شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸

ترم تموم شد. روز اول کلاس دانشجوهام جوری نگام میکردن که انگار از یه سیاره دیگه اومدم. یک عالمه چشم هراسان و کنجکاو. روز آخر اما جوری به نصیحتهای صد من یه غاز من گوش میکردن انگار من بابا بزرگشونم.

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

به قول توکا نیستانی «دیوار موجود جالبی است، هم خانه را می‌سازد و هم زندان را». بچه که بودم برای اینکه خوابم ببره به جای گوسفند شمردن تو ذهنم دیوار می ساختم. دیوار آجری. اونقدر دونه دونه آجر رو هم میذاشتم تا یا دیوارم تکمیل بشه یا اینکه خوابم ببره. توجهم به دیوار در نقاشیهام هم بروز کرده بود و به جای اینکه با چهار تا خط دیوار یه خونه رو بکشم و قالش رو بکنم، یکی یکی آجر رو آجر می ذاشتم تا دیوار ساخته بشه. و معمولا هم حوصلم سر می رفت و دیوار و خونه رو نیمه کاره ول می کردم . اینه که زندگی من پره از دیوارای نیمه کاره. دیوارایی که یا باید تا آخر بالا برن یا به کل خراب بشن. هیجوقتم کار به دیوار چهارم نکشید تا خونه ای یا حتی زندانی ساخته بشه. فعلا به کمک تعدادی دیوار نیمه کاره، زندگی من، از نمای بالا، چیزی هست شبیه هزار توی پیچ در پیچ بورخس.

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

اینکه اینجا ساکته از فیس بوکه ... راش میندازم. اگه ۴ نفر بگن راش بنداز.

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

یه چیزی یه جایی خاموشه ...

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

خرید پاکتی امروز همراه با طعم خوش زندگی‌

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

(این رو ۳-۴ هفته پیش نوشته بودم ولی‌ پست نکرده بودم)

اولین باری که شعر «سایه های شب» فریدون توللی رو خوندم شاید ۱۲-۱۳ سال بیشتر نداشتم. شعری که یک شب معمولی رو توصیف میکرد . تشبیهات و استعاره های این شعر به قدری رو من اثر گذاشته بود که تا مدتها شبها قبل از خواب، صحنه های «سایه های شب» مثل یه فیلم تو ذهنم عقب و جلو میشدن تا خوابم ببره: ناله ی جانوری گرسنه از جنگل دور، بیرون پریدن یه روباه از روزن گوری نمناک، جان سپردن بیماری در تبی گرم و سیاه یا سرفه یه گدای بیدار از ته یه کوچه. یه جایی از شعر میگه:

دور ، آنجا به سر کوه ، یکی شعله ی سرخ
می زند چشمک و می افسردش گاه شرار
اهرمن بسته مگر دیده به تاریکی شب
یا ستاره ست که خون می دودش بر رخسار ؟

یادمه تا مدتها وقتی شبا نوری رو کوههای تهران میدیدم بی اختیار شیطون رو مجسم می کردم که روی یه تخته سنگ وسط کوه ها، یه جایی حوالی شیر پلا،با قبایی ژنده نشسته و به شهر خیره شده و برای فردا نقشه میکشه در حالیکه از چشماش آتیش زبونه میکشه. این صحنه تا مدتها وحشتناک ترین صحنه دنیای خیالی من بود.

امروز که ویدوی «الله اکبر» مردم تهران رو دیدم یاد «اهریمن کوههای تهران» افتادم که از اون بالا هر شب شهر رو میپاد. شاید این شبا دیگه خبری از شعله سرخ اهریمن کوهستان نباشه. چون یا با ظلمی که بر این مردم رفته اشک شیطون هم جاری شده و شعله نگاهش رو خاموش کرده یا اینکه کلا بار سفر بسته و از مسیر دامنه های شمالی توچال راهی دیار دیگه ای شده .... جایی که از خودش سیاه دلتر پیدا نکنه.

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

خونه جدید من پره از آفتاب. من هم ...

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

چه بگویم ؟ سخنی نیست ...

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

مهار این شتر مست را که می گیرد ؟

کنون که مرتعی اینگونه خوش چرا دیدست
به سایه سار خوش بید و باد جو باران
دگر نخواهد هرگز به رفته ها پیوست.

به آب برکه تلخاب شور و کور کویر
و آفتاب گدازان دشتها هرگز
دو باره باز نگردد آنکه حریم شکست.

دگر به بار و خار شتر نخواهد ساخت
نه ساربان و نه صاحب شناسد این بدمست
نگاه کن که دهانش چگونه کف کرده ست.

مهار این شتر مست را که می گیرد ؟

«شفیعی کدکنی»

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۸

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۸

دوم خرداد ۷۶ نه عادل فردوسی پور و نه محمد خاتمی هیچکدوم در لیست اثر گذارترین ایرانیهای سال قرار نداشتن. طبق معمول صبحهای جمعه، اونروز همراه با عادل و جمعی از خس و خاشاکهای گیشا برای فوتبال گل کوچیک رفتیم پارک لاله. نه در مسیر، از خونه تا پارک، و نه در حین بازی و فرصتای لابلای بازی هیچ صحبتی از انتخابات و رای و اینچیزا مطرح نشد. همه بحثمون حول این موضوع بود که چقدر عادل شبیه «رابی فاولر» بازیکن سابق لیورپول تیم محبوب عادل ، که اونروز پیرهنش رو پوشیده بود، بازی نمیکنه. بازی که تموم شد دروازه ها رو چپوندیم تو رنوی عادل و خودمون هم به هر زحمتی شده سوار شدیم و و با همون سر و وضع فوتبالی خیلی «طبیعی» رفتیم یه مسجد تو یوسف آباد و رای دادیم. حتی تو صف رای هم موضوع صحبت فوتبال بود. می خوام بگم اون سال ضرورت رای دادن به قدری بدیهی بود که بحث و گفتگو بردار نبود. احساسم اینه که شرایط سال ۸۸ هم شباهتای زیادی به سال۷۶ داره و واقعا نیازی نیست که وقت و انرژی زیادی صرف ترغیب مردم برای شرکت در انتخابات بشه. ولی به علت وجود دو گزینه شدنی (موسوی و کروبی)، میشه کمی در مورد اینکه «چه کسی رای را شاید» صحبت کرد.

