سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

زندگي خيلي شبيه فتوشاپ مي مونه ... اگه ندوني توش مي خوايي چيکار کني خيلي زود گو گيجه مي گيري و حسابي قاطي مي کني و لي اگه بدوني مي توني باهاش زيبا ترين تصاويرو به وجود بياري ...

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱


وقتي کلنگشو براي آخرين بار به ديوار خاکي معدن ذغال سنگ زد از محل برخورد کلنگ با ديوار صداي جريان آب شنيد... وقتي نور چراغ کلاهش رو روي ديواره معدن انداخت متوجه خروج آب از لابلاي سنگهاي ديوار شد ...طولي نکشيد که يک حفره بزرگ روي ديوار ايجاد شد که آب به شدت ازش خارج مي شد و به داخل دالونهاي معدن ميريخت...بقيه کارگراي معدن رو خبر کرد تا به کمک هم جريان آب رو قطع کنن.اما ديگه از دست اونا کاري ساخته نبود و بر شدت جريان آب لحظه به لحظه اضافه ميشد... کارگراي معدن وقتي ديدن کاري ازشون ساخته نيست به فکر خروج از معدن افتادن ولي ديگه دير شده بود... آب دالون منتهي به راه خروجي رو که در سطحي پايين تر قرار داشت پر کرده بود .... اونا تو عمق ۶۰ متريه زير زمين محبوس شده بودن...براي اينکه غرق شدنشونو به تاخير بندازن دستجمعي به سمت بلندترين قسمت معدن حرکت کردن ...اونا ۹ نفر بودن ... از شيب يکي از تونلهاي معدن بالا رفتن ... تونل بن بست بود و اونا اينو مي دونستن ولي سطح صافي که در انتهاي تونل بود آخرين نقطه اي از معدن بود که با آب پر ميشد....وقتي به انتهاي تونل رسيدن هر کي يه گوشه اي نشست و به ديوار معدن تکيه داد ... تو چشماي همشون ترس موج ميزد .اونا با مرگي رقت بار فاصله زيادي نداشتن...صداي آب رو ميشنيدن که لحظه به لحظه نزديکتر مي شد... انتظار هميشه سخته وسختتر اونه که به انتظار مرگ بشيني .... بعد از چند ساعت به تدريج صداي آب کمتر شد تا اينکه کاملا متوقف شد.... اونا هنوز زنده بودن.جريان آب قطع شده بود اما ديگه کاملا محبوس شده بودن ....حالا فقط نوع مرگشون تغيير کرده بود .اوناهيچ وسيله ارتباطي با دنياي خارج نداشتن... چراغاشون حداکثر تا يک ساعت ديگه ميتونست فضا رو روشن کنه. هوا سرد بود و مرطوب ... وقتي نور آخرين چراغ کاملا محو شد اونا مرگ رو در چند قدمي خودشون حس کردن.... تنفس لحظه به لحظه سختتر مي شد ......
تا کارگر معدن نباشي نمي فهمي تاريکي يعني چي ...

۹ نفر کارگر معدن ذغال سنگ دو روزه که تو عمق ۶۰ متري زمين در نزديکيه شهر پيتزبورگ در ايالت پنسيلوانيا محبوس شدن وتلاش براي نجات اونا تا به حال به جايي نرسيده ....

اگه اونا نجات پيدا کنن حتما قدر زندگي رو خيلي ميدونن ...
اونوقت جز حس کردن گرمي آفتاب سهم بيشتري از زندگي نمي خوان ....
ديگه دربه در دنبال معنيه زندگي نمي گردن ...
ديگه قدر ثانيه به ثانيه نفس کشيدن رو مي دونن ...
ديگه نمي ذارن حتي يه چيکه از نور هدر بره ...
شايد تجربه محبوس شدن تو معدن ذغال سنگ براي خيلي از ماها لازم باشه ......

تا کارگر معدن نباشي قدر روشنايي رو نمي دوني

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

روي سکوي سيماني کنار پياده رو نشسته بود .
پرسيد: « آيا شما در آرامش زندگي مي کنيد ؟»
گفتم نمي دونم ...

پرسيد :« آيا احساس تنهايي مي کنيد؟ »
گفتم شايد .. يه کم .....

گفت :«مي دوني عيسي مسيح به تو آرامش ميده و تنهايي رو از پيشت ميرونه ....»
گفتم من دينم با شما فرق مي کنه
گغت :« دين يه چيزه»
برام دعا کرد و ازم خواست يکشنبه به کليساش برم ...

