سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶


این روز‌ها كه می‌گذرد
شادم
كه می‌گذرد
این روز‌ها
شادم
كه می‌گذرد
...
قیصر امین پور

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

باز هم نیویورک
هر وقت پامو تو این شهر میذارم عجیب هوایی میشم . خیلی دلم میخواد چند سالی توش زندگی کنم. جاییه که جریان زندگی رو خیلی عریان و واقعی و دلچسب میشه حس کرد. پر هست از آدمای هیجان انگیز و عمیق که زندگی براشون یه بازیه. و از همه مهمتر اینکه برای من تا ابد سوژه عکاسی داره


پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

امشب با جناب پدر آب جویی زدیمو تو یو تیوب بزم هایده و گلپا تماشا کردیم. صفایی داشت

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

پدر آمد
با همون ساعت مچی پنجاه و چند ساله
با همون کیف قدیمی
با همون احساسات دوست داشتنی
با همون چمدون قهوه ای که صندوقچه اسرار دوران کودکی بود
با موهایی کمی سفید تر

در فرودگاه اون بود که منو پیدا کرد
کسی اسممو صدا زد
برگشتم ... پدر بود
بعد از شش سال

تو راه خونه
مثل بچه ای که در راه برگشت از مدرسه با آب و تاب ماجراهای اونروزش رو برای مادرش تعریف میکنه
برام از ایران و اهالیش میگفت
شش سال بود اینقدر با اشتیاق به حرفای کسی گوش نکرده بودم
امشب به یاد بچگیا وقتی بابا خوابش برد دزدکی سراغ کیف دستیش رفتم
فضولی در کیف پدر مثل گذشته ها هیجان انگیز بود
عکسهایی پیدا کردم که باید و خبری که نباید
امشب باز صدای عطسه پدر درخواب بهم قوت قلب داد
درست مثل بچگیا که شبا برای فرار از ترس تو تخت گوشامو تیز میکردم که صدای عطسش رو بشنوم و احساس امنیت کنم

من امشب از هیچ چیز نمی ترسم
پدر اینجاست

دوشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۶

کمی کمک فکری لازم دارم
اگر قرار باشه بعد از شش سال مسافری ازایران داشته باشید که میتونه یه چمدون سوغاتی براتوان بیاره، شما ترجیح میدید که چی بیاره؟
البته غیر از لواشک و آجیل و سبزی خشک و باقلوا و پشمک و پسته و زعفرون و اینجور چیزا که خواه نا خواه نصف چمدون رو پر میکنه