یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۴

اگه يك دهم وقتى رو كه هر روز صرف ولگشتن تو اينستاگرام و فيس بوك و بى بى سى ميكنم بذارم براى نوشتن، شايد كنترل زندگيم برگرده دست خودم. نگرانم بشم از اون مدل "مرداى زندگى" كه حالم بهم ميخوره ازشون. لايف استايل محافظه كارانه خيلى خزنده وارد زندگى ميشه اگه حواست نباشه.  

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

مامان حتى هنوز يه قطره اشك هم نريخته. وقتى بهش گفتم"  بابا راحت شد " و بغلش كردم و گريه كردم هيچ عكس المعلى نشون نداد. فقط بهت زده به ديوار پشت سر من نگاه ميكرد. روز تدفين فقط از اين ناراحت بود كه چرا من براى تلقين رفتم داخل قبر. بابا رو به پهلو خوابوندم اون پايين. به پهلو خوابوندن بابا رو خوب ياد گرفته بودم در روزهاى بيمارستان. آخه دكتر گفته بود پهلو به پهلوش كنيد كه پشت بابا زخم نشه. اما پشت بابا زخم شد آخرش از بس پوستش لطيف و سفيد بود. اين زخم لعنتى بود كه بابا رو از ما گرفت.

 روزاى اول بعد از تصادف كه حال مامان خوب بود، تلفنى به من ميگفت تا تو بيايى من و بابا برات ميرقصيم. اما وقتى كه اومدم اين مامان اون مامان نبود. روزاى آى سى يو بود. مامان كتاب ضخيم  "سهم من" رو كه فيروزه براش خريده بود بدون مكث يكسره خوند و ٣ روزه تمومش كرد. فيروزه براى من هم سه تا كتاب خريده بود به عنوان كادوى تولد. يكيش ترجمه عادل فردوسى پور بود با عنوان هنر" شفاف انديشيدن". آخرين روزى كه پشت در آى سى يو  منتظر نشسته بودم تا شايد دكتر بابا رو ببينم فرصت كردم ٥-٦ صفحه اش رو بخونم. روز هفت تير بود. به بهانه رسوندن كپى دفتر چه و كارت ملى بابا به منشى آى سى يو رفتم بيمارستان و بعد از منشى خواستم كه اجازه بده برم پاى تخت بابا و ببينمش كه نذاشت. پرسيدم ميتونم با دكتر بابا صحبت كنم. گفت دكتر فعلن نيست. بيرون منتظر باش شايد بياد. موقع خروج تونستم از دور بابا رو ببينم كه ماسك اكسيژن به صورت داشت و به سقف خيره شده بود. نميدونستم اين آخرين باريه كه بابا رو ميبينم. بابا خيلى اذيت ميشد اما به خاطر من ٤ روز ديگه هم دووم آورد تا روز رفتنش با روز تولد من فاصله بگيره.

ميدونستم اين سفر براى من سفر سنگين و متفاوتى ميشه. اما شدت سنگينيش رو نميتونستم تصور كنم. پر از بالا و پايين هاى احساسى. اميدوارى و نا اميدى مدام. هر روز با مترو خودم رو به ميدون بهارستان و بيمارستان شفا ميرسوندم. هيچوقت از تهران و خيابوناش اينقدر بدم نيومده بود. طبقه ٤ بخش مردان. آسانسور بيمارستان با موزيكش و اسلايداش از كوهاى آلپ و جنگلاى سر سبز شده بود سوهان روح براى من.  وارد اتاق كه ميشدم بابا اگه خواب نبود طبق معمول خيلى خوشحال ميشد و ميگفت " به به به " و از سعيد ميخواست كه با آب هويج ازم پذيرايى كنه و تا چيزى نميخوردم رها نميكرد. موقع رفتن هم اصرار داشت يكى از غذاهاى بيمارستان رو براى فرشاد ببريم. بابا نازنين بود. مهربون و خوش قلب. روح يك كودك ٥ ساله بود در بدن يك مرد ٧٨ ساله. شب اولى كه اومده بودم پيشش با خودم آلبوم عكساى سفر آمريكا رو با خودم آوورده بودم كه نشونش بدم. به وسط آلبوم نرسيده بوديم كه گريه امونم نداد. آلبوم رو دادم به فرزاد و از اتاق رفتم بيرون و تو راهرو خودم رو خالى كردم. ولى از اون به بعد سعى كردم جلوى كسى ضعف نشون ندم.