و هيچکس تا به حال «دين» رو اينقدر ساده برام تعريف نکرده بود ...« دين اون چيزييه که باهاش احساس آرامش مي کني و از تنهايي در ميايي و اون فقط يه چيزه »

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۱



This is an opportunity for international students to work together
with community volunteers to help build a home for a low-income
family in nearby Ypsilanti.We will work with
HABITAT FOR HUMANITY(http://www.habitat.org/), which works
around the world in more than 60countries to help families have
affordable, decent housing.Possible projects might include putting
insulation in the walls of the house(working inside), and also some
work outside at the constructionsite. No previous skill or experience
is required. You will need to wearwork clothes, sturdy shoes, and a
hat or cap.
the group will return to the Ecumenical Center for a short time of
reflection about our experience and about homelessness.
If you participate you will:* Learn more about the problems of
homelessness and the need for affordable housing in the Ann Arbor
area and the U.S.
* Meet new people including both International and U.S. students.
* Learn about the role of "volunteerism" of American culture.
* Learn about Habitatfor Humanity
* Help people and make a difference

نمي دونم چرا وقتي اين اي ميل رو خوندم حتي سعي نکردم نرفتنم رو يه جور توجيه کنم .وقتي امروز بعد چند روز چشمم بهش خورد بي اختيار بازش کردم و دوباره خوندمش.... روي جمله آخر بيشتر مکث کردم : « ..... و يه فرقي به وجود بياريد » .اين جمله خيلي حرف داره ... ميشه مثل من اين در خواست کمک رو نديده گرفت و ميشه رفت کمک و فرق کرد ... ميشه پايين يه کوه وايساد و تماشاش کرد و ميشه ازش رفت بالا و فرق کرد .... ميشه يه کتاب رو نخوند و ميشه خوندش و فرق کرد....ميشه خوابيد و طلوع آفتاب رو نديد و ميشه اونو ديد و با اونايي که خوابن فرق کرد ... بايد بخوايي که فرق کني ...نه که با بقيه ....که با خودت ...

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱


«اي کاش آدمي وطنش را همچون بنفشه ها مي شد با خود ببرد هر کجا که خواست ... »
فرهاد خواننده ...


کلي حرف دارم که براي گفتنه ....اونا رو اينجا مي نويسم . اما حرفاي زيادي هم دارم که براي نگفتنه ....اونا رو کجا بنويسم ؟ چند جا تو ذهنم هست ...
پشت موزائيکاي حموم
زير موکت اتاق پروفسور داتا
روي ريشه هاي درخت پشت پنجره اتاق
کف برج ساعت دانشگاه از اوون وري که به زمين چسبيده
يا اينکه ...روي اونطرف ماه که هميشه شبه .... آره ....اين آخرييه از همه بهتره ... ولي يه چيزي ... ميترسم ماه کم بيارم !!!!

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

مي خوام بدونم چيکار داري مي کني ...
وقتي اين جمله رو تو اي ميل پروفسور داتا خوندم ساعت ۳ بعدازظهر بود ...

« سلام فرهاد. اگه تونستي يه سر به من بزن.مي خوام بدونم چيکار داري مي کني .يا امروز بعدازظهر ساعت ۴ بيا يا فردا صبح ....دبا داتا »

ترجيح دادم ساعت ۴ همون روز برم.... يک ساعت وقت داشتم که فکر کنم چيکار دارم مي کنم ... خب من خيلي کارا مي کردم .... به همشون فکر کردم و خيلي زودتر از ساعت ۴مطمئن شدم که مي تونم به اين سوال جواب بدم .... دقيقا وقتي ساعت ديواري پاندولي اتاق پروفسور داتا زنگ ساعت ۴ رو زد پاي راستم موکت ضخيم قهواي رنگ اتاقشو لمس کرد .....پاي کامپيوترش بود ...... سلام .... از زير عينکش نگاهي به من انداخت .... سلام ..بشين ...

