي که از يه نيمکت خاليه بزرگ کنار يه نيمکت خاليه کوچيک بغل اون برکه تو پاييز گرفتم چيه .... مي دونم خيلي واسم معني داره اما هنوز نفهميدم منظورم از اين عکس چي بوده ..بزرگش کردم و ميخوام بزنم به ديوار اتاقم.... بذار اين هفته تموم شه .......

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱



بعد از اينکه از کتابخونه بيرون اومديم «ريمون» ازم پرسيد: برنامنت واسه «ولنتاين» چيه ؟ گفتم :«ميخوام «دف» بزنم....
يه کم نگام کرد به اين معني که :« نمي فهمم چي ميگي» ...
منم بهش گفتم : سر کلاس مي بينمت ....
اونم رفت ......

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱


وقتي قراره نامه اي به دستت برسه حتما ميرسه حتي اگه به آدرس اشتباهي پست شده باشه .... و وقتي براي خوندنش اشتياق داشته باشي حتما ميخونيش حتي اگه تو تاريکي باشي ....

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۱


بابا جيپ !! بابا رانگلر !! بابا قرمز ..... بابا آرزو ............... مبارکه :)


چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۱


The essentials to happiness are something to love, something to do, and something to hope for.

William Blake

جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۱



من ترجيح مي دم نقش «سنگ» رو بازي کنم تا اينکه گوني بپوشم و يکي از « خسته انبوهي »باشم ...

ولي جالبه ها ..... تو ايران هيچوقت به فکرمم نمي رسيد که برم تئاتر بازي کنم ...يعني از بس تو خودم و تو بقيه گم بودم نه خودم خودم رو مي ديدم نه کسي منو مي ديد ... اما اينجا که اومدم تونستم يه ورق سفيد بذارم جلوم و خودمو پاکنويس کنم ... حالا بهتر مي دونم که کيم و چه کاري ازم ساختست ...بقيه هم بهتر مي دونن ....

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۱


اين روزا روزاي رسيدنه ...

دف من رسيد
کادوي تولد فرزاد و فرشاد رسيد
بسته پرستو رسيد

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۱


لا مصب ۳تار عجب ساز توپيه ..... ديشب بچه ها تا نصفه شب خونه ما تمرين داشتن ...قرار براي مراسم سال نو « اي ايران سراي اميد .... » رو اجرا کنن ... منم قراره دف بزنم ...البته اگه دفم برسه ....

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱

نقش پايي مانده بود از من به ساحل چند جا
ناگهان شد محو با فرياد موجي سينه سا

آنکه يکدم بر وجودمن گواهي داده بود
از سر انکار مي پرسيد : کو ؟ کي ؟ ............. کي کجا ؟

* * *

اين جهان : دريا
زمان : چون موج
ما : مانند نقش

لحظه اي مهمان اين هستي ده هستي ربا

هرکه بر لوح جهان نقشي نيفزايد زخويش
بي گمان چون نقش پا محو است در موج فنا

«فريدون مشيري »


چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۱



قيافه من ديدني بود وقتي موقع معرفي من به کلاس به عنوان TA پروفسور بجاي عکس جديد من اين عکس رو رو اسلايد بزرگ به کلاس نشون داد !!!



فيلمشم اينجاست ... حوالييه دقيقه ۱۳ (Right click -> Save Target As ...)

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۱


تا آب شدم سراب ديدم خود را
دريا گشتم حباب ديدم خود را

آگاه شدم غفلت خود را ديدم
بيدار شدم به خواب ديدم خود را

(مولوي ؟؟؟)

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۱


امروز با يکي از دوستام چت مي کردم ...پرسيد « حالا خداييش راضي هستي از اونجا » منم در جواب نوشتم « آره راضيم» و قبل از اينکه جوابم رو بفرستم اينجوري اصلاحش کردم ... « آره ... خداييش راضيم »

من راضيم چون خداييش توقع زيادي از زندگي ندارم ...

وقتي ميتونم هر هفته روي برف بدووم ...
وقتي قراره جلوي هزار نفر دف بزنم در حالي که هنوز دف دستم نگرفتم ...
وقتي با Visible آن لاين شدن ۶۳ نفر مي ريزن سرم ...
وقتي صبحا با صداي غاز از خواب بيدار ميشم ...
وقتي موجودي بانکيم اندازه روز اوله ...

ديگه چرا راضي نباشم ... خداييش
اما راستش براي اينکه راضيه راضي باشم دو چيز کم دارم .يکي .... و يکي هم ......