چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

فکر نمي کردم يه روز از ديدن يه « هاون» اينقدر ذوق کنم ... غلط نکنم همون هاون خونه بايد باشه ... بوي آشنايي ميده... چه زعفرونهايي که من نسائيدم تو اين هاون براي مادر خانوم ... اگه اين هاون همون هاون باشه که بايد اعتراف کنم سورپريز محشري بود ... حالا ته توشو در ميارم ... اگرم نباشه از نظر من همون هاونه .... من خيلي چيزا تو اين هاون جا گذاشته بودم ... همش يه جا رسيد.


توي بسته هاون بودو زعفرونو لوليان ناظريو گردوو توت خشکو لواشکو پسته و آلو خشکو سبزي خشکو و خيلي چيزاي ديگه .... و نامه ها بود ....از اون نامه هايي که ميشه از حالا تا هميشه خوندو باز هم خوند.


کارتن خالي اداره پست کوي دانشگاه رو کنار بقيه کارتناي خالي اداره پست کوي دانشگاه ميذارم، نامه ها رو کنار بقيه نامه ها و سبزي خشکا رو کنار بقيه سبزي خشکا و .... هاون رو هم ميذارم يه جايي که هر روز جلو چشمم باشه .... و هرکي ازم پرسيد تو اين چهار سالي که اينجا بودي چي گيرت اومد ميگم : يه هاون و چيزهاي ديگه اي از جنس هاون ... هستن کسايي که بفهمن من چي ميگم ....

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴


«آمادئوس» از پنجره نگاهي به آسمون ابري انداخت و با خودش فکر کرد اگر فردا هوا آفتابي باشه ميتونه به اتفاق «هيستاميس» به شهر بره و از نزديک شاهد مسابقه گرز پروني گلادياتور هاي دربار باشه ...

بعد هزار سال هنوز کسي نميدونه آيا « آمادئوس» فرداي اونروز به تماشاي مسابقه گرز پروني رفت يا نه اما همه اينو ميدونن که اگر « آمادئوس» به اينترنت دسترسي داشت و يه سربه weather.com ميزد، اونموقع حداقل تا يه هفته بي خيال شهر ميشد !!

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴


يه قاب از رو ديوار افتاد و شکست !!
يکي پرسيد : چيکار بايد کرد ....
وقتي افتادن و شکستن قاب عکس از رو يه ديوار تبديل به يه خبر در ستون «حوادث» روزنامه ميشه .... و از اون بدتر اينکه پليس مياد و گزارش تهيه ميکنه !!

و تو صفحه مقابل اين خبر يه خبر ديگه مي خوني که ميگه : يه هواپيما تو ايران از آسمون افتاد و شکست .. با آدماش ...