رفتم تو و کنارميز گرد وسط اتاق نشستم ... اتاقش خيلي درهم برهم بود ... مي تونستم تو فاصله اي که اون داره با کامپيوترش ور ميره يه بار ديگه جوابم رو مرور کنم .اما تر جيح دادم خودمو با تماشاي اتاقش سرگرم کنم ... رو ديوار پشت سرش يه تخته سياه بزرگ بود بالاي اون ساعت پاندولي تک تک مي کرد ... هميشه از نوشتن روي تخته سياه لذت بردم مخصوصا وقتي سطح تخته سياه صاف و گچش نرم باشه ... خيلي دلم مي خواست بلند شم و روش يه چيزي بنويسم ..... بقيه اتاقشم پر بود از کتاب و کاغذ . هر جا يه سطح صاف پيدا مي شد روش کتاب و ژورنال و کاغذ تلنبار بود ....انگاري سالهاست که کسي به اونا دست نزده .... امروز خطا خيلي کندن .... اولين جمله اي بود که بعد از ۵ دقيقه ازش شنيدم ..... بله ... همينطوره... ولي به نظر من اونروز خطا اصلا کندنبودن....و بازم سکوت.نمي دونم اين تک تک ساعت پاندولي چرا هميشه آدمو به فکر واميداره ... حوصله فکر اي فلسفي نداشتم ... فقط به ساعت نگاه کردم و سعي کردم حدس بزنم اين صداي تک تک چطور ايجاد ميشه ....

۴-۵ دقيقه ديگه همينطورگذشت تا اينکه صندليشو رو به من چرخوند ور در حاليکه سعي ميکرد بدون بلند شدن از صندلي و با حرکت پا خودشو به پشت ميز گرد وسط اتاق برسونه پرسيد :خب بگو ببينم چيکار داري ميکني ... .... من هم يک ربع پشت سرهم براش توضيح دادم که چيکار دارم مي کنم و اونم نيم ساعت پشت سرهم برام توضيح داد که چه کاراي ديگه ايي بايد انجام بدم ... بعد ۴۵ دقيقه هم اون ميدونست من دارم چيکار مي کنم و هم من مي دونستم چه کاراي ديگه ايي بايد بکنم...خداحافظي کردم و بيرون اوومدم .... موقع بيرون رفتن از ساختمون جي جي براون اون وقتي که خنکاي مطبوع داخل ساختمون تبديل به هواي گرم و مرطوب بيرون ميشد يه بار ديگه اين سوال رو از خودم پرسيدم ...

فرهاد ... تو داري چيکار مي کني ؟! ....بازم يه بعد از ظهر طولانيه ديگه منتظرم بود ....

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۱

اول متوجه صداي ساز شدم .صدا رو دنبال کردم تا اينکه خودشونو ديدم.دونفر بودن... با دامن اسکاتلندي وجوراب سفيد تا روي زانو و پيرهن سفيد آستين بلند که روي سينش گلدوزي شده بود....دامن يکيشون سبز بود و اونيکي قرمز و که هر دوشون چارخونه هاي سياه داشتن .. از اون کلاههاي سياه رنگ منگوله دار اسکاتلندي هم سرشون بود و يکي يدونه ساز هم دستشون ... نمي دونم اسم سازشون چيه ..از اون سازاي بادي که شبيه يه کيسه باد شدس و ازش چند تا چوب بيرونه و وقتي تو اين چوبا فوت مي کني صدا ميده .....راه ميرفتن و ساز ميزدن... قدمهاشون عجيب با هم هماهنگ بود و با ريتم آهنگ قدم بر مي داشتن..... يک ريتم تکراري رو که از اول تا آخرش ۱۰ ثانيه بيشتر طول نمي کيشيد دائم تکرار مي کردن .....ديم ديم دي ريم ديم ..ديم ديم ديريدي دي دي ..ديم ديم دريم ...

وقتي ديدمشون داشتن از يکي از فواره هاي جلوي کتابخونه با لا مي رفتن ....موقع پايين اومدن از فواره يدفه فواره خاموش شد اما اونا بدون اينکه هماهنگيه قدماشونو به هم بزنن باهمون ريتم قبلي از فواره پايين اوومدن صاف رفتن ته استخر ... از حبابهاي روي آب معلوم بود که کف استخر هم با همون ريتم در حرکتن ...وقتي از استخر اومدن بيرون يه راست به سمت برج ساعت دانشگاه حرکتشونو ادامه دادن ... ديم ديم دي ريم ديم ..ديم ديم ديريدي دي دي ..ديم ديم دريم ... بعدش ا ز ديواره شمالييه برج بالا رفتن و از ديواره جنوبي پايين اومدن ...حتي بالاي برج ساعت دامن يکيشون به عقربه دقيقه شمار گير کرد ..... اما نه اونا از حرکت وايسادن و نه ساعت .... مسير حرکتشون يه خط کاملا راست بود ... قدماشون هم هنور کاملا هماهنگ بود ... وايسادم که ببينم ديگه کجا ها مي رن .... به سمت تپه چمني پشت ساختموت جي جي براون حرکت مي کردن سر راهشون از دو سه تا درخت بالا رفتن و پايين اومدن و بعدش نوبت به تور واليبال رسيد ... از اون هم بالا رفتن و پايين اومدن ..با همون ريتم آهنگ و قدم... بعد رفتن رو تپه و تا قبل از اينکه پشت تپه گم بشن با نگاه دنبالشون کردم ....