در این شکی نیست که تا اینجای کار اقبال عمومی موسوی به مراتب بیشتر از کروبی بوده به این علت که از حمایت خاتمی برخورداره. اساسا بارزترین ویژگی میر حسین اینه که رای میاره و انتخاب میشه و هر عقل سلیمی حکم میکنه که همیشه طرفدار تیمی باشی که میدونی میبره (مثل من که جام جهاتی ۱۹۸۶ طرفدار آرژانتین بودم چون مارادونا رو داشت ). اما من تا این لحظه متقاعد نشدم که موسوی لزوما انتخاب بهتریه. این روهم بگم که منم تا جند روز پیش «سبز» فکر میکردم چون جوگیر شده بودم. تا «زمستون سر اومد جان جان جان» رو شنیدم نوستالژی دوم خردادیم عود کرد و رفتم تو فیس بوک عکسم رو سبز کردم و با «کول» بودن خودم کلی حال کردم. توپرانتز اینکه نمی خوام همه اهالی موج سبز رو به جوگیر شدن متهم کنم. خوشبختانه خیلی از دور و بریهای من با تحلیل و منطق به موسوی رسیدن و برای انتخابشون احترام زیادی قایلم. حتی وجه سازنده جهت گیری احساسی (مخصوصا در بین جوونتر ها ) رو هم پررنگتر از وجه نه چندان سازندش می دونم. شاید اگر منم دوازده سال پیش وارد فضای احساسی جریان دوم خرداد نمیشدم الآن نسبت به سرنوشت سیاسی ایران کاملا بی تفاوت بودم. میر حسینی بودم تا اینکه اولین نطق انتخاباتی سید رو شنیدم. حرفای موسوی (که لزوما بد هم نبود) بیشتر از هر چیز تلنگری بود به من تا کمی بیشتر به حرفا و برنامه ها و سوابق دو کاندید اصلاح طلب توجه کنم و انتخابم رو با دلیل و برهان عقلی تقویت کنم. بیشتر از هر چیز حس کردم موسوی «به روز» نیست و برای اینکه به اصطلاح موتورش گرم بشه و از باغ هنر دل بکنه و همچین مردونه پا به نکبت سرای سیاست بذاره چند سالی کار داره. برعکس، شیخ اصلاحات که ۵-۶ سالی هست برای صندلی ریاست جمهوری خیز برداشته، آنچنان شتاب گرفته که اکه همین امروز ترمز کنه شاید هشت سال دیگه متوقف بشه. به دلایل زیر معتقدم در شرایط فعلی کروبی و تیمش قابلیت بیشتری برای خارج کردن ایران از بحران دارن:

۱- عرصه سیاست نیاز به کمی «پدر سوخته گیری» داره و موسوی ، با اون روحیه هنریش، در این مورد از حداقلای لازم برخوردار نیست. اتفاقا بزرگترین نقطه ضعف خاتمی هم همین بود. میرحسین مرد بسیار نجیب و دل نازکیه و اگر انتخاب بشه بارها و بارها در خلوت خودش زیر بار فشاراشک میریزه. ما نباید این بلا رو سر این مرد بیاریم.

۲- من معنی «اصلاح طلب اصولگرا» رو نمی فهمم. یکی به نعل و یکی به میخ زدن و راضی نگه داشتن همه بدترین استراتژی هست میشه در این شرایط در پیش گرفت.

۳- بیست سال دوری از دنیای سیاست و مسولیت اجرایی چیزی نیست که بشه به راحتی ازش گذشت.

۴- موسوی تاحالا بیشتر انتقاد کرده و از طرح برنامه هاش طفره رفته. در مقابل، محور صحبتهای کروبی بیشتر راه حلهاش بوده تا تکرار مشکلات موجود. البته خوشبختانه موسوی اخیرا متوجه این نفطه ضعف شده و در صحبتای جدید ترش گریزی به برنامه هاش هم میزنه.

۵- آدمای دور و بر کروبی آدمای کوچیکی نیستن. یه مارمولک مثل کرباسچی به تنهایی میتوه از پس خیلی از مشکلات بر بیاد . در شرایط فعلی ما یه سری آدم مدیر و عملگرا نیاز داریم. میدونم هیچکدوم از کاندیداهای فعلی نمیتونن و نمی خوان دست به اصلاحات بنیادی بزنن. تنها توقع من از رییس جمهور آتی ایران اینه که آدمایی رو بیاره سر کار که با نگرش علمی و حرفه ای کشور رو اداره کنن و نه به روش هیٔتی.

پی نوشت ها:
- پرچم سبز این پایین رو نگه میدارم چون میدونم به احتمال زیاد برای دور دوم بازم باید علمش کنم.
- این مهمه که، با هر تحلیلی، حتما به یکی از دو کاندید اصلاح طلب رای بدیم. از اون مهمتر اینکه امروز در نقد موسوی یا کروبی اونقدر تندنریم که اگر فردا لازم شد به نفر دوم رای بدیم دچار تردید یشیم.

