چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

ابتدا: امروز در حین وبگردی سر از وبلاگ توکا نیستانی در آوردم. اولش نفهمیدم که وبلاگ اونه و چند تا پست خوندم تا صاحب وبلاگ رو شناختم. خیلی زود متوجه شدم یکی از پر خواننده ترین وبلاگهاست و مدتی پیش هم کاندید بهترین وبلاگ فارسی شده بود. توکا نیستانی، علیرغم اینکه نویسنده نیست، قلم روونی داره و صریح و اثرگذار مینویسه. اتفاقا از طریق همین وبلاگ گذرم افتاد به وب سایت آیدین آغداشلو که اون هم، با وجود اینکه یه اصولا نقاشه، به دید من نویسنده ماهری اومد. تز من اینه که سرچشمه «آفرینش هنری» در مغز فقط یک جاست. حالا بسته به نوع «فیلتری» که خالق اثر هنری انتخاب میکنه نمود خارجی هنر فرق میکنه. اینکه یکی نقاش میشه یکی نویسنده یکی موسیقیدان و یکی مجسمه ساز. بعضی ها هم از هر انگشتشون یه «فیلتر» میباره. حرفم اینه که مثلا یه عکاس خوب اصولا میتونه یه فیلمنامه نویس خوب هم باشه یا یه شاعر خوب یا یه نوازنده خوب. برای این تزمثال واقعی هم کم سراغ ندارم. حالا اگه توکا نیستانی این پاراگراف رو بخونه مطمٔنم میگه : «حرفی از این یاوه تر نشنیده بودم !!»

دیگر: امشب میخوام نمایش «مانیفست چو » رو ببینم. «کرگدن» هم تو لیست انتظاره برای یک شب دیگه. مثل کسایی که میدونن دو هفته بیشتر زنده نیستن و میخوان در زمان باقیمونده حال دنیا رو ببرن،منم با حرص و ولع عجیبی تلاش میکنم تا در این دو هفته ای که از حضور من در ایران باقیمونده وقتم رو با چیزایی بگذرونم که میدونم «اونور» گیرم نمیاد. نه که اونور تئاتر و اینچیزا نباشه که اتفاقا بیشتر هم هست. اما حال و هوای نمایشنامه های ایرانی(البته از نوع خوبش) و سالنهای تئاتر شهر یه چیز دیگست.

سر انجام: قرار شد اردلان از «آبزرویشن» جدیدش برام بگه. این بود که، با وجود نزدیک بودن به چند تا کافه دلربا و چیتان، رفتیم لب باغچه داخل پاساژ گلستان شهرک به سبک لوزرهای پاساژگرد نشستیم مشغول به صحبت شدیم . آبزرویشن اردلان این بود که همه هم دوره های من که ایران موندن صاحب «زن و زندگی» شدن اما ماها که ایران رو ترک کردیم از «زن و زندگی» واموندیم. حول این موضوع که اساسا «زندگی» رو چی می سازه و المانهای خوشبختی چیان کلی بحث سنگین روشنفکری کردیم که طبیعتا به هیچ نتیجه ای هم نرسیدیم. این بود که رفتیم یه جا چایی خوردیم. البته اون روز من هم به یه «آبزرویشن» جالب رسیدم و اون اینکه مردها نا خود آگاه «زن» و «زندگی» رو مترادف به شمار میارن.

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷


ظهریک روز کاملا «صاف و آفتابی» در تهران عزیز !!

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

این عکس، که به بیست و شش هفت سال پیش مربوط میشه، برای خودش ماجرایی داشت. همه معتقد بودن که من در این عکس حالتم خیلی طبیعی شده ولی در مورد فیروزه کسی نظر خاصی نداشت. البته من الآن معتقدم فیروزه هم در این عکس کاملا طبیعی و واقعی افتاده. خلاصه اینکه سر این موضوع فیروزه بهش بر خورد و چند روزی قهر بود. کلا این آبجی خانوم ناز ما دست به قهرش خوب بود. جالب اینجاست سر سفره عقد فیروزه هم این عکس به نمایندگی از من حضور داشت.

اینا رو گفتم تا بگم از اینکه در طی ۶-۷ ماه حضورم در تهران فیروزه رو ندیدم حسابی حالم گرفته. اون برای من از یه خواهر خیلی بیشتره. اصلا نمیخوام به این موضوع فکر کنم که شاید تا دو سه سال دیگه هم نبینمش.فقط امیدوارام سارا کوچولو، که اون موقع حدودا چهار سالش هست، منو به عنوان خان داییش به رسمیت بشناسه.

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷

بعد از خوندن سه چهار فصل اول رمان «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز شباهت عجیبی بین کاراکتر «ملیکادس کولی» و «مایکل پیامبر» احساس کردم. اول داشت باورم میشد که مایکل همون ملیکادس هست اما بعد از اینکه فهمیدم ملیکادس مرده و جسدش سه روز در کنار جیوه جوشان قرار گرفته تا متلاشی بشه پذیرفتم که مایکل نمیتونه همون ملیکادس باشه. اما یقین دارم مایکل از نوادگان ملیکادسه.