....اون شب مهتاب بود...شب که رفتم تو تختخواب از پنجره اتاقم مشغول تماشاي ماه شدم ....اون دوتا اسکاتلندي رو ديدم که که با قدمهاي هماهنگ روي يک خط راست از چاله چوله هاي ماه بالا و پايين مي رفتن ... صداي سازشون رو نمي شنيدم ولي از رقص ستاره ها معلوم بود که همون ريتم رو تکرار مي کنن ....

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

من بالاخره بعد از کلي تحقيق دشمن اصليه ايران رو کشف کردم ...بگم کيه ؟ «پله برقي فرودگاه مهر آباد» ...آخه فقط حساب کنيد اين پله برقي از روزي که تو فرودگاه استخدام شده چند هزار تا آدم به درد بخور رو با خودش برده و اون آدما ديگه برنگشتن ... من مطمئنم اونايي که با اين پله برقيه خير نديده رفتن ته دلشون نمي خواستن برن چون اگه مي خواستن برن با پاي خودشون از پله دستيه که همون بغل بود مي رفتن بالا ...من با چشم خودم چند بار اون آدما رو ديديم .... وقتي اون پلهه اونا رو گير مينداخت ديگه هيچ تکوني نمي خوردن ..بعد هميشه وقتي پله بالا مي بردشون به پايين به آدمايي که پشت اون شيشهه وايساده بودن نگاه مي کردن و از نگاهشون مي شد خوند که مي گفتن «يکي مارو از دست اين نجات بده» ... بعضيياشون هم دست تکون مي دادن بلکه يکي به دادشون برسه ...بعضياشون هم بي صدا گريه مي کردن.... اما از دست کسي کاري ساخته نبود چون جولوي مردم شيشه بود ... اونا يي که اونور شيشه بودن مي دونستن که اگه شيشه رو بشکنن خورده شيشه هاش تو چشم خودشون ميره پس شيشه رو نميشکستن فقط نگاه مي کردن.... اونا به نگاه کردن و از دست دادن عادت کرده بودن ...

آهاي پله برقيه بد .... آخه مگه ما چه هيزم تري به تو فروختيم ؟!... درسته که ما برق رو کشف نکرديم اما فکر کنم «پله» رو يه جورايي ما کشف کرده باشيم ... مي خوام بگم تو با ماها اونقدرام غريبه نبستي ...تو که خودت مي دوني ما اينروزا چقدر آدمامونو لازم داريم ...پس چرا اونا رو از ما مي گيري ؟! حالا بالاغيرتا بگو وقتي داري اونا رو بالا ميبري چي تو گوششون مي خوني که وقتي ولشون مي کني با پاي خودشون بقيه راه رو ميرن ؟ تو کي اشتهات تموم ميشه ؟! راستي تو از اين کار تکراري خسته نميشي .... نمي خوايي خودتو بازنشسته کني يا اقلا واسه تنوع کارتو عوض کني ؟قول ميدم تو پيدا کردن کار بهت کمک کنم ... ميتوني بري تو يه فروشگاه کار کني يا تو ايستگاه قطار .... مردمي که پشت شيشه وايسادن صبرشون تموم ميشه ها !!! نگاشون نکن الان آرومن ...پاش بيفته خوب بلدن چطوري دخلتو بيارن... چي ؟! چيزي گفتي ؟ آخه چرا هيچي نميگي ... د لا مصب از جون ما چي ميخوايي ؟!؟! خالي شد اينجا .... ديگه بسه پله برقي دست از سر ما بردار .....