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

وصیت نامه یک مست

اول این شعر حافظ رو یه بار بخونین تا بگم:

من ار زانکه که گشتم به مستی هلاک
به آئین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
ولیکن به شرطی که در مرگ من
ننالد بجز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر زمستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب


امروز تو اتوبان مشغول رانندگی بودم که یهو بارون شدیدی گرفت طوری که رانندگی ممکن نبود. این بود که اگزیت زدم و یه جا توقف کردم تا بارون بند بیاد. رادیو روشن بود و موزیک پخش میکرد. حواسم بیشتر به این بود که کی ریتم موزیک با شرپ شرپ برف پاکن یکی میشه که یهو متن ترانه توجهم رو جلب کرد. وصیت نامه یه آدم الکلی بود و از نظر مضمون و محتوا و نوع استعاره ها خیلی به این شعر حافظ شبیه بود. بعید میدونم سراینده این ترانه گذرش به دیوان حافظ افتاده باشه. خلاصه هیجان زده از کشف این تشابه سریع قلم کاغذ در آوردم و یادداشت کردم شعرشو و بعدا کاملترش رو از اینترنت گیر آوردم. ترجمش حدودا اینه:


اگه من فردا مردم، نمی خوام برام گریه کنین
فقط همتون یه سر برین «جیگز بار» به صرف یه عرق تلخ
فردا که آفتاب بزنه یه چیز قطعی شده
و اونم اینکه از تعداد مستای نگون بخت دنیا یکی کم شده

اگه من فردا مردم برام دسته موزیک راه نندازید
نمی خوام گروه کر با روبانهای بنفش از سرزمین موعود بخونن
اصلا امیدوارم هوا سرد و ابری و بارونی باشه که هیچکاری نشه کرد
البته اگه خواستید یه گروه کولی خبر کنید که بیان کنار جنازه ام بزنن و برقصن حرفی ندارم

اگه من فردا مردم و به خاک برگشتم
نمیخوام حسابدارا بشینن و برای محاسبه ارزش خالص من یه قرون دوزار کننن
فقط از تو جیباتون دوتا یه قرونی پیدا کنین و بذارین رو چشمام
اینجوری ثروتم از روز قبل از مرگم دو قرون بیشتر شده

اگه من فردا مردم، نمی خوام برام گریه کنین
فقط همتون یه سر برین «جیگز بار» به صرف یه عرق تلخ
فردا که آفتاب بزنه یه چیز قطعی شده
و اونم اینکه از تعداد مستای نگون بخت دنیا یکی کم شده

اگه تو زندان مردم یه جایی خاکم کنین که آزاد باشم
اگه تو «آیووا» مردم منو به «تنسی» برگردونین
اگه اور دوز زدم منو بالای صخره ها دفن کنین
واگه شراب قرمز کارمو ساخت، منوهرجا میبرید «فورت ناکس» نبرید

چند تا عملی از سرمنقل بیارین تا یه پوف حسابی تو صورتم بکنن
گرچه میدونم از نظراقتصادی ضرر میکنن
یه بطرویسکی فرد اعلا هم گیر بیارین و روم خالی کنین
آخه شنیدم نه تو جهنم و نه تو بهشت خبری از عرقیات نیست

اگه فردا مردم لازم نیست خیاط خبر کنید
خودم بلدم برای مراسم کفن و دفن تیپ بزنم
به روضه خون بگین بساطشو یه جای دیگه ولو کنه
به اون سیاستمدارای حقه باز هم بگین که میتونن ماتحتمو ماچ کنن

اگه من فردا مردم، نمی خوام برام گریه کنین
فقط همتون یه سر برین «جیگز بار» به صرف یه عرق تلخ
فردا که آفتاب بزنه یه چیز قطعی شده
و اونم اینکه از تعداد مستای نگون بخت دنیا یکی کم شده


جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

دنیا مثل یه سیب گرده که بی صدا توفضا دور خودش میچرخه.

گرد ...
مثل دایره هایی که تو آسیاب بادی ذهنت پیدا میکنی
مثل یه تونل تو دل یه تونل دیگه
مثل چرخش مدام یه در تو یه خواب نیمه فراموش شده
مثل گوله برفی که از بالای یه کوه قل میخوره و میاد پایین
مثل چرخش یه چرخ تو یه چرخ دیگه ...
یا مثل یه دایره تو یه حلزونی
که نه شروعی داره و نه پایانی .....
چرا تابستون اینقدر زود تموم شد؟‌... تو همچین حرفی زدی ؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

کتاب «خانوم» مسعود بهنود بالاخره امروز تموم شد. پنج یا شش ماهی به شکل آهسته و پیوسته مشغولش بودم و بیشتر مزمزش میکردم تا مطالعه فعال. وقتی «مانا» این کتاب رو در پایان یک روز تهران گردی به یاد موندنی به من هدیه داد، کاملا آماده بودم تا همون شب شروع کنم به خوندن کتاب. با تجربه ای که از کارای قبلی بهنود داشتم تخمینم این بود که در کمتر از یه ماه تمومش کنم مخصوصا اینکه در روزای صبر و انتظار تابستون و پاییز هشتاد و هفت، برای کتاب خوندن همیشه وقت داشتم. اما چون حدسم این بود که مامان از این کتاب خوشش میاد بهش پیشنهاد کردم که اول اون شروع کنه. و چقدر حدسم درست بود چون ظرف یک هفته با اشتیاق تمام کتاب رو خوند و تموم کرد و تحویلم داد.

خوندن کتاب رو در آغاز سفر آلمان در فرودگاه تهران شروع کردم. هروقت صفحات اول کتاب رو میخونم یاد سالن انتظار فرودگاه تهران میوفتم و همه هیجاناتی که قبل از اون سفر داشتم دوباره میاد سراغم. خلاصه اینکه با خانوم به آلمان رفتم و برگشتم و مدتی در تهران مشغولش شدم و باز با خانوم به استانبول رفتم و برگشتم. جالب اینجا بود که در استانبول اون قسمتی از داستان رو خوندم که در استانبول میگذشت. اونجایی که خانواده احمد شاه بعد از انقلاب بلشویکی از روسیه به استانبول رونده شده بودن تا مدتی مهمون دولت عثمانی باشن. در مسیر برگشت به آمریکا هم خانوم همراهم بود. از تهران به رم، از رم به نیویورک، از نیویورک یه آتلانتا. اگر با خانوم یه سر پاریس هم میرفتیم (که چیزی نمونده بود بریم)، کتاب خانوم همون مسیری رو طی میکرد که زندگی خانوم طی کرده بود. به هر حال چون مدت زیادی درگیر این داستان بودم، کاراکترای داستان خوب برام جا افتاده بودن و بهشون عادت کرده بودم به طوری که الان که کتاب تموم شده یه جورایی احساس دلتنگی میکنم.
نتیجه گیری خاصی از این کتاب نکردم چون قرار نیست هر داستانی پیام تازه ای داشته باشه. به قول یکی، در دنیا هیچ حرف تازه ای زده نمیشه ... هر اونچه که گفته میشه قبلا گفته شده. اما بعد از خوندن هر داستانی باز به این نکته میرسم که یکی از بهترین راههای معنی دادن به زندگی، نگاه کردن به اون در قالب یه داستانه. وقتی قرار باشه روزی قصه زندگیت رو بنویسی، مجبور میشی گذشته رو خوب به خاطر بسپری و برای خوندنی تر کردن داستان زندگیت آینده رو اونجور که دوست داری ترسیم کنی و به سمتش حرکت کنی. داستان زندگی من برای اینکه قابل چاپ بشه ،اونم فقط در یک نسخه، حداقل به دو حرکت انتحاری دیگه نیاز داره.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

امروزم روز کلاغ بود. یعنی به همون اندازه که کلاغ از عقل و احساسش برای معنی دادن به یک روز از عمرش استفاده میکنه منم از شعور و حسم کار کشیدم. این بود که حالم از خودم به هم خورد. مشغول بازسازی چهره خودم در قالب یک کلاغ بودم که چشمم خورد به سه تار نگون بخت در گوشه اتاق که اخیرا «بی پرده سل» شده بود. پس نشستم و پرده سل سه تار رو بستم و یه دل سیر «میخوام برم کوه» زدم. اینجوری شد که من ،در وقت اضافه، روزم رو از افتادن به ورطه کلاغ نجات دادم. این مهمه که آدم بدونه فرق کلاغ چیه!!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

کافه گرامافون:
صدای قهوه
با طعم گرامافون

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

نمیدونم چی شد که امشب در یو تیوب گذرم افتادبه برنامه «شب شیشه ای »، اون قسمتی که «بهرام رادان» مهمون برنامه بود.گمون کنم مربوط به دو سه سال پیش بود. من اصولا ندیدم بودم شب شیشه ای رو . یعنی نبودم که ببینم. امشب یه قسمتش رو کامل دیدم و برنامه خیلی به دلم نشست.

نه که بهرام رادان حرف عجیبی بزنه یا اینکه به نکته تکون دهنده اشاره کنه. نه .. من اساسا پیگیر نقد فیلم و تحلیل هنری و اینچیزا نیستم. فیلم زیاد میبینم اما از فیلما بیشتر احساس جمع میکنم تا اطلاعات. یعنی باورتون نمیشه اگه بگم حتی اسم فیلمی رو که دیروز دیدم یادم نیست. فقط میدونم مکزیکی بود. اما احساسی که این فیلم به من داد یه جایی رو روحم یه ردی گذاشته که همیشه میمونه اما یه «بیت» هم دیتا تو ذهنم به جا نذاشته یا بهتر بگم نخواستم که بذاره. من اصلا چی دارم میگم؟!!؟ بحث من که این نیست. من میخوام بگم که اصولا آدم سینمایی نیستم که شیفته مباحث شب شیشه ای بشم. اون چیزی که به دل من نشیت حال و هوای حرفای رادان و تن صداش و طنز شدیدا ایرونیش و صمیمیت آشناش بود. از یه جایی به بعد اصلا به حرفاش گوش نمیدادم و به این فکر میکردم چقدر مهمه دور و وریای آدم از جنس خود آدم باشن. چقدر لازمه آدم تو فضایی تنفس کنه که پر باشه از روحهای آشنا.

من میدونم چرا اومدم اینجا اما نمیدونم چرا موندم. هنوز معتقدم اومدن من به این کشور یکی از بهترین تصمیمایی بوده که در زندگی گرفتم اما مطمٔن نیستم که موندنم تصمیم درستیه. من به همراه یه جریان و ناخواسته تن به این سفر ندادم اما نگرانم اسیر جریان بشم و بمونم. چند وقت پیش تلفنی با دکتر محلوجی (استادم در دانشگاه شریف - که اونم آمریکا درس خونده) صحبت میکردم بحث به اینجا رسید که برگشتن صلاحه یا نه. خیلی راحت و ساده به من گفت که :«به طبیعتت رجوع کن» . خودش می گفت طبیعت من با آمریکا نمی خورد و برگشتم. الان محلوجی محبوب ترین و مشهور ترین استاد در مهندسی صنایع در ایران هست و هزاران نفر عاشقانه دوستش دارن. اگه آمریکا میموند هیجوقت اون «هاشم محلوجی» این «هاشم محلوجی» نمیشد. حتما مقاله های بیشتری چاپ میکرد و محقق موفقتری میشد اما در یاد کسی نمیموند. حالا این منم و این طبیعت من که فریاد میکشه که باید برگشت تا به آرامش رسید و عاشقانه زندگی کرد. یه بار برای همیشه بگم اگه من آمریکا موندم و بر نگشتم از ترسمه. اگه بعدها رو منبر رفتم و از مزایای زندگی در غرب گفتم و موندنم رو توجیه کردم بدونین دروغ گفتم.

پی نوشت :‌ فکر کنم تابستون سال۶۷بود. شمال بودیم . من ساحل بودم و مشغول بادبادک بازی . کمی دورتر پسرکی رو دیدم که تلاش میکرد که بادبادکش رو هوا کنه اما نمی تونست. اول توجهی بهش نکردم و سرگرم بادبادک بازی خودم شدم. اما وقتی دیدم خیلی تقلا میکنه دلم براش سوخت و رفتم کمکش و بادبادکش رو فرستادیم هوا. خلاصه این شد سرآغاز دوستی من با پسرک حدودا ده ساله چشم سبز و بلوندی که خودش رو «بهرام» معرفی کرد. بعدا فهمیدم که در اون سفرمن از معدود پسرایی بودم که به خاطر خودش، و نه خواهرش الهام، باهاش دوست شده بودم و از این بابت خیلی بامن حال کرده بود. البته این دوستی،مثل اکثر دوستیهای اون سنین، خیلی دوامی نداشت. دو سه باری زنگ زدم خونشون و احتمالا گفتم: « ببخشید منزل آقای رادان ؟ ... ببخشید بهرام خونست ؟ » و چند کلمه صحبتی و همین و بس. بعدشم که عکسش رو رو سردر سینماها دیدم. اگه میدونستم این تخم سگ اینقدر قراره معروف بشه حداقل میگفتم بادبادکم رو امضا کنه !!!

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

کافه «مرده رو بیدار کن» شده پاتوق من. نه که فکر کنید به خاطر دخترک قهوه چی خوش بر و رویی هست که همیشه منو حسابی تحویل میگیره. به هیچ وجه !!! بیشترش به خاطر فضاشه. یعنی نورش و موزیکش و دکورش و کلا حس و حال گرمش. عکسای در و دیوارش هم از عکاسای محلیه که به هوای فروش کاراشون رو میارن اینجا. به کلم زده ۶-۷ تا از عکسای قابل عرضه ام رو بیارم و بکوبونم تخت دیوار. نه برای فروش بلکه برای اینکه احساس کنم که هستم و بودنم موجب یه سری اتفاقات فیزیکی و قابل رویت در یه گوشه گم دنیا میشه.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

موج مرگبار آنفولانزای مکزیکی در حال حرکت به سمت شماله و به زودی به اینجا میرسه. اگه طی ۴-۵ روز آینده مطلب تازه ای از من ندیدید یعنی اینکه من آنفولانزای مکزیکی گرفتم و مردم. اگر قرار بود نحوه مرگ رو انتخاب کنم حتما ابتلا به آنفولانزای مکزیکی یکی از ده انتخاب اول من نمی بود. اما حالا که قسمت اینه سعی میکنم خیلی در برابرش مقاومت نکنم. به هر حال هر چی باشه از مرگ در اثر ابتلا به آنفولانزای مرغی شرافتمندانه تره.

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

«تنها چیزی که در زندگی در اختیار داریم زمانه» ... این تنها نتی بود که من در طول یه جلسه کاملا تخصصی با موضوع نقش متقابل عناصر نیکل و کادمیوم در بهبود چسبندگی مواد و کاهش خستگی در پروسه متالورژی پودر در ابعاد میکرونی برداشتم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

در لابی یه هتل ژیگولانس در دالاس، تگزاس، (شهر جرج دبلیو بوش) نشستم ومنتظرم کنفرانس شروع بشه. کنار هتل یه زمین گلف هست و آمریکاییهای پولدار و خوشحال بالباس گلف از جلوم رژه میرن. همه چیز خوب و رنگی و آفتابیه. فقط خواستم بگم اینهمه خوشی و آبادی رو اعصابمه. اصل بقای خوشی میگه مجموع میزان «خوشی» در دنیا مقدار ثابتیه و «خوشی» بعضیها در یک گوشه از دنیا حتما به قیمت «ناخوشی» بعضیای دیگه در یک گوشه دیگه دنیا تموم میشه. از فلسفه بافیای سوسیالیستی خوشم نمیاد. فقط میخواستم احساسم رو بیان کنم.

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸

کفش من چند وقتی بود که موقع حرکت شدیدا غیرژ غیرژ میکرد و توجه همه رو به خودش جلب میکرد. مخصوصا وقتی کفپوش راهروهای دانشکده رو واکس میزدن آن چنان سر و صدای راه مینداخت که آدما از دفتر کارشون سرک میکشیدن که ببینن منشا این صدا چیه. چون این صدا همیشه همراهم بود برای من عادی شده بود و یه جوارایی فیلتر میشد تو گوشم. اما برای بقیه به این راحتیا عادی نمی شد. این بود که تصمیم گرفتم یه کفش بی صدا بخرم واینکارو کردم. از وقتی که کفش جدید رو میپوشم بی صدا راه میرم. اما این سکوت به من این امکان رو داد که صدای تازه ای رو کشف کنم که قبلا در لابلای غیرژ غیرژ کفش گم میشد. صدای جدید از نوع تلق تلق هست و به نظر میاد منشا‌ٔ درونی داشته باشه. حالا یا از سایش استخونهام در حین حرکت ایجاد میشه و یا در اثرلق خوردن مغزمه تو جمجمم. گرچه این صدا هم به تدریج برام عادی میشه اما کنجکاوم بدونم دیگه چه صداهایی پشت این تلق تلق پنهان شدن. اینه که تصمیم گرفتم مفصلام رو بدم روغنکاری و مغزم رو هم با مداد پاکنی چیزی سرجاش فیکس کنم.

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸

وطن، وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریبوار
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام همیشه با تو بوده ام

وطن، وطن
تو سبز جاودان بمان
که من پرنده ای مهاجرم
که از فراز باغ با صفای تو
به دوردست مه گرفته پر گشوده ام

سیاوش کسرایی

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

امروز به کشور شراب شدیم تا « غم کهن به می سالخورده دفع کنیم». به هفت کارگاه شراب شیوه شدیم و از هفتاد خم جرعه ای شراب زور دار نوشیدیم. ما بودیم و سر خوشی و وضع بی خبری. آن دم که خورشید می ز مغرب ساغر غروب کرد راه صحرا گرفتیم و سوی دیار روان گشتیم تا باز فردا روز به کار دنیا شویم.

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸

تحولاتی چند ...

نخست اینکه امروز تخته سیاهی که برای دفتر کارم سفارش داده بودم رسید. هر چی کار دستم بود کنار گذاشتم و با اشتیاق تمام وسط اتاق چارزانو زدم و ، مثل پسر بچه ۷ ساله ای که کادوی عیدش رو باز میکنه، تخته سیاه رو از تو بسته اش در آوردم. خوب به رنگ سیاهش خیره شدم تا مطمن شم سیاهش کاملا سیاهه که بود. با وسواس عجیبی شروع کردم به نصبش روی دیوار. کلی محاسبات مهندسی به خرج دادم که صاف نصبش کنم و هر اونچه از علم «تراز» و « راست ورزی » میدونستم ریختم وسط و در نتیجه موفق شدم به شکل دقیقی تخته سیاه رو «کج» نصب کنم. تخته سیاه کج من هنوز نصب نشده فضای دفترم رو کامل عوض کرد. حالا دیگه کاملا توجیهم که چه کاره ام و هر روز صبح که از در خونه میام بیرون خوب میدونم شغلم چیه.

دیگر اینکه امروز یه ساعت رادیو دار (یا رادیوی ساعت دار) خریدم تا هر روز صبح با صدای روح نواز «ان پی آر» بیدار شم. ظاهرا برای عقب نموندن از قافله سبزها و لیبرالها و طرفداران محیط زیست و لایه عزیز اوزن باید به برخی بی ناموسیها تن داد !!

و دست آخر اینکه دارم وسوسه میشم از دل به سیب هجرت کنم. امان ازاین بیماریهای وا گیر دار.

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۸


آدمها بر سه دسته هستند:
۱- اونایی که هفت سین میچینن چون بهش اهمیت میدن.
۲-اونایی که هفت سین نمیچینن اما بهش اهمیت میدن .
۳- اونایی که هفت سین نمیچینن چون بهش اهمیت نمیدن.

من امسال در دسته دوم قرار داشتم اما سالهای پیش بیشتر دسته اولی بودم. برای اینکه خودم رو متقاعد کنم که دسته سومی نیستم، دیروز رفتم یه گلدون گل (که اسمش رو بلد نیستم) خریدم و جلوی در خونم آویزون کردم تا خودم رو یه جورایی به دسته دومیها آویزون کرده باشم. احتمالا یه جایی یه اصلی هست که میگه «بعضی از سقوطها برگشت ناپذیرند».

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۷

در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشه هاي مهاجر،
زيباست
.

در نيمروز روشن اسفند
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
-ميهن سيارشان-
در جعبه هاي کوچک چوبي
در گوشه خيابان مي آورند
جوي هزار زمزمه در من ميجوشد:

اي کاش ...
اي کاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه هاي خاک
يکروز ميتوانست
همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.

«شفیعی کدکنی»

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

سن فرانسیسکو

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

۱- با وجود اینکه معمولا سعی میکنم در دام «همگونسازی آمریکایی» گرفتار نشم، بعضی وقتا چاره ای جز تسلیم نیست. من، مثل خیلیای دیگه ، روزم رو همیشه در استار باکس و با نوشیدن چای (یا قهوه) و مطالعه روزنامه یو اس ای تودی (یا نیویورک تایمز) شروع میکنم. تصورکنید ۳۰ میلیون نفر همزمان با هم چای هورت بکشن و روزنامه بخونن و تازه احساس متفاوت بودن هم بکنن .... خنده دار نیست ؟! شایدم نیست !!

۲- داستان هواپیمایی «یو اس ایر ویز» هم در نوع خودش خیلی پند آموزه. این یو اس ایر ویز انصافا یکی از یهترینهای هواپیمایی این مملکته. همیشه کمترین تاخیر رو داشته و یکبار هم نشده چمدونم دیر برسه ویا گم بشه و از همه مهمتر خلبانهایی داره که میتونن هواپیما رو با موتور خاموش رو از لابلای آسمونخراشای نیویورک رد کنن و روی رودخانه هودسون بشونن طوری که از کسی حتی یه خراش هم بر نداره. حالا تو این هاگیر واگیر بحران افتصادی، بنده خداها تصمیم گرفتن نوشیدنی حین پرواز رو که قبلا مفتی بود پولی کنن از قرار لیوانی ۲ دلار. بعد از این تصمیم ، یو اس ایر ویز مورد غضب مسافرین ننر و از خود راضی (منجمله خودم) قرار میگیره و فروشش به تدریج پایین میاد در حدی که مدیران شرکت به «شکر» خوردن میوفتن و دوباره نوشیدنی رو رایگان می کنن. نتیجه گیری اخلاقی اینکه یک عیب سطحی و مشهود به راحتی میتونه چندین حسن عمیق و درونی رو محو و نا پیدا کنه.

بی خود نیست که شاعر گفته : «بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی، مقبول ٓطبع مردم صاحب نظر شود»

یه مقاله جالب از بی بی سی در مورد کیفیت و کمیت دوست ...

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

«کوک» بودن موضوع مهمیه و از اون مهمتر «هم کوک» بودنه.

وقتی سه تار کوکه، اگه دستت تصادفی هم به سیما بخوره، حاصلش یه صدای دلنشینه. اگه فقط سیم اول یه ساز کوک رو به ارتعاش در بیاری بقیه سیمها هم به شوق میان و و طبق قوانین فیزیکی به رزنانس میوفتن . حالا اگه چند تا ساز هم کوک با هم نواخته بشن دیگه واویلاست و تارهای مرتعش و ارواح مرتعشتر (این دومی طبق قوانین متا فیزیکی) همینطور رزنانس میکنن.

این چهار خط مقدمه رو گفتم که برسم به پنج خط موخره:

آدما بر دو نوع هستند. اونایی که زندگیشون موسیقی داره و اونایی که زندگیشون موسیقی نداره. اونایی که به اهمیت موسیقی زندگی پی بردن و آگاهانه سازهای لازم رو در ارکستر زندگیشون چیدن حتما برای هم کوک کردن سازها هم فکری کردن. بعضی از این سازا مثل کار، همراه، دوستان و محل زندگی سازهای اصلی زندگی به شمار میرن و اگه با روحیه آدم هم کوک نباشن موسیقی زندگی عجیب گوش خراش و آزار دهنده میشه و همون بهتر که با یه نت سکوت طولانی جایگزین بشه. خلاصه اینکه اگه اونقدر خوش شانسی که کوک خودت دستت اومده، حیفه اگه محیط اطرافت رو با خودت هم کوک نکنی.

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

هر چی از روز برگشت از ایران دورتر میشم باور این سفر و اتفاقاتش برام سختتر میشه. تمام اون هفت ماه و اتفاقاتش الان برام مثل خواب میمونه. یه خواب مبهم و درهم و برهم که وقایعش هیچ ربطی به هم ندارن. اگه همین الان یکی به من بگه تمام اون هفت ماه یه خواب بوده شاید حرفش رو باور کنم. اینکه این چند وقت از ایران و ماجراهاش ننوشتم شاید به این علت بوده که هنوز این اتفاق رو به عنوان یک واقعیت نپذیرفتم. بعد هفت سال یهو به کلم زد که برم ایران. رفتم و هفت ماه به اجبار موندم و برگشتم و به ظاهر هیچ اتفاقی نیوفتاد و همین و بس. اینکه نمی فهمم عایدی ملموس این سفر چی بود اذیتم میکنه. البته دیدن خانواده و برگشتن به حال و هوای خوب «خونه» به تنهایی ارزش گذر ازیه اقیانوس و دو قاره رو داشت اما دلبستگی و احساس مسئولیت خانوادگی من قبل و بعد از سفر تفاوت چندانی نکرده.

رفتنم بی علت نبود. گرچه مقصود حاصل نشد اما مطمئنم این سفر یه جوری سرنوشت من یا حداقل یه نفر دیگه رو عوض کرده. کی و چجوری نمیدونم. اما شک ندارم یه روز پی به سر این سفر میبرم. البته اگر خواب نبوده باشه !!

حدود یه ربعه که پشت خط تلفن اداره مالیات هستم . تلفن رو بلندگو هست و موسیقی کلاسیک تلفن اداره اتاق رو پر کرده. این موسیقی نا حودآگاه آدم رو میکشونه به تفکرات فلسفی در مورد مفهوم هستی و مرگ و زندگی و اینچیزا. البته مشکل اینجاست که وقتی خوب عمیق میشی و میخوایی جمع بندی کنی که در زندگی فقط معنویاته که ارزش داره و باید دل از مادیات کند تا به عرش اعلا رسید، کارمند بی حوصله اداره مالیات یهو موزیک رو قطع میکنه و تو از خواب میپری مجبوری باهاش در مورد یه قرون دوزار مالیات سال پیش چونه بزنی. اینجاست که واقعیت جفت پا میره تو شکمت ... حدوداً.

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

امروز موفق شدم یه آرایشگر کار بلد پیدا کنم و خیالم از این بابت در شهر جدید راحت شد. البته طرف یه هوا «گی» میزنه اما خب چه میشه کرد دیگه. انگار تو این مملکت اگه یکی بخواد سر و وضعش مثل حمالا نباشه تنها راهش اینه که با گی جماعت معاشرت کنه (و در برخی موارد هزینه اش رو هم بپردازه !!! ).

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷

نمی دونم اینکه آدم شروع میکنه به دوستدار محیط زیست شدن و به اصطلاح «سبز» فکر کردن یه اتفاقه یا یه فرآیند خزنده هست که به تدریج به ثمر میرسه و یا نشونه ورود به دوران میانسالیه یا اینکه نتیجه زائل شدن عقل آدمه در پی سالها زندگی در فرنگ. هر چی که هست به نظر میاد من دچار این بیماری شدم . امروز وقتی به پرینترم که داشت یه مقاله رو پرینت میگرفت نگاه میکردم این احساس رو داشتم که پرینتر داره خون بدن منو میکشه و به جای جوهر استفاده میکنه. کاغذای زبون بسته هم که یکی یکی داخل پرینتر کشیده میشدن به نظرم مثل آدمایی بودن که کت بسته روی نوار نقاله به داخل کوره آدم سوزی فرستاده میشدن. برای جبران ۱۰ برگ پرینتی که میتونستم نگیرم، موقع خروج از دفترم دقت کردم که حتما چراغ رو خاموش کنم و در مسیر بین دفتر و آسانسور هم به هر چراغ اضافه ای رسیدم خاموش کردم. به در آسانسور که رسیدم مکثی کردم و راه پله رو انتخاب کردم و موقع سفارش چایی در استارباکس، به قهوه چی گفتم به جای اینکه دو تا لیوان کاغذی تو هم کنه که دستم نسوزه، از یه لیوان استفاده کنه فوقش دستم میسوزه. اتفاقا اینجوری بهتره چون شاید یاد آتیش جهندم بیوفتم. اگر فردا نوشتم که زنگ زدم به اداره برق و ازشون خواستم برای تٔامین انرژی مصرفی خونم از پهن گاو استفاده بشه تعجب نکنید. من حالم اصلا خوب نیست !!!

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷

مرده رو بیدار کن ...

حتما با این نوع خط داستانی در فیلمای ژانر وحشت آمریکایی آشنا هستیدکه مثلا یه بابایی داره درشب تو جاده های بیابونی تگزاس یا نیو مکزیکو و یا آریزونا میرونه که متوجه میشه بنزینش روبه اتمامه. پس از چند کیلو متر رانندگی در اوج ناامیدی چشمش به نور کمسویی در دور دستها میخوره. به سمت نورحرکت میکنه و به یه کلبه چوبی می رسه که پشت پنجرش یه تابلوی نئون آویزونه که تو باد تکون میخوره و میگه «باز است» یعنی اینجا فروشگاهی چیزیه. یارو خیالش راحت میشه و وارد مغازه میشه که بنزین بخره. فروشنده پشت دخل یه پیرمرده با شلوار بند شونه ای و چهره ای ترسناک که یک کلمه هم حرف نیمزنه و فقط موقع برگردوندن مابقی پول یه نگاه شرورانه ای به مرد راننده میندازه. قهرمان داستان بی خبر از همه جا با نگاهی حاکی از رضایت گالن بنزین رو تو باکش خالی میکنه و سوار ماشینش میشه و میخواد استارت بزنه که یهو یه دست خونی از زیر صندلی ماشین بیرون میاد و پای یارو رو میگیره و باقی قضایا .....

دیشب همین اتفاق برای من افتاد. با این تفاوت که بعد از ورود به کلبه، به جای روبرو شدن با پیرمرد ترسناک و اتاقی کم نور و عنکبوتی، جمع زیادی آدم خوشحال و خندان رو در برابر خودم دیدم که در فضایی گرم و صمیمی ساز میزدن و آواز اسکاتلندی میخوندن و میرقصیدن و حال دنیا رو میبردن. منم یه چایی از نوع جمهوری چای گرفتم و یه گوشه سرقفلی دار نشستم ومغزم رو خاموش کردم. کافی شاپ «مرده رو بیدارکن» رفت تو لیست پاتوقهای مورد علاقه من.

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷

وسایل اتاق نشیمن من تشکیل شده از دو تا بالشتک سرمه ای و نارنجی و یه کارتن پر کتاب که به عنوان میز لپ تاپ ازش استفاده میکنم و یه قالیچه عشایری نازنینی که با مامان از بازار تهران خریدیم و یه وری وسط اتاق پهنه. عصرا که از سر کار میام یه لیوان چایی از نوع گلستان دم میکنم و گوشه اتاق چار زانو میزنم و به بالشتکا تکیه میدم و کامپیوتر رو آتیش می کنم و به وب گردی مشغول می شم. یه دسته سی دی موسیقی هم کنارم هست که به فراخور حالم یکیشون رو به جریان میندازم تا سکوت خیلی دورو برم جولون نده. البته در کنار این همه هیچ، از نورخوب نمیتونم بگذرم چون معتقدم اگه اتاقی نورش درست باشه دیگه هیچ چیز نمی خواد. پس نور پردازیم هم حتما به راهه. اسباب کشی که میکردم همه تیر و تخته ها و لوازم خونه رو خیرات کردم. میل عجیبی به سبکی دارم و از اینکه حجم زیادی «ماده» با خودم حمل کنم بیزارم حتی اگه به قیمت خوابیدن روی زمین سفت برام تموم بشه. شبها ، به لطف Netflix حتما یه فیلم استخون دار در بساط دارم و با تنقلاتی از جنس سوهان محمد ساعدی نیا و لواشک مادر بزرگ و کلوچه نبات ریز کاشان، با بیش از یک قرن سابقه، اوقات خوشی رو سپری میکنم.

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷

امروز اولین نامه رو در صندوق پستیم در دانشکده دریافت کردم. نامه ای بود از «سوزان فاکس» سرمربی تیم بسکتبال دختران دانشگاه که در اون از خدمات بی دریغ من در طی چند سال گذشته به دانشجویان این دانشگاه قدردانی شده