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

صبح که بيدار شدم احساس کردم هواي اتاق سرده. کورمال کورمال تو خواب و بيداري تلفن رو پيدا کردم و زنگ زدم و به مسئول تاسيسات ساختمون ... گفتم بهش که انگاري رادياتوراي خونه کار نمي کنه ... اونم گفت يکي رو ميفرسته ... و هميشه هم يکي رو فرستاده. هر وقت مشکلي پيش اومده اگه صبحش تلفن زده باشم و خبر داده باشم، عصرش که برگشتم يه يادداشت از دستگيره در ورودي آويزون بوده با اين مضمون که فلان ساعت اومديم و مشکلي رو که شما گزارش کرده بوديد برطرف کرديم ... امضا پيتر يا جيسون يا مايکل ... البته هميشه برام اين سوال پيش اومده که آيا پيترِ، جيسون يا مايکل وقتي وارد خونم شدن با همون کفشايي هيول تاريکي از رو قاليچه نازنينم رد شدن يا اينکه کفشاشونو در آوردن ... قاليچه اي که خودم يه وقتايي نا خودآگاه از روش ميپرم که مبادا زيادي مستهلک بشه ... از در خونه بيرون که اومدم حس کردم که هوا زيادي سرده ... البته وقتي سرما از يه حد مشخصي بيشتر بشه ديگه اسمش سرما نيست چون با تعريف متعارف هواي سرد هيچ تناسبي نداره .. منو شروين روي اين هوا يه اسم خاصي گذاشتيم که خيلي گفتني نيست !!! ..
رسيدم سر کار ... دما سنج کامپيوتر دماي بيرون رو منفي چهار فارنهايت نشون ميداد ... هنوز که هنوزه نمي تونم با فارنهايت خوب رابطه برقرار کنم .... پس به سانتيگراد تبديلش کردم که ميشد ۲۰- ..... يعني اينکه خوب سرد بود ...
و يه اي ميل از مت ناوارا، مسئول تاسيسات دپارتمان، مبني بر اينکه يه طوفان برف حسابي تو راه و ساعت ۶ ميرسه به شهر ما و تا ۶ صبح فرداش يه بند برف مياد از قرار ساعتي يه اينچ ...
نکته هيجان انگيزش اينه که فردا صبح با صداي ماشين برف روب که از دور نزديک ميشه بيدار ميشم ... نزديک و نزديکتر و بعد دور و دور تر و بعد تنها سکوت برف باقي ميمونه ...

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴

ديروز دفاع کامران بود ... آقاي دکتر انتصاري ... تا دو سه هفته ديگه اونم ميره .
اومد و رفت آدما تبديل به يه اتفاق عادي شده... اينجا مثل جزيره اي ميمونه که هر از چند گاهي چند نفر سوار يه قايق واردش ميشن ... ساکنين جزيره هم تا مدتي با کنجکاوي تموم سرگرم براندازکردن تازه واردين ميشن تا اينکه حوصلشون سر بره ... اون موقع برميگردن همونجايي که قبلا نشسته بودن ... به بلندترين نقطه جزيره ... جايي که ميشه دور تا دور جزيره رو خوب پاييد ... چمباتمه ميزنن و بدون اينکه باهم حرفي بزنن به افق خيره ميشن ... منتظر يه کشتي که بياد و اونا رو با خودش ببره ... اگه سالي سکندري يه کشتي از اين حواليا رد شه يکي دو نفر رو با خودش ميبره. بيشتر نه. اون موقع کار بقيه اينه که باز انتظار بکشن .... رو به دريا پشت به جزيره ... اين جزيره به شدت دوست داشتنيه اما بيشتر مال گذره تا موندن ... يا بهتر بگم ... اينجا براي «زندگي واقعي » زيادي خوبه ... اگه زياد توش بموني طلسم ميشي و ديگه نميتوني مثل آدميزاد زندگي کني ... اينه که همه ازش فرارين

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

جواب صداي رودخونه
تودل شب
وسط کوههاي شمشک
از اونور زمين به اينور زمين

نميتونست کمتر از صداي سه تار باشه
گرچه با ساز ناکوک ... اما پرنفس
تو يه عصر پاييزي
از اينور زمين به اونور زمين

شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۴

بهزاد و کامران خوابن و خر خرشون هواست اما من خوابم نميبره ... خواستم برم استخر اما وقتي ديدم که مجبورم از وسط لابي هتل با مايو رد شم منصرف شدم ... يکم نشستم پاي فوتبال آمريکايي تا مطمئن بشم هنوز ازش بدم مياد ... هنوز بدم ميومد ... اما با دقت نتيجه بازيهاي امروز رو که از پايين صفحه رد ميشد دنبال کردم بينم ميشيگان چيکار کرده ... برده بود و جيگرم حال اومد ... من از فوتبال آمريکايي بدم مياد اما دلم ميخواد ميشيگان حتما ببره و حتما دوست دارم هفته بعد برم استاديوم و بازي ميشيگان و اينديانا رو ببينم ...از بس که خرم ... تازه امروز پرسپوليس به استقلال باخت و سيبيلام آويزون شد ... برام فوتبال باشگاهي ايران ديگه دو زار هم مهم نيست اما پرسپوليس بايد ببره ... من خلم
امروز همه خيابوناي اصلي شيکاگو رو پياده گز کرديم. من مرده اين شهرم از بس که زندست ... من خراب بوق و ترافيکم ... ده ما ترافيکش کجا بود ؟! من ديوونه وول خوردن آدماي زيادم تو پياده روهاي پهن با مغازه هاي شيک ... امروز رو زندگي کرديم