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۱


شعار تبليغاتييه شرکت کامپيوتري Dell اينروزا اينه :
Easy to buy
Easy to own
Easy as Dell
ترجمه فارسيش مثلا اينجوري ميشه :
راحت ميشه خريدش
راحت ميشه صاحبش شد
راحت مثل «دل» ....
حالا تصور کنيد شرکت Dell بخواد با ترجمه فارسي اين شعار تو ايران کار کنه .... اونوقت بايد خيلي زود کاسه کوزشو جمع کنه بره ..... آخه کي قبول داره که «دل» رو راحت ميشه خريدو صاحب شد ....

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱


ميگم ۲۰ با پشت سر هم بگو «دوست» بعد اونوقت کلمه «دوست» برات اونقدر بي معني ميشه که خندت ميگيره .... بگو......
باشه .....دوست دوست دوست ..................دوست (۲۰ بار)
اوا راست ميگي !!! چه بامزه ....

حالا يه چيز بگم ؟
بگو .....
دوستت دارم
وا !!!!!!! ....چه بي معني ......


يه تقويم روميزي دارم که خيلي دوسش دارم.يه دوست خيلي خيلي عزيز اونو به من هديه داده. کنار تختم رو ي کتابخونه کوچيک اتاقم گذاشتمش.تو هر صفحش که هفته به هفته ورق مي خوره ۳تا عکس ناز از ايران هست و يه خط شعر . هميشه اول عکساشو سير نگاه ميکنم و بعد ميرم سراغ شعر.شعر اين هفتش از حميد مصدق هست :

چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما
هميشه منتظريم و کس نمي آيد
صفاي گم شده آيا بر اين زمين تهي مانده
باز مي گردد ؟ ....


دو روز ديگه ورقش مي زنم....

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱


بالاخره بعد از کلي تحقيق کشف کردم که کلمه « بلاگردون» در زبان و ادبيات شيرين فارسي اصلا مهم نيست و کسي براش تره هم خورد نمي کنه چون حتي يه شعر يا يه ضرب المثل دوزاري هم واسش گير نمياد. البته بعضيا واسه اينکه دل منو بدست بيارن اومدن واسه خورده ريزه هاي اين کلمه غير اهميت که من خيال دارم بچسبونمش اين بالا يه دري وريايي (دور از جون جمع) گفتن.
بيتان :
«هر بلايي کز آسمان آيد .........گرچه بر ديگري رواباشد
نارسيده به زمين پرسد .........خانه انوري کجا باشد»

انوري بابا ....حالا چي ميشد اگه يه دون هم اون وسط مي چپوندي ؟!؟! اون وقت دلم خوش بود که حداقل يه جفت بيت کشف کردم که اسم پنجرم توش پخشه !!...آخه « بلاگردون» بدون دون که خيلي چيز بي خودي ميشه... ميشه «بلاگر» ..
من تقريبا مطمئنم که هيچ آدم نسبتا متشخصي همچين اسم در پيتي رو نميذاره رو پنجرش ....
جمله همراه با موزيک مستهجن :
« دونه دونه دونه .....دونه دونه .... ميشمريم اشکاي روي گونه ها رو ...» ....آخه من نمي فهمم شمردن گريه مردم شد کار؟!؟!حالا گيرم شمردي...ديگه چرا آواز مي خوني ؟!؟!؟! با وجود اينکه توي اين جمله آخري لغت دون پنح بار نوشته شده ولي چون من با اين لوس بازييا خيلي مخالفم واسه مهميه اسم پنجرم يه خاک ديگه تو سرم ميريزم......
بيت و بيت :
« اگر دستم رسد بر چرخ گردون .......همي پرسم که اين چون است و آن چون
يکي را ميدهي صد ناز و نعمت........ يکي راقرص نان آغشته در خون»


حالا شد .... ديگه منت اين گروه رنگو وارنگ رو هم نمي خواد بکشم....بلاش رو از انوري مي گيرم گردونش رو هم از اين شاعر آخريه که بسکي خاک و خولي بوده خودشو نگفته که اسمش کيه .... تازه «بلاگردون» ديکته متوسطي هم داره واونوخت هر کس ناکسي سرشو نميندازه پايين فرتي بياد تو پنجرم.....

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱


اين يه تسته ...سطر اول
اين يه تسته... سطر دوم
آخه خطهام خيلي تو هم تو همه....سطر سوم
حالا ببينم چطوري شد ...سطر چهارم
فوت....سطر پنجم

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱


من مي خواستم اسم اينجا رو بذارم «تلنگر» .راستش رو بخواييد من در مورد نقش کلمه تلنگر در ادبيات فارسي خيلي تحقيق کردم و تقريبا مطمئن شدم که اين کلمه خيلي مهمه چون که حداقل يک ضرب المثل و يک بيت شعر در
موردش وجود داره که من خودم اونا رو کشف کردم.

