دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

- حالا بودی !!
- نه ... باید برم ... هر جایی دورانی داره. یه حسی بهم میگه دوره اینجا تموم شده.
- کجا میری ؟
- هنوز نمیدونم ...
- سعی کن یه جای گرم بری
- آره ... میرم یه جای گرم

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵

حتی اگه محکوم باشم به فراموشی همه چیز
به یک دلیل
دو نیمکت رو هیچوقت فراموش نمیکنم
یکی در تهران، پارک ساعی، روی یک تپه
ویکی در ان آربر، خیابون استیت، مقابل کلیسای سن فرانسیس
و امروز رو ... ۱۰ دسامبر ... یک روز زمستونی با آفتابی بی رمق شبیه به روزای زمستونی تهران

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

امیر و اشکان برنا تازگیا آن لاین یه بچه گربه خریدن ... اسمش هست «تئودر گوز» و فامیلش هست «برنا» ...چند شب پیش خونه امیر اینا بودم و با « تئودر گوز برنا» تفریح مبسوطی کردم ... با هرچی که دم دستش بیاد بازی میکنه از توپ و موشی و لولوی خودش گرفته تا میکروفن امیر و موبایل اشکان ... بازی مدام تئو با هرچی و همه چی منو اونشب به فکر برد ... سعی میکردم بفهمم بازی بچه گربه چه پیام ایدئولوژیکی میتونه داشته باشه ... اگه امیر اونشب بی خیال فیلم دیدن میشد من روی این موضوع تمرکز بیشتری میکردم و بلافاصله به بحث میذاشتمش ...

هفته پیش بود ... سر نهار اشکان رو دیدم ... طبق معمول از «پاندا» «چو مین تو گو» گرفته بود و با بی حوصلگی مشغول خوردن بود ... تا نشستم پیشش شروع کرد به غر زدن و ایراد گرفتن از زمین و زمان که اینجا چرا اینقدر سرده و چرا همه اینقدر خر خونن و کی ژانویه میشه من برم برکلی خلاص شم از اینجا و از این حرفا ... خوب که غراشو زد بهش گفتم میدونی تو به چی نیاز داری ؟‌ به « جهانبینی تئودر گوز برنا» ... بچه گربه به دنیا به چشم یه شهر بازی بزرگ نگاه میکنه و هر چیزی برای اون جز اسباب بازی معنی دیگه ای نمیده ... به محض اینکه از یه اسباب بازی حوصلش سر بره یه اسباب بازی دیگه پیدا میکنه ... به این میگن هنر بازی کردن ... آدما هم باید یاد بگیرن که با دنیا و پدیده هاش بازی کنن وگرنه این دنیاست که اونا رو بازی میده ....

اشکان با چشمای خواب آلود یه نگاهی بهم انداخت و گفت : « بریم ؟ » گفتم تو اصلا فهمیدی من چی گفتم ؟!؟! گفت : « بریم ؟!؟ » ... گفتم بریم !!!

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

اینروزا پر حسای متضادم ... حس یه آتشفشان خاموش رو دارم که پره از گدازه های ناسازگار و چاره ای جز فوران نداره ... روزای عجیبیه . گفتنی زیاد دارم اما دستم به نوشتن نمیره چون میدونم هر چی بنویسم بلافاصله نقضش میکنم. اما این شعر شاملو رو نمیتونم نقض کنم پس مینویسمش ...
....

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان انده گین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل،توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غم ناک تحمل تنهائی
تنهائی
تنهائی
تنهائی عریان
انسان دشواری وظیفه است

مرسی آزاده ...