یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

موج مرگبار آنفولانزای مکزیکی در حال حرکت به سمت شماله و به زودی به اینجا میرسه. اگه طی ۴-۵ روز آینده مطلب تازه ای از من ندیدید یعنی اینکه من آنفولانزای مکزیکی گرفتم و مردم. اگر قرار بود نحوه مرگ رو انتخاب کنم حتما ابتلا به آنفولانزای مکزیکی یکی از ده انتخاب اول من نمی بود. اما حالا که قسمت اینه سعی میکنم خیلی در برابرش مقاومت نکنم. به هر حال هر چی باشه از مرگ در اثر ابتلا به آنفولانزای مرغی شرافتمندانه تره.

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

«تنها چیزی که در زندگی در اختیار داریم زمانه» ... این تنها نتی بود که من در طول یه جلسه کاملا تخصصی با موضوع نقش متقابل عناصر نیکل و کادمیوم در بهبود چسبندگی مواد و کاهش خستگی در پروسه متالورژی پودر در ابعاد میکرونی برداشتم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

در لابی یه هتل ژیگولانس در دالاس، تگزاس، (شهر جرج دبلیو بوش) نشستم ومنتظرم کنفرانس شروع بشه. کنار هتل یه زمین گلف هست و آمریکاییهای پولدار و خوشحال بالباس گلف از جلوم رژه میرن. همه چیز خوب و رنگی و آفتابیه. فقط خواستم بگم اینهمه خوشی و آبادی رو اعصابمه. اصل بقای خوشی میگه مجموع میزان «خوشی» در دنیا مقدار ثابتیه و «خوشی» بعضیها در یک گوشه از دنیا حتما به قیمت «ناخوشی» بعضیای دیگه در یک گوشه دیگه دنیا تموم میشه. از فلسفه بافیای سوسیالیستی خوشم نمیاد. فقط میخواستم احساسم رو بیان کنم.

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸

کفش من چند وقتی بود که موقع حرکت شدیدا غیرژ غیرژ میکرد و توجه همه رو به خودش جلب میکرد. مخصوصا وقتی کفپوش راهروهای دانشکده رو واکس میزدن آن چنان سر و صدای راه مینداخت که آدما از دفتر کارشون سرک میکشیدن که ببینن منشا این صدا چیه. چون این صدا همیشه همراهم بود برای من عادی شده بود و یه جوارایی فیلتر میشد تو گوشم. اما برای بقیه به این راحتیا عادی نمی شد. این بود که تصمیم گرفتم یه کفش بی صدا بخرم واینکارو کردم. از وقتی که کفش جدید رو میپوشم بی صدا راه میرم. اما این سکوت به من این امکان رو داد که صدای تازه ای رو کشف کنم که قبلا در لابلای غیرژ غیرژ کفش گم میشد. صدای جدید از نوع تلق تلق هست و به نظر میاد منشا‌ٔ درونی داشته باشه. حالا یا از سایش استخونهام در حین حرکت ایجاد میشه و یا در اثرلق خوردن مغزمه تو جمجمم. گرچه این صدا هم به تدریج برام عادی میشه اما کنجکاوم بدونم دیگه چه صداهایی پشت این تلق تلق پنهان شدن. اینه که تصمیم گرفتم مفصلام رو بدم روغنکاری و مغزم رو هم با مداد پاکنی چیزی سرجاش فیکس کنم.

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸

وطن، وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریبوار
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام همیشه با تو بوده ام

وطن، وطن
تو سبز جاودان بمان
که من پرنده ای مهاجرم
که از فراز باغ با صفای تو
به دوردست مه گرفته پر گشوده ام

سیاوش کسرایی

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

امروز به کشور شراب شدیم تا « غم کهن به می سالخورده دفع کنیم». به هفت کارگاه شراب شیوه شدیم و از هفتاد خم جرعه ای شراب زور دار نوشیدیم. ما بودیم و سر خوشی و وضع بی خبری. آن دم که خورشید می ز مغرب ساغر غروب کرد راه صحرا گرفتیم و سوی دیار روان گشتیم تا باز فردا روز به کار دنیا شویم.