ضرب المثل : « يه تلنگر به خودت بزن يه جوالدوز به مرغ همسايه غازه»
بيت :« تلنگر بر پلنگ تيز دندان ستمکاري بود هر که دانا بود»

البته با وجود اينکه من هيچ وقت نمره ادبياتم از ۵/۱۴ کمتر نشده ولي نميدونم چرا معنيه اينا رو خوب نمي فهمم ولي خب حتما اونايي که اين شعر و ضرب المثل رو اول از همه کشف کردن فکر معنيش هم بودن.يه سوال ديگه هم برام پيش اومد و اون اينکه ادبيات فارسي چه خصومتي با «مرغ همسايه » و « پلنگ تيز دندان» داشته که با جوالدوز و تلنگر به جونشون افتاده.ولي هيچکدوم اينا از اهميت نقش کلمه «تلنگر» در ادبيات فارسي کم نميکنه.تازه تقرييا مطمئنم که ديکته کلمه «تلنگر» رو همه بلدن و هيچکس اونو « طلنگر» نمينويسه و به همين خاطر همه آدرس اينجا رو اون بالا درست تايپ مي کنن و گم و گور نميشن که به من فحش بدن.ضمنا ممکنه يه آدمي که حتي از منم هوشش بيشتره بگه چرا از کلمه هايي مثل «پلنگ»‌ «مرغ» «همسايه» « جوال» «دوز» (وياهم وزنش )استفاده نمي کني چون اونام به اندازه کلمه تلنگر در ادبيات فارسي اهميتن.... در جواب اين دوستمون بايد بگم که اگه مردي خودت يه بيت و يا ضرب المثل ديگه در ادبيات فارسي کشف کن که يکي ازاين کلمه هايي که قطار کردي توش باشه .....


ولي اون موقع که رفتم تو پجره ثبت احوال که سه جلد اين زبون بسته رو بگيرم اون کسي که مسئول اسم گذاشتن رو بلاگر مردم (به فتح ب ) بود و احتمالا يک دفتر بزرگ جولوش باز بود عينهو قرقي دفترش نيگا کرد و بعد (گلاب به روتون)شست دست راستش رو با نهايت وقاحت و به نشانه آناناس بهم نشون داد و گفت يه پدر آمرزيده ايي به علت ضيغ وقت قبلا اين کلمه رو ورداشته واسه بلاگردون خودش ....

آهاااااااي تلنگر خير نديده .....مگه خودت بلاگ ملاگ نداري که اسم پنجره مردم رو ميذاري رو پنجره خودت ... اگه راست ميگي شيما خودش چند تا شعر و ضرب المثل براي مهمي لغت « تلنگر» در ادبيات فارسي که خيلي شيرين هم هست کشف کردي.... آخه من از کجا يه کلمه ديگه به مهميه تلنگر که ديکته آسوني هم داره گير بيارم ....شعر و ضرب المثلش رو هم که عمم کشف نميکنه...البته بعضي از مردمها معتقدند که کلمه « عمه » هم در ادبيات شيرين فارسي مهميش کمتر از تلنگر نيست ولي به هر حال خوبيت نداره که آدم تقريبا متشخصي مثل من همچين اسمي رو بذاره رو پنجرش تازه ديکتشم تشديد داره که سخت هست و بد تر از اون روي تخته کليد من هيچ دگمه ايي واسه تشديد نيست و اونطوري مردم به من فحش ميدن ....من برم شعر و ضرب المثل کشف کنم براي يه لغت اهميت ديگه ...اون پنجره من رو هم ببند گرمه هوا سرديه پنکه اين قوطي درازه ميره بيرون !!!!!

يکي نيست به من بگه تو رو چه به اين کارا ...تو همينجوريش به کارات نميرسي چه برسه به اينکه بخوايي قصه هم بنويسي .... اماراستش دست خودم نيست. آخه يه چند وقتيه بدجوري دلم هواي نوشتن کرده.براي نوشتن که حتما لازم نيست نويسنده باشي فقط کافيه تو دلت حرف داشته باشي.