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

امروز Halloween بود ...
رئیس دانشکده در لباس جادوگر
پستچی در لباس دراکولا
منشی دانشکده در لباس سیندرلا
قهوه چی در لباس اتاق عمل
نظافتچی در لباس پنگوئن
راننده اتوبوش در لباس دلقک

امروز شهر پر بود از قیافه های مسخره اما دلنشین
درست مثل بقیه روزا

امروز شهر پر بود از شادی و خنده
درست مثل بقیه روزا

امروز Halloween بود ... و هیچ هم تو خالی نبود ...
من این مردم رو دوست دارم ... مردمی که در عین «خالی» بودن «پر» زندگی میکنن ...

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

شروين داشت طبق معمول غر ميزد. ايندفه حقم داشت طفلکي. ساعت ۹:۳۰ جمعه شب سرکار بود. بهش زنگ زد ببينم سينما بيا هست امشب يا نه که گفت مشغول وارد کردن نمره هاي دانشجوهاست. طبق دستور العمل جديد دانشگاه نبايد نمره ها رو همراه شماره دانشجويي رو وب سايت درس پست کنه ... اون بايد براي هر دانشجو يه عدد رندوم توليد ميکرد و بهش اي ميل ميزد که آقا يا خانم دانشجو، اين عدد تو هست و ميتوني باهاش نمرتو چک کني ... همينطوري که داشت همه اين حرفا رو به مدل خودش و با سير داغ پياز داغ اضافي برام پشت تلفن ميگفت منم داشتم بليط مي خريدم...

فيلم خوبي بود چونکه به تست اشک جواب مثبت داد ... هر فيلمي که شده حتي براي يک ثانيه اشک منو در بياره از نظر من فيلم خوبيه ... من به تست اشک شديدا اعتقاد دارم ...

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

امروز تصميم داشتم سري به «جاويد» بزنم بعد ۳-۴ ماه.همينطور که قدم زنون به سمت دانشگاه در حرکت بودم و سعي ميکردم برگاي خشک بيشتري رو زير پام له کنم به اين فکر ميکردم که حالا خوبه جاويد هم بخواد سري به من بزنه بعد ۳-۴ ماه ... تله پاتي و اينجور حرفا ...

جاويد معمولا وقتي منو ميبينه بجاي سلام ميگه : « تو به روح اعتقاد داري؟ ‌» که اگه من بگم آره اونم در جواب بگه : « پس تو اون روحت !!! » ... اولاش مي پرسيدم: «چطور مگه ؟ » اما مدتيه که ميگم: «تو روح خودت ... »

تو آفيس مشغول چک کردن اي-ميل بودم که يکي در زد .... گفتم خوبه جاويد باشه ... در رو باز کردم ... جاويد بود ... بدون سلام عليک گفت : « تو به روح اعتقاد داري؟‌ » ... بعد از چندثانيه سکوت گفتم : « آره » ... که با لبخند پيروزمندانه اي گفت : « پس تو اون روحت »

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

فرودگاه ...
همینطور که دنبال گیت A64 میگشتم
چشمم خورد به تابلوی International Departure و بی اختیار نگاهم برای چند لحظه روش متوقف شد ... اما باعث نشد به چیزی جز گیت A64 فکر کنم ...
چند قدم جلوتر همین داستان بود برای تابلوی International Arrival