مدتیه که از مایکل پیامبر هیچ خبری ندارم. اولین باری که دیدمش مشغول پیانو زدن در رستوران دانشگاه بود. به سبک کاملا شرقی هم پیانو میزد. نمیدونستم به زودی همسایه میشیم. روزی که مشغول اسباب کشی به آپارتمان جدید بودیم کسی در خونه رو زد. در رو باز کردم و مایکل پیامبر رو پشت در دیدم. خیلی محترمانه سلام کرد و گفت که همسایه ماست و در آپارتمان روبرویی زندگی میکنه و از من خواست که در آپارتمان رو هنگام بستن به هم نکوبیم چون که باعث میشه کل ساحتمان بلرزه و تمرکز اون به هم بریزه. وقتی اینا رو میگفت من همه حواسم به تکه الماس بزرگی بود که وسط فربم عینکش نصب شده بود. در نتیجه نفهمیدم که چی گفت. مایکل هم متوجه این موضوع شد و اینبار کمی جدی تر گفت : « در رو میگم .... نکوبید» و بعدش خیره شد تو چشام. من که تازه به خودم اومده بودم سریع و خجالت زده گفتم :«او ه .. بله حتما ... جدا معذرت میخوام». و این شروعی بود برای ماجراهایی که به «داستانهای مایکل پیغمبر» معروف شد و تا هفت آبادی اونطرفتر همه رو مجذوب خودش کرد.

شبی از شبای سرد «ان آربر» که من و جاوید و شروین مشغول خوردن شام و بحث در مورد مذهب و ضرورت آن بودیم مایکل در زد و قبل از اینکه ما در رو بروش باز کنیم خودش وارد خونه شد. گفت چند آیه امروز به اون وحی شده و دلش میخواد ما اولین کسانی باشیم که اونا رو میشنویم. و شروع کرد به زبونی که ترکیبی بود از فارسی و عربی و عبری به گفتن جملاتی که تمومی نداشت. بعد از یک ساعت جاوید با خنده تمسخر آمیزی بلند شد که بره بخوابه اما من و شروین نشستیم و دو ساعت و نیم دیگه به آیه های مایکل گوش کردیم.هیچ چیز نفهمیدیم اما شک نداشتیم که حرفاش بی معنی نیست. از فردای اونروز همه مایکل رو با عنوان «پیامبر» میشناختن.

روزی مایکل با چهار کاست وارد خونه شد و از من خواست که از اونها کپی بگیرم و بهش برگردونم. بهش قول آخر هفته رو دادم. روزی که مشغول ضبط شدم متوجه شدم که تمام کاست اول صدای آب هست. انگار که کسی ضبط صوت رو کنار یه رودخانه گذاشته و برای یک ساعت صدای جربان آب رو ضبط کرده. رفتم سراغ دومی و متوجه شدم که اون هم صدای آبه. سومی و چهارم هم همینطور. پس رفتم در آپارتمان مایکل و بهش گفتم که گویا اشتباهی شده چون هر چهار تا کاست صدای آبه و هیچ فرقی هم با هم ندارن. لبخندی زد و گفت که انتظار داشته که من متوجه تفاوت بین صدا ها بشم. «بدون هیچ دو قطره آبی هم صدا نیستن». این رو گفت و در رو بست. یک روز بعد از اینکه چهار کاست ضبط شده رو به مایکل پیامبر دادم، اون به نشونه تشکر کفش زمستونی من رو که دهن باز کرده بود و پشت در بود با چسب چسبوند. بعدا برام توضیح داد که این چسب ،که از اختراعات اجدادش هست، از ترکیب بچه قورباغه له شده و عرق ریواس کوهی به دست میاد. البته نکته حساس در تهیه این چسب این هست که بچه قورباغه ها رو باید جوری کوبید که روحشون از کالبدشون بیرون نیاد وگرنه چسب گیرایی لازم رو نداره.

آخرین باری که مایکل رو دیدم دستمالی به سر داشت و مشغول تغییر مسیر رودخانه پشت خونه بود. وقتی علت اینکار رو ازش پرسیدم گفت : «ما همه از آب درست شده ایم» و این دقیقا همون جمله ای بود که ملیکادیس به آرکادیو در روزهای آخر زندگیش گفت.

