شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

مدتیه از مایکل پیامبر خبری ندارم ... آخرین باری که دیدمش خفت یه هندی رو گرفته بود و مشغول موعظه کردنش بود. اولا بهش میخندیدیم و فکر می کردیم یارو دیوونست... همه پیامبرا همین مشکل رو داشتن... روزی که فهمیدیم که اون یه پیامبر واقعیه قیافه هامون دیدنی بود. مدتی طول کشید تا باورمون شد. یه بار به زبون وحی برامون حرف زد ... ترکیبی از عبری و عربی و کردی بود ولی هیچکدومشون نبود ... بعدشم با یه ساز عجیب که شبیه سوسمار خشک شده بود برامون سمفونی ۵ بتهوون رو زد که ما به عنوان معجزه قبول کردیم.... زمستون که میشه همه شهر پر میشه از آدم برفیای عجیب مایکل ... تابستون هم رودخونه پر میشه از جزیره های سنگی مایکل که شبیه قلب هستن. قبل از اینکه از این شهر برم دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش و ازش معذرت بخوام که اوایل باورش نمیکردیم ...

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵



در شهر ما هیچ چیز خاکستری نمی مونه ... حتی پست برق

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵



این خیابون بهتر از اونیه که به دنیای واقعی تعلق داشته باشه .... لطفا وارد نشوید