گیت A64 رو پیدا کردم پس دیگه چیزی نداشتم که بهش فکر کنم ... نشستم روی یه صندلی گرم از آفتاب و مشغول تماشای باند فرودگاه شدم ... یک ساعت به پرواز مونده بود

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

آب گريپ فروت براي شروين که سرما خورده
بهترين شلوار دکتر افشار که تو خشکشويي جامونده بود
مقداري توتون مرغوب باز هم براي دکتر افشار که ببرم سوغات
امروز اينا رو گرفتم

توپ فوتبالي که تو ماشين من بود و بقيه ايي که شايد ميخواستن فوتبال بازي کنن
قبض تلفني که بيخود گرون شده بود
آمپر بنزيني که کار نمي کرد
امروز نگران اينا بودم

خورش کدويي که شانسي خوب در اومده بود
تاب خالي پشت خونه که خيس بارون بود و منو ياد بچگيا انداخت
درآوردن يه تيکه از نت «به تماشاي آبهاي سفيد» با فلاکت
امروز اينا منو سر شوق آوورد

آ هاي زندگي معمولي ... با همين فرمون بيا ...

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۴

اين گروه کارشون اينه که با جارو و سطل آشغال و بشکه و هزار تا کوفت و زهر مار ديگه صدا در بيارن ... من ميخوام برم بپرسم حرف حسابشون چيه ... اگه حرف حساب نداشن و همه اين کارا رو از رو خل بازي ميکنن خب منم ميرم قاطيشون ... منتها من رو بشکه نمي کوبم ... رو دف ميکوبم ... کنجکاوم بدونم دف و بشکه چجوري با هم صدا ميدن ...

یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۴

من بعد از شش سال
يا بيشتر
ريحون چيدم
از حياط خونه «احسان»

پس اگه هنوز ميشه ريحون چيد
اونم درست وسط اونجايي که هيچکس ريحون نمي چينه
هيچ دليلي وجود نداره
که آدم يادش بره
چطوري ميشه ريحون چيد
حتي اونجايي که هيچکس ريحون نمي چينه

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

دو دودکش .... به هم نزديک که شدن نه دل جلوتر رفتن داشتن و نه پاي برگشتن ... پس همونجا موندن ... سالهايي ...

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۴

تا به اون موقع بيل به اون قشنگي نداشتم ... قيافش شبيه بقيه بيلا بود اما رنگش يه چيزي بود بين قهوه اي و طلايي که از بقيه بيلايي که رنگشون بين قهوه اي و طلايي نبود متمايزش مي کرد... درست مثل رنگ شناي ساحل ... در حد مرگ شن بازي کردم با اون بيل من ... تا ميتونستم چاله کندم و از شناي چاله کوه درست کردم و تو کوهاش جاده و تونل ساختم ... يه روز مونده به روز آخر بيلم رو تو يکي از همون چاله ها انداختم و روش شن ريختم به شوق اينکه فردا پيداش ميکنم و کلي بهم خوش ميگذره. اما فرداش بيلي پيدا نشد ... همه ساحل رو زيرو رو کردم ... بيل نبود که نبود ....

روز برگشت با لب و لوچه آويزون تو صندلي عقب خودمو فرو کردم و سعي کردم بقيه رو متوجه ناراحتيم بکنم ... و نطق هم نکشم که نکشيدم ... اما همين که ماشين راه افتاد همه چيز رو فراموش کردم و دماغم رو چسبونم به پنجره و با حرص و ولع مشغول تماشاي منظره هاي بيرون شدم ... نميدونم چرا هر موضوع خسته کننده اي از تو ماشين در حال حرکت جذاب و ديدني ميشه ...

و يک اعتراف ... من هنوزم بيلام رو با دست خودم خاک ميکنم به شوق اينکه يک روز پيداشون کنم ... که بعضي وقتا پيدا ميکنم و بعضي وقتاهم پيدا نمي کنم
...

