سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۱

بابا پيغامش رو گذاشت اما فراموش كرد گوشى رو قطع كنه و كسى هم حواسش نبود كه بهش تذكر بده. اين بود كه بقيه پيغام شد صداى خونه. صداى بازى سارا و صهبا و قربون صدقه رفتناى مامان و اظهار نظراى امضا دار بابا.  داشت مامان رو متقاعد ميكرد كه پودر لباسشويى واجبتر از پودر ماشين هست. و صد البته خودش زود متقاعد شد كه مامان درست ميگه بدون اینکه مامان انرژى زيادى صرف كنه.  خدا خدا ميكردم  حالا حالاها دگمه آف رو نزنه.  با ولع تمام صداى خونه رو گوش كردم و دوباره گوش كردم.  قسمت اول پيغام اين بود كه فردا مراسم عقد فرزاد و فرزانه هست تونستى زنگ بزن تبريك بگو ... آخر شم گفت پس تو چى ؟!

فرزاد عزيزم ... بى نهايت خوشحالم برات. بى نهايت دوست دارم  و براتون يه دنيا شادى آرزو ميكنم. اى كاش پيشتون بودم. حسرت نبودن در مراسم عقد تو هم رفت كنار حسرتهاى رنگ و وارنگ همه اين سالها ... ميبينى ؟! 

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۱

نبردى برگزين ...

از شانس بد من آرايشگرى كه موهاى من راه دستشه تو مال كار ميكنه. اينه كه ماهى يه بارمجبورم بيام مال. الان نشستم تا نوبتم بشه. بدى مال اينه كه وقتى ميايى توش دنيات ميشه قد خود مال و بايد با يه جور حس بيخود ى سر كنى. حس پسيگون تباهيدگى ناايستا. نخجيرگاه قيراندود گان شب نيام ...

چاله پول برگشتى ماليات رو از حالا كندم: كفش اسكى جديد و دوربين جديد. از اون دوربينا كه يوسف برد ناميبيا تا از گور خر عكس بگيره.