يه يه ماهي ميشه با دنياي قشنگ وبلاگهاي فارسي آشنا شدم.البته وبلاگ رو از ۶-۷ ماه پيش ميشناختم و حتي همون موقع يه صفحه آزمايشي هم ساختم اما ديگه سراغش نرفتم تا اينکه بالاخره امروز راش انداختم.خوبيه وبلاگ اينه که وقتي مي نويسي به خودت خيلي نزديکي چون اول از همه براي خودت مي نويسي.حالا شايد چند بارم سعي کني اداي اين و اونو در بياري ولي طولي نميکشه که دوباره خودت ميشي چون زود مي فهمي عذاب جعل نفس خيلي بيشتر از لذتشه. اصلا مهمترين انگيزه اي که آدم رو وادار به نوشتن(و يا خلق هر اثري که در اون رد پايي از انديشه باشه) ميکنه همون هيجان کشف تدريجيه گوشه هاي پنهان روح آدمه.يه نوشته بهترين تصوير از روح خالقشه.

وقتي چند خط تو وبلاگت مي نويسي و پست مي کني انگاري يه ذره از روحتو گذاشتي کف دستت و فوت کردي تو آسمون. بعد وقتي که نگاش مي کني خوبيها و بديهاش رو ميبيني .بقيه هم مي بينن .... اونوقت دفه بعد خوبياش رو زياد مي کني و بديهاش رو کم مي کني و باز فوت مي کني تو آسمونا...اگه فردوسي و حافظ و شاملو و فروغ و آل احمد و هدايت نمي نوشتن به خودشون و همه آدماي بعدشون خيلي ظلم ميشد. آخه حيف بود روحايي به اين زيبايي گم و فراموش بشن.اگه نمي نويسيم نمي خونيم نمي نوازيم نمي سازيم و نميکشيم شايد به اين خاطره که فکر مي کنيم کاراي واجب تري داريم. خب آخه انگار چاره ديگه اي هم نيست . اينروزا همش بايد بدويي که اگه وايسي يا اونقدر عقب ميوفتي که ديگه اصلا نميشه جبرانش کرد يا بقيه ميان از روت رد ميشن و ديگه نمي توني کمر راست کني. اين دنياي بي رحم رو بشر خودش براي خودش ساخته و اساساُ شايد حالت ديگه ايي رو هم براي عالم اين موجود دوپا نشه تصور کرد ولي اگه فقط بيايي و بدويي و بريو نفهمي دنبال چي ميدوييدي بدجوري دنيا رو باختي. به کاراي واجبمون برسيم اما يادمون نره يه نيم نگاهي هم واقعيتهاي خارج از دنياي قرار داديمون داشته باشيم.
اگه فهميديم تنها واقعيت مطلق هستي چيزي جز «عشق» نيست و اگه ياد گرفتيم «خدا» هم همون عشقه اون وقت متوجه ميشيم اون چيزايي که براي رسيدن بشون داريم ميدوييم خيلي کوچيکن.... مي فهميم که اصلا رسيدني در کار نيست . بعد ياد مي گيريم تو اين دنيا بايد عاشق بود و بس.عاشقه همه چيز....اونوقت ميبينيم براي عاشقي بايد سبک بود و راز سبکي در اينه که هرچي تو دلته بريزي بيرون ... رو کاغذ رو بوم نقاشي رو ي گل کوزه گري روي تار و اگه نشد با نگاهت روي يه دل ديگه که اون يکي دل هم اينجوري سبک ميشه.....

آهاي اهاليه و بلاگشهر..... هر وقت از تنگ در حياط خونه هاتون نگاهي به داخل انداختم حظ کردم از اون همه قشنگي و صفا... منم تو يکي از کوچه پس کوچه هاي شهرتون يه خونه نقلي ساختم که درش بروي همتون بازه ...قدمتون روي چشم.البته کارش تموم نشده ...هنوز کاه گلش خيسه ... اتاق مهمون خونش هم هنوز اونطور که ميخوام نشده...ديگه به بزرگييه خودتون ببخشيد...هر کي بياد خونم يه نشون«بلاگردون» بهش ميدم بذاره سر در خونش . ...قول ميدم هميشه گلاي لاله عباسييه باغچه و شمعدونيهاي دور حوض رو شاداب نگه دارم...فواره حوض رو هم هميشه باز ميذارم... صبح به صبح هم در خونه رو آبپاشي مي کنم...آخه آب روشناييه ...خونه دل همتون روشن باشه.....