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴

نزديکيهاي شهر ما هيچ کوهي نيست. براي رسيدن به اولين کوه بايد ۱۴ ساعت رانندگي کرد. مدتها بود که به هيچ کوهي فکر نکرده بودم تا اينکه عصر يک روز عادي تابستون در حاليکه تو کافه نشسته بودم و همراه با هورت کشيدن چاي هل دار از پشت پنجره رهگذرا رو تماشا ميکردم چشمم خورد به يک گروه کوهنورد ... با کوله هاي بزرگ کوهنوردي ... کفشاي کوه که از فرط گل رنگشون معلوم نبود ... و چوب دستي کاملا جدي کوه ... از طنابايي که از کولشون آويزون بود معلوم بود از کوه بزرگي بالا رفتن .... و از ريشاي بلندشون و صورتاي آفتاب سوختشون مشخص بود که روزهاي زيادي رو تو کوه گذروندن .... چهره ها خسته و خشن و عين هم ... با هم هيچ حرفي نميزدن ... و از بس در انتظار ديدن قله به روبرو نگاه کرده بودن نگاهشون به روبرو خشک شده بود ... به ستون يک مثال قطار پياده رو رو گز مي کردن ..

خوب بر اندازشون کردم تا آخرين نفرشون از ديدرسم خارج بشه .... و دم آخر يکم گردنمو کج کردم تا بتونم يکم ديگه ببينمشون ... وقتي مطمئن شدم که ديگه ديده نميشن به صندلي تکيه دادم و يه قورت از چاييم، که شکرش کافي بود، سرکشيدم و با خودم فکر کردم که اين اصلا خوب نيست که نزديکيهاي شهر ما هيچ کوهي نيست ... ميتونستم بيشتر به اين موضوع فکر کنم اما ترجيح دادم بقيه مردم رو تماشا کنم ...

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۴

پيدا کردن « گوشه هاي گم» يکي از تفريحات منه ... امروز رفتم گوشه هاي گم شهر رو پيدا کنم که گم شدم يا بهتر بگم خودم رو گم کردم ... با دوچرخه ... خوب که از مرکز شهر دور شدم براي اينکه مطمئن بشم که گم شدم از يکي آدرس پرسيدم و هر چي که اون گفت عکسش عمل کردم ... گفت : اين جاده رو برو سمت بالا و به اولين فرعي که رسيدي بپيچ سمت راست. من هم جاده رو رفتم پايين و به اولين فرعي که رسيدم به هيچ سمتي نپيچيدم ... من ديگه کاملا گم شده بودم پس با خيال راحت دنبال يه درخت توت گشتم تا توت بخورم ... توت قرمز ...

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴

بيابان را سراسر مه گرفتست.
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذيان گرم مه، عرق ميريزدش آهسته از هر بند.

شاملو

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۴

خب ... خب... خب ...
جاي من تو تهران ديشب حسابي خالي بود ... عکساي خوشالي مردم رو که ميديدم دلم غش ميرفت . مطمئنم فرزاد و فرشاد جاي من هم عر زدن .... نه فرزاد و فرشاد ؟!خب چهار سال فرصت دارم که خودم رو به ايران برسونم تا از خوشالي جام جهاني ۲۰۱۰ عقب نمونم که نميمونم ..... دم پرستوو رفيقاشم گرم که ترکوندن !!!!