هيچوقت فرصت نكرده بودم به اجزاى صورت بابا دقت كنم. چشما، ابروها، پيشونى، بينى. روى تخت كه بود فرصت داشتم تو چشماش خوب نگاه كنم و معصوميتى رو توى چشماش ببينم كه قبلاً هم بود اما فرصت نشده بود ببينمش. خيلى اميدوار بودم بابا راه بيوفته با وجود حرفاى متناقضى كه از دكترا ميشنيدم. به حسين نمازى گفتم هيچوقت تو زندگيم تا اين حد براى رسيدن به يه هدف مصمم نبودم. هر روز كارم بردن بابا به فيزيوتراپى بود. بابا هم آقاى روحانى، فيزيوتراپيست بيمارستان شفا، رو خيلى دوست داشت و به كارش خيلى اعتقاد داشت. پيگير بود كه حتماً سر ساعت بريم فيزيو تراپى. البته واقعيت اينه كه آقاى روحانى و بقيه كار خاصى نميكردن و عملاً من و سعيد و البته دايى ابراهيم بوديم كه با بابا كار ميكرديم. فرزاد بيشتر نگران زخم بستر بود كه اتفاقاً همين زخم لعنتى بود كه نهايتاً مشكل ساز شد.

شبى كه بابا رو آى سى يو ميبردن با مامان رفتيم ديدن بابا. خبر نداشتيم حال بابا خرابه. بابا تا مامان رو ديد شروع كرد به گريه. هق هق ميزد. هيچوقت نديده بودم بابا اينطور گريه كنه. آيا چيزى ميدونست؟ شب آخرى بود كه مامان بابا رو ميديد. مامان در برابر دكترا و پرستارا كه ميخواستن بابا رو ببرن آى سى يو مقاومت ميكرد. ميگفت شما اصلاً مال اين بيمارستان نيستيد. شما دكتر نيستيد. فقط وقتى تلفنى با دايى صحبت كرد قبول كرد كه بابا رو ببرن. شب عجيبى بود. مامان رو كه بردم خونه حوالى ١٢ شب بود كه سعيد زنگ زد و گفت حال بابا اصلاً خوب نيست خودت رو برسون. وقتى رسيدم باباى نازنين داشت هشياريش رو به تدريج از دست ميداد. به يه نقطه خيره شده بود و با كمك ماسك اكسيژن به سختى تنفس ميكرد. نفهميدم اصلا متوجه حضور من شد يا نه. منو ميديد؟ صدام رو ميشنيد؟ هيچوقت نفهميدم. اون شب رفتم اتاق بابا و رو تختش كه خالى بود خوابيدم. پرستار آى سى يو ميگفت تا صبح اسم تو و فيروزه رو صدا ميكرد.

بابا خوب بود. نازنين بود. زندگى رو دوست داشت. همه دوستش داشتن. اصلاً وقتش نبود كه بره. خيلى حيف بود. جاى خاليش خيلى حس ميشه. همه پيغاماى تلفنيش رو دارم كه مثل يه گنج تا هميشه نگرش ميدارم. آخرين نفرى بودم كه چشماش رو ديدم. آخرين نفرى بودم كه رو صورت سردش دست كشيدم.  ميخواستم عطر گل ياسى رو براش از تبريز خريده بودم روى صورتش بمالم در لحظه آخر اما پيداش نكردم.

روزاى آخر سفره و دارم كم كم وسايلم رو جمع ميكنم كه برم.  با كوهى اميد و انرژى اومدم اما باباى نازنين رو نتونستيم نگه داريم. ولى به زندگى بايد برگشت. بابا رو به خاك سپردم اما اونو به آرزوش رسوندم. رو صندلى بغلى من تو هواپيما يه آشنا نشسته اينبار. كسى كه همه زندگى من هست حالا.به قول بابا يارم رو پيدا كردم. روى سنگ آرامگاه بابا نوشته " هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق".  تابستونى بود تابستون ٩٤.