یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۳

باربيکيوي روز شنبه ...
براي درست کردن ميرزا قاسمي بايد بادمجون رو رو باربيکيو کباب کرد ...
باربيکيو آتيش ميخواست پس از رو ميز تو حال يه دسته از کاغذايي رو که شروين پرينت گرفته بود ورداشتم اومدم پايين ....
وقتي کاغذا داشتن آتيش ميگرفتن چشمم افتاد به نوشته ها ...
«نامه اي براي فردا » ... خاتمي .....
نامه اي براي فردا ميرزا قاسمي شنبه ظهرمون رو رديف کرد ...
قرار شد براي سري بعد تو باربيکيو يه کم چوب خشک هم بريزيم تا بادمجونا يه کم بو دود بگيرن چون همه مرام ميرزا قاسمي به بوي دودشه ....

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

هفته پيش با ۶۰-۷۰ نفر از بچه هاي دانشگاه رفتيم کمپ ميشيگانيا ... همونقدر که طبيعت اونجا رويايي بود تجربه ۵ روزه من هم تو کمپ به رويا شبيه بود ... انگار اون تيکه از زمين و آدماش ماله يه سياره ديگه بودن ...
روز اول هيچکس رو نميشناختم و روز آخر اونقدر به همه نزديک شده بودم که سخت ميتونستم ازشون جدا بشم .....

سيب زميني پختن رو آتيش لب ساحل
استپ هوايي بعد از سالها
تارزان بازي تو جنگل
رقص دست جمعي
تيرکمون بازي
فوتبال
يه بازي که اسمشو بلد نبودم
...

روز آخر نميدونم بهشون چي گفتم که همه بلند شدن و ۲ برابر زمان حرف زدن من برام دست زدن ..... جدا خيلي يادم نيست که چي گفتم اما يه جملم اين بود که : تو اين دوسالي که تو اين سرزمين هستم لحظه اي احساس نکردم که يه خارجي هستم ....