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

من متولد تهرانم و در تهران زندگی کردم و بزرگ شدم. تهران رو دوست دارم اما هر وقت هر کس از من میپرسه کجایی هستی میگم« نطنزی». امروز دایی اسماعیل، که اخیرا با خانواده به کانادا کوچ کرده، لابلای آف لاینهای یاهوییش گفت: «من در شهرهای زیادی بودم و زندگی کردم اما هیچ شهری مثل نطنز به من حس آرامش و امنیت نمیده». با خودم فکر کردم چقدر با این حرف موافقم. در سفر اخیر به نطنز هم به این حس رسیدم. وقتی تو کوچه باغای نطنز بی هدف پرسه میزدم و عکس میگرفتم آرامش مطلق رو تجربه میکردم. با کسب اجازه از نطنزی های واقعی (مخصوصا فرانک، فرشته، حسین و حامد) من کماکان هرجا که برم خودم رو نطنزی جا میزنم چون هر وقت این دل وا مونده رو رها میکنم از کوچه باغای «افوشته» و «سرشک» سر در میاره.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

خاویر سولانا : « اروپا هیچگاه مخالف دستیابی ایران به نیروگاه هسته ای برای تولید برق نبوده است، اما شما دانش اینکار را ندارید در عوض ما در اروپا این دانش را در اختیار داریم. شما نفت دارید و ما دانش داریم پس آیا بهتر نیست ایندو را با هم مبادله کنیم؟ این یک راه حل برد-برد است» همشهری - ۱۶ آذر۱۳۸۷

نمیدونم من چون اینروزا دارم «خانوم» مسعود بهنود رو میخونم و تو حال و هوای دوران قاجار سیر میکنم حس کردم این حرف از جنس حرفایی هست که غنسول روس برای خر کردن احمد شاه هجده ساله میزنه یا اینکه از نظر بقیه هم حرفای این باباتوهین آمیز به نظر میاد. البته چه میشه کرد. از قدیم گفتن از ماست که گرماست !!

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

رفتم از کتاب فروشی ایستگاه قطار مونیخ یه کتابی چیزی بخرم تا در طی ۵-۶ ساعتی که در راهم سرم گرم بشه اما دریغ از یه کتاب یا مجله انگلیسی.از دم همه چیز به زبون آلمانی بود. این بود که دست خالی سوار قطار شدم. تا چیزی از روشنی روز باقی بود سرم رو با تماشای مناظر اطراف و نقاشیهای زیر پلها گرم میکردم. تا اینکه کم کم شب شد و پنجره پهن کنار من یکدست سیاه شد. نگاهی به داخل کوپه انداختم اما در بین اهالی کوپه کسی رو پیدا نکردم که گفتمانپذیر به نظر بیاد پس دوباره سرم رو به سمت پنجره سیاه از شب قطار برگردوندم. با خودم فکر کردم مهمترین عاملی که باعث میشه حس غربت سراغ آدما بیاد ندونستن زبونه. درطی شش سال و اندی که در آمریکا تنها زندگی کردم به اندازه سفر دو روزه به مونیخ غربت رو حس نکرده بودم. در همین افکار بودم که دیدم یه قطره آب از گوشه چپ بالایی پنجره قطار به سمت گوشه راست پایینی شروع به حرکت کرد و در مسیر ردی کج و معوج از خودش به جا گذاشت. بارون گرفته بود. کم کم تعداد قطره ها بیشتر شد. بعضیاشون مسیر کم و بیش مستقیم رو میرفتن و بعضی خیلی پیچ میخوردن. بعضی سریع و بی مکث میرفتن. بعضیهام کند و با توماٰنینه. انگار که میایستن تا مسیر بهتری انتخاب کنن. بی اختیار یاد زندگی خودم و انتخابهای پیش روم افتادم. منی که تا چند وقت پیش مسیر مستقیمی رو با سرعت طی می کردم ناگهان مسیرم رو عوض کردم وتعداد انتخابهای ممکن رو هم بیشتر کردم. البته دلیل خوبی برای اینکار داشتم. حالا اینکه اینکارم حماقت بود یا شجاعت در آینده مشخص میشه.

یه کسی یه جایی گفته بود میزان خوشحالی آدمها ارتباطی معکوس با تعداد انتخابهای ممکن در زندگیشون داره. حق انتخاب کمتر = خوشحالی بیشتر. حرف بی ربطی هم نیست. به شرطی که «محکوم» به انتخاب بودن آدم رو اذیت نکنه. من رو اذیت میکرد. در مجموع خوشحالم که فرمون زندگیم دست خودمه چون معتقدم بخشی از زیبا زندگی کردن همین تغییر مسیرهای ناگهانیه.

حالا در ادامه مسیر جدید زندگی به یه دوراهی رسیدم. از اون دوراهی ها که آغازکننده دو داستان کاملا متفاوت در زندگی هست. اگه بخوام دلی تصمیم بگیرم انتخاب مشخصه و اگه بخوام منطقی تصمیم بگیرم باز هم انتخاب مشخصه. حالا باید دید زور دل بیشتره یا منطق. اونایی که منو میشناسم میدونن در مقاطع حسساس زندگی من این دل بوده که فرمان داده و نه عقل. یواشکی بگم امیدوارم این بار هم دل کار خودشو بکنه !! ولی لعنت به دوراهی !!