یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲



وقتي تو تاريکي مطلق زير اندازمو رو صحنه پهن ميکردم صداي نفس کشيدن هزار نفر آدم رو قشنگ مي شنيدم .... و وقتي چراغاي صحنه روشن شد سنگيني نگاه هزار جفت چشم رو کاملا حس مي کردم ...

اول ريچي شروع کرد ....سه تار ...تکي
بعد رضا شروع کرد .....سنتور ... تکي
بعد اردلان و شروين و رضا و ريچي با هم شروع کردن ... و بعدش ...بوم ....من هم بهشون اضافه شدم ..... حالا پنج تايي ....اووووفففففف...چه حسي .....چه پروازي ...

با اولين ضربي که به دف زدم ديگه نه چيزي ميشنيدم و نه چيزي ميديدم .... سبک سبک ... بوم ديش دام دام بوم ديش دام بوم

عجب شبي بود ......... عجب شبايي داريم



وقتي خواستم سوار ماشين بشم متوجه کاغذ ي شدم که رو در ماشين چسبيده بود .روش نوشته بود :

«زندگي بهتر از اين نميشه
زندگي ......

يک آشنا ! »


آي گفتا !!!!!!!!!!!

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۲



ديروز وقتي يه دستم به فرمون بود و با دستم ديگم کيسه ماهي قرمز رو گرفته بودم به اين فکر مي کردم که « زندگي در جريانه » ... و وقتي ۴-۵ دقيقه قبل سال تحويل زير بارون از بيرون ماشين ، در حاليکه همه دراش قفل بود،به سوئيچ ماشين نگاه مي کردم که تو ماشين جا مونده بود به اين فکر مي کردم که « زندگي سخت در جريانه »....

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۱


به بالاي تهران که رسيدي مي خوام اول از همه دنبال کوهها بگردي ... بايد الان روشون يه کم برف باشه پس پيدا کردنشون خيلي سخت نيست .... اگه من جاي تو بودم يه جور بي خبر ميومدم که کسي نياد فرودگاه دنبالم ... بعد تاکسي مي گرفتم و به راننده تاکسي مي گفتم ۲-۳ ساعتي بي هدف تو شهر بچرخه... تا ميتوني سينما برو.... مي دونم حتما جاي من رو هم خالي مي کني .... از طرف من تا ميتوني توشهر راه برو ... تابلوي همه مغازه ها رو بخون ... مردم رو خوب نگاه کن ...مي دونم هيچي هيچ فرقي نکرده .... همينش خوبه ... اگه يه سرم بتوني بري پارک ساعي که ديگه عالي ميشه ... اگه نشد گذرت به «نياوران» که افتاد سر خيابون « مهماندوست» يه نيش ترمزي بزن و يه نگاهي توي خيابون بنداز .... خلاصه تويي و تهرون و يه ماه ... ببينم چيکار مي کني ...

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۱



خب .... حالا ۳ تا ظرف عدس سبز کرده دارم که دارن روز به روز بيشتر قد مي کشن ... صبحا تا از خواب پا مي شم زودي مي رم سراغشون ببينم چقدر بلند شدن ...خداييش هيچوقتم رومو زمين ننداختن ... هر روز بلندتر ميشن ... بعضي وقتا براشون دف ميزنم بلکه بلندتر بشن ...سبز تر ...... امسال ديگه مطمئنم هيچکدوم از اهاليه آباديمون سبزشون به بلندي و سبزي و صفاي عدساي من نيست .... سبزي و بلندي و صفا

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱


چيزه ... يعني من الان که دارم اينا رو مينويسم ۱۰ دقيقه ديگه امتحان دارم ... خب من برم ... گودلاکم باشه !!!!

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۱



هوراااا ...... بالاخره رفتم اسکي ...يادمه آخرين باري که رفتم اسکي زمستون ۷۹ بود ...آبعلي... اونم تنهايي !!! .... اينجا هم تنهايي رفتم ....

***

موقع اومدن وقتي سوار هواپيما بودم از اون بالا خوب همه جارو برانداز کردم بلکه يه کوه پيدا کنم .... نبود که نبود ...تا اومدم به راننده بگم :« داداش دمت گرم لطفا منو برگردون » هواپيما نشست و آقاي راننده ترمز دستي رو کشيد و به خارجي گفت « آخرشه .... مسافرا پياده شن » ...منم پياده شدم چون هرچي باشه آخرش بود ...

***

صبح که از خواب پا شدم اول از همه کار از پنجره بيرون رو نگاه کردم ... مه بود ...
وقتي از خروجيه ۱۴۵از اتوبان I-96 بيرون اومدم خيلي زود خودمو کنار پيست اسکي پيدا کردم ....

***

وقتي به سمت ماشين برمي گشتم با خودم فکر ميکردم که « تازه اولشه » .... سوار شدم و استارت زدم ..... روشن نشد .... واي ..... چراغاي ماشين رو صبح خاموش نکرده بودم ....باطري مرخص .... اين ديگه آخرش بود