يه چيز ديگه هم اينکه جالبه که مسابقه هاي مقدماتي جام جهاني با انتخابات رياست جمهوري تو يه سال ميوفته ... تو اون ساله که اميد و نااميدي قاطي پاطي ميشه و مردم يهو به سرشون ميزنه و کاراي عجيب و غريب ميکنن .... درست مثل ۸ سال پيش که رفتيم جام جهاني يا ۴ سال پيش که نرفتيم جام جهاني .... خدا کنه مردم امسال هم به سرشون بزنه ... آي من حال مي کنم وقتي ميبينم مردم يهو آمپر مي چسبونن همينطور الکي... شلوغش مي کنن نا فرم ... خلاصش اينکه به هزار و يک دليل بايد امسال هم خل شد ... بايد راي داد . دليل اولش رو مولوي گفته :
خنک آن قمار بازي که بباخت هرچه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر

من مطمئنم فرزاد و فرشاد هم راي ميدن .... نه فرزاد و فرشاد ؟

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

«سوزي» گفت : خونه من اون بنفشست
خونه سوزي واقعابنفش بود
من شهري رو که خونه هاش رنگو وارنگه دوست دارم

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۴

I work all night, I work all day, to pay the bills I have to pay
Ain’t it sad
And still there never seems to be a single penny left for me
That’s too bad
In my dreams I have a plan
If I got me a wealthy man
I wouldn’t have to work at all, I’d fool around and have a ball

Money, money, money
Must be funny
In the rich man’s world
Money, money, money
Always sunnyIn the rich man’s world
All the things I could do
If I had a little money
It’s a rich man’s world
"Abba"

من تو خود «خارج» هستم ...
اينجا همه چيز خيلي منظمه ... همه چيز همونجور پيش ميره که بايد
...من از اين همه نظم خسته شدم ... دلم « خرتوخري» مي خواد

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

اومدم کافه اسپرسو رويال يه دل سير بنويسم شروين زنگ زد گفت : برادربيا خونه من ....بايد برم خونه شروين الان ... دفعه بعد که مينويسم ميخوام قصه رودخونه وحشي رو بگم ... رودخونه اي که کنارش وايسادم و دير يا زود يکي من هل ميده توش...

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۴

بايد اون مقاله رو پيدا ميکردم ...

خدايا کجا گذاشته بودمش ... همه زونکنام رو زيرو رو کردم... نبود که نبود. يادمه خونه هم آوورده بودمش ... کتابخونم رو حسابي گشتم ... روي ميز ... اما نبود. اون مقاله تو پروژه کلاس پروفسور فيکسون خيلي بهم کمک کرده بود ...من بازم لازمش داشتم ...برگشتم آفيس ... همينطور که در نهايت نا اميدي داشتم رو ميزم رو ميگشتم چشمم خورد به يه دسته کاغذ که روهم يه گوشه ميز تلنبار شده بود ... تو دلم گفتم بايد لاي اين کاغذا باشه ... شروع کردم به زيرو رو کردن کاغذا تا اينکه .... آره خودش بود ....بالاخره پيداش کردم ... خب صفحه چند بود ؟ ... همون اولاي مقاله بود ... صفحه يک پشتش سفيد بود ... صفحه دو هم پشتش سفيد بود ... و صفحه سه ... پشتش ... آهان .. ايناهاش !! ... دستور تهيه خورش قيمه


اول پياز سرخ ميکني بعد گوشت رو به همراه پياز سرخ ميکني ... نمک و زرچوبه يادت نره ... يکم دارچين هم خوشمزش ميکنه ... بعد يه استکان لپه و ۲ ليوان آب .... لپه که پخت رب گوجه و ليمو عماني لطفا ... سيب زميني سرخ کرده هم که جاي خود ...


ممنون مامان .... دستورت حرف نداشت ... خورش قيمه امروز من هم ... نکته هيجان انگيزشم اين بود که آلو خشک هم داشتم ... يعني ديگه آخرش بود

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۴

چند روز پيش يه سري رفتم طبقه چهارم کتابخونه و چند تا کتاب داستان گرفتم . مدتها بود که تو مود داستان خوني نبودم اونم از نوع داستاناي زويا پيرزاد ... منتظر فرصت ميگشتم براي خوندنشون تا اينکه امروز شد .

