دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۶

مجله زنان به جرم سیاه نمایی وضعیت زنان در ایران و سلب امنیت روانی جامعه لغو امتیاز شد.

این قسمت مطلب بی بی سی در مورد خبر لغو امتیاز مجله زنان چندان تعجب بر انگیز نبود چون بستن نشریات در ایران اتفاق تازه ای نیست. قسمت جالب مطلب بی بی سی این بود که : « ماهنامه زنان با شانزده سال قدمت یکی از قدیمی ترین نشریات غیردولتی ایرانی است که .... » یعنی در ایران یه نشریه با ۱۶ سال قدمت از قدیمی ترین ها به حساب میاد !!!

از این به بعد بانوان محترم می توانند برای انعکاس نگاه زنانه به موضوعات مختلف ازتریبون حمام عمومی استفاده کنن تا نه امنیت روانی کسی سلب بشه و نه هیچ «سفیدی» «سیاه» نمایانده بشه. قطعاً در این راستا «سفید آب » نقش مو‌ٰثری خواهد داشت.

طفلی پرستو .... حتما کلی حالش گرفته.

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

سفر پدر باعث شد زندگی من به دوقسمت تقسیم بشه:‌ یکی قبل از سفر پدر و یکی بعد از سفر پدر. در قسمت دوم از زندگی دیگه هیچکس نگران من نباشه چون قراره به توصیه هایی که جناب پدر در نامه خداحافظیشون کردن گوش کنم :

- با همسایه های مجاور ارتباط برقرار کن
- ورزش را ترک نکن
- در مورد سکسکه به دکتر مراجعه کن
- از وان حمام که بیرون میایی میله پرده را بگیر سرنخوری
- ارتباط با دکتر اردلان را قطع نکن
- میوه جات و سبزی جات را ترک نکن
- بازدید فنی ماشین مخصوصا پیچ چرخ، فرمان، ترمزها و باد لاستیک
- در ورزشگاه دانشگاه وزنه سنگین نزن
- از آب شیر منزل نخور چون املاح دارد سنگ کلیه و مثانه می آورد
- از پله های منزل تند پایین و بالا نرو
- در حین رانندگی از تلفن همراه استفاده نکن حواست پرت میشود
- دکترا مبارک است
- کتابت مبارک است

جاش خیلی خالیه ...

دیروز رفتم سخنرانی «باراک اوباما». آدم جالبیه و به نظر من از بقیه کاندیدهای ریاست جمهوری آمریکا یه سر و گردن بالاتره. البته میدونم شانسش بالا نیست ولی اگه رای بیاره خیلی چیزا رو عوض میکنه. اصلا شعارش هم همینه: تغییر. یه جورایی منو یاد خاتمی و دوم خرداد میندازه. البته امیدوارم دوم خرداد آمریکا مستدام باشه.

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

به دعوت دوستی که جناب پدر در پیاده رویهای روزانه پیدا کرده بود امروز به کلیسا رفتیم. اول قصدم این بود که بابا رو تا دم در کلیسا برسونم و خودم برم به کارام برسم. اما یه جورایی کنجکاویم گل کرد و تصمیم گرفتم منم برم تو ببینم که چه خبره. داخل سالن شدیم مراسم شروع شده بود و همه نشسته بودن. ما هم ردیف آخر نشستیم. کلیسای با صفا و ترو تمیزی بود. منتظر بودم که خیلی زود حس غریبگی سراغم بیاد. اما نه تنها اینطورکه نشد هیچی هر چی بیشتر از مراسم میگذشت بیشتر فضا به دلم میشست. بابا هم طوری با اعتماد به نفس و جدی و با ژست صاحب مجلسی نشسته بود انگار هفتاد ساله که هر یه شنبه میاد این کلیسا. بعد از پیانو و بایبل خونی موزیکال نوبت به دعا رسید. قبل از دعاتکو توکی از حاضرین دعای اون روز رو تقدیم میکردند به کسایی که میخواستن. به جسیکا کوچلو که پاش شکسته. به خواهر زاده اریک که اخیرا ورشکست شده. به مونیکا که رفته کوبا برای ترویج مسیحیت. منم بی اختیار پاشدم و دعا رو تقدیم کردم به آقای پدر که بعد ۶ سال اومده دیدن من. اسم ایران رو که بردم یهو همه سالن برگشتن و با کنجکاوی به ما دوتا نگاه کردن.

در حین دعا همه باید به سمت جلو خم میشدن و سرشون رو پایین مینداختن. بعد از چند ثانیه سرمو کمی بالا اوردم تا ببینم منظره اطراف چه ریختیه که چشمم خورد به دختر کوچولوی موطلایی نازی در ردیف جلویی که با تعجب داشت منو نگاه میکرد. عین کسایی که در حین ارتکاب جرم گیر میوفتن یه لبخندی همراه با خجالت بهش زدم و دوباره سرم رو پایین انداختم. سعی کردم یادم بیاد آخرین باری که مسجد رفتم کی بود و چرا رفتم.

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

هیچ برفی به اندازه برف تهرون به من نمیچسبه. آهای تهرونیا ... حال اینروزا رو ببرید