شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷


اگه کسی تو تهران همچین پنجره ای با همچین منظره ای سراغ داره به من خبر بده. پول خوبی براش میدم. میخوام با خودم ببرمش آمریکا و روی دیورار اتاقم نصبش کنم.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

کسانی منتظربودند که برگردی
تو برگشتی
اما باز هم کسانی منتظرند که برگردی
تو خودت منتظر برگشت بودی
تو برگشتی
اما باز هم منتظری که برگردی

رفتن از کجا ؟
برگشت به کجا ؟

بعضیها میروند تا برگردند
بعضیها هم برمیگردند تا برگردند

من روزی را انتظار می کشم
که دیگر به « رفتن» فکر نکنم
تا برگشتی در کار نباشد

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

اگربعد از سالها
به فضایی سفر کردی که گذشته تو در اونجا بازی شده
در صندوقچه خاطرات رو باز نکن
بذار که مکانها و اشیاء
که هرکدومشون بخشی از گذشته تو هستن
تو همون تاریکی صندوقچه باقی بمونن
که اگه تنگ در باز بشه و نور امروز رو ببینن
مثل کاغذ حساس عکاسی سیاه میشن
و خاطرات تو تو تاریکخونه زمان محو و گم میشه
سیر درعالم خاطرات رو به دنیای ذهن واگذار کن

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

به یک نقاش جهت نقاشی یک لکه برف روی یک کوه نیازمندیم
به خودم قول دادم قبل از اینکه آخرین لکه برف روی کوههای تهران کاملا محو بشه برم کوه . لکه های برف هر روز کوچیک و کوچیکتر میشن و من هنوز که هنوزه کوه نرفتم. اگر شما نقاش ماهری سراغ دارید که میتونه روی کوههای تهران یه لکه بزرگ برف نقاشی کنه، لطفا اون رو به من معرفی کنید. اگر نه، حضرت عباسی یکیتون با من یباد کوه !!

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

« آقا در ماشین بازه »
شنیدن گاه و بیگاه این جمله پشت چراغ قرمزای تهران یادآور این نکته هست که هنوز «معرفت شرقی» مردم سر جاشه. حالا این مرام و معرفت تا کی دووم میاره خدا میدونه.

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۷

سوار مترو بودم. میرفتم بازار تهران. در طی ۲۷ سالی که تهران زندگی می کردم هیچوقت گذرم اونطرفا نیوفتاده بود. موضوعی بود که هم اذیتم میکرد و هم برام جالب بود. منی که به هر شهر گمنامی که میرسم دلم میخواد خودمو به شلوغترین نقطش (که معمولا بازارش هست) برسونم، چرا هیچوقت سراغی از بازار تهران، شهر خودم، نگرفته بودم؟ انگار تماشای دیدنیهای یه شهر فقط مال غریبه هاست. آیا من یه غریبه به حساب میام ؟‌درسته که ۷ سال دور بودم اما ۲۷ سال هم تو این شهر زندگی کردم. ولی تو این ۷ سال خیلی چیزا عوض شده و من دیگه با خیلی از نگاهها، کلمات، و افکار آشنا نیستم. من از جریان زندگی تهرانی خارج شدم و برگشت به این جریان برام مثل پریدن داخل یه قطار مملو از آدم میمونه که با سرعت تو یه تونل تاریک در حرکته، درست مثل همون قطاری که سوارش بودم. گرچه چهره مسافرای متروی تهران برام آشنا تر از چهره مسافرای فقیر و بی خانمان و عمدتا سیاه پوست متروی آتلانتا و نیویورک هست، اما یه حسی نمیذاره خودم رو از یه حدی بیشتر به آدمای دورو برم نزدیک کنم. شاید دچار توهم «خود غریبه انگاری» شده باشم. نمیدونم !!. یکی به من گفته بود تو بازار تهران اگه بفهمن غریبه هستی و به زور بهت فرش میفروشن.
قطار تو یکی از ایستگاهها ایستاد. سعی کردم از لابلای جمعیت، که مثل ماهیهای کنسرو ساردین به هم چسبیده بودن، روزنه ای به بیرون پیدا کنم و نگاهی به سرو وضع اون ایستگاه بندازم. انصافا ایستگاههای متروی تهران ترو تمیز هستن و خوب رنگ و لعاب گرفتن. اصولا ایرانیا در رنگ و لعاب دادن و رسیدن به ظاهر و روکار مهارت عجیبی دارن.
در همین افکار بودم که دیدم یکی از ته واگن و از لابلای جمعیت با تلاش زیاد داره سعی میکنه خودش رو به من برسونه. به من که رسید گفت «فرهاد !! خودتی ؟ ». تو همون لحظه اول شناختمش. «رامین» بود. ارشد گروهانمون در دوران سربازی حدود ۱۰ سال پیش. خیلی کوتاه خوش و بش کردیم چون تو ایستگاه بعدی باید پیاده می شد. تلفنش رو به من داد و رفت و گفت حتما تماس بگیرم باهاش تا یه روز همدیگه رو ببینیم. بعد از دیدن رامین حس خوبی سراغم اومد. حس اینکه لابلای اینهمه آدم نا آشنا، آدمهای آشنایی پیدا میشن که به زبون خودت صحبت می کنن.

از پله های مترو بالا اومدم. هنوز چشمم به روشنایی آفتاب شدید خرداد ماه تهران عادت نکرده بود که یکی بهم گفت : «آقا فرش میخوایی ؟ ».
در راه برگشت از بازار تو واگن مترو یه دستم به میله بود و با اون یکی دستم کیسه قالیچه عشایر خراسان با طرح قفقازی رو گرفته بودم و نگاهم رو دیوار سفید واگن مترو خشک شده بود. از نگاههای نا آشنا فراری بودم.