امروز برنامم اين بود که برم از گل و بلبل و بهار و اينجور حرفا عکس بگيرم که برف گرفت و همه چيز بهم ريخت ... به هر حال ۲۳ آوريل هيچوقت موقع خوبي براي برف نبوده ... پس خونه موندم و به طبع کتاب داستان خوندم ...
«صداي ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قيژ در فلزي حياط و صداي دويدن روي راه باريکه وسط چمن. لازم نبود به ساعت ديواري آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود ..... »

به ساعت ديواريه آشپزخانه نگاه کردم . ساعت پنج و نيم بعد ازظهربود. قرار بود براي مهموني عليرضا سمبوسه درست کنم. يادم افتاد تو مهمونا چند نفر هستن که گوشت غير حلال نميخورن. لباس پوشيدم که برم از علاء دين گوشت بخرم که تلفن زنگ زد. کامران بود. بعد از چند کلمه صحبت از هوا و برف بي موقع سراغ يکي از آهنگاي فرهاد رو ازم گرفت. گفت همون که راجع به عيد بود. سعي کرد شعرش يادش بياد اما نتونست. ميدونستم کدوم رو ميگه. گفتم : همون که ميگه « با اينا زمستونو سر ميکنم ... با اينا خستگيمو در مي کنم » گفت : آها .. آره همون ....داريش ؟ . نداشتمش. قرار شد براش لينک اينترنتيش رو اي ميل کنم. و بعد گفت که شب با محمد رضا و شيرين و بهزاد دارن ميرن سينما. ميخواست ببينه منم ميام يا نه ... بهش گفتم حالا ببينم و خداحافظي کرديم ... نمي دونم چرا بهش نگفتم که شب دارم ميرم خونه عليرضا.... صداي زوزه باد هيچوقت به دلم نشسته ... بيرون باد بود و برف... از تو بايگاني لباساي زمستوني نديد يه پليور کشيدم بيرون و پوشيدم. داشت دير ميشد ....

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۴

"I wanted only to try to live in accord with the promptings which came from my true self. Why was that so difficult?"

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۳

تماشاي برف از پشت پنجره تو نور چراغ خيابون هميشه لذت بخشه ...اولش خوب بارش برف معلوم نيست ... يه کم طول ميکشه که چشم به تاريکيه بيرون عادت کنه ... و وقتي مطمئن ميشي که برف ميباره چشمات برق ميزنه و تو دلت گرم ميشه ... چون ميشه به تعطيليه مدرسه اميدوار بود


آخرين باري که به خاطر برف مدرسه نرفتم خيلي وقت پيش بود شايد ۱۳-۱۴ سال پيش ... اما هنوز شبا تو نور چراغ پشت پنجره دنبال دونه هاي برف ميگردم ... با وجود اينکه ميدونم ديگه مدرسم تعطيل نميشه... و معمولا پيداشون ميکنم

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۳

صميمانه شعر گفتن به جاي فاضلانه شعر گفتن
صميمانه زندگي کردن به جاي فاضلانه زندگي کردن
خودشه !!!
ممنون فروغ

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۳

فيروزه نوشته بود :« فرهاد عزيزم سلام .... خدا کنه که حالت خوب باشه ... من هم خوبم همه خوبند ... زندگي مثل سابق با تلخيها و شيرينيها و بامزگيهاش ( وبيشتر اين دوتاي آخري) ميگذره .... »

من نامه هاي زيادي دارم قاطيه کاغذهاي زيادتري که دارم ... و نامه هاي زيادي بايد بنويسم که نمي نويسم ... و حرفهاي زيادي دارم که بزنم ... و حرفاي زيادتري که ندارم ...

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۳

تو خونه يه جاي با صفا پيدا کردم....تو هال ... بين شوفاژ و ميز ... پاي پنجره ... رو زمين .... چار زانو
بيرون کولاک برف ... من کنار شوفاژ ... چايي داغ تو دستم .... مغز خاموش