دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

امروز Halloween بود ...
رئیس دانشکده در لباس جادوگر
پستچی در لباس دراکولا
منشی دانشکده در لباس سیندرلا
قهوه چی در لباس اتاق عمل
نظافتچی در لباس پنگوئن
راننده اتوبوش در لباس دلقک

امروز شهر پر بود از قیافه های مسخره اما دلنشین
درست مثل بقیه روزا

امروز شهر پر بود از شادی و خنده
درست مثل بقیه روزا

امروز Halloween بود ... و هیچ هم تو خالی نبود ...
من این مردم رو دوست دارم ... مردمی که در عین «خالی» بودن «پر» زندگی میکنن ...

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

شروين داشت طبق معمول غر ميزد. ايندفه حقم داشت طفلکي. ساعت ۹:۳۰ جمعه شب سرکار بود. بهش زنگ زد ببينم سينما بيا هست امشب يا نه که گفت مشغول وارد کردن نمره هاي دانشجوهاست. طبق دستور العمل جديد دانشگاه نبايد نمره ها رو همراه شماره دانشجويي رو وب سايت درس پست کنه ... اون بايد براي هر دانشجو يه عدد رندوم توليد ميکرد و بهش اي ميل ميزد که آقا يا خانم دانشجو، اين عدد تو هست و ميتوني باهاش نمرتو چک کني ... همينطوري که داشت همه اين حرفا رو به مدل خودش و با سير داغ پياز داغ اضافي برام پشت تلفن ميگفت منم داشتم بليط مي خريدم...

فيلم خوبي بود چونکه به تست اشک جواب مثبت داد ... هر فيلمي که شده حتي براي يک ثانيه اشک منو در بياره از نظر من فيلم خوبيه ... من به تست اشک شديدا اعتقاد دارم ...

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

امروز تصميم داشتم سري به «جاويد» بزنم بعد ۳-۴ ماه.همينطور که قدم زنون به سمت دانشگاه در حرکت بودم و سعي ميکردم برگاي خشک بيشتري رو زير پام له کنم به اين فکر ميکردم که حالا خوبه جاويد هم بخواد سري به من بزنه بعد ۳-۴ ماه ... تله پاتي و اينجور حرفا ...

جاويد معمولا وقتي منو ميبينه بجاي سلام ميگه : « تو به روح اعتقاد داري؟ ‌» که اگه من بگم آره اونم در جواب بگه : « پس تو اون روحت !!! » ... اولاش مي پرسيدم: «چطور مگه ؟ » اما مدتيه که ميگم: «تو روح خودت ... »

تو آفيس مشغول چک کردن اي-ميل بودم که يکي در زد .... گفتم خوبه جاويد باشه ... در رو باز کردم ... جاويد بود ... بدون سلام عليک گفت : « تو به روح اعتقاد داري؟‌ » ... بعد از چندثانيه سکوت گفتم : « آره » ... که با لبخند پيروزمندانه اي گفت : « پس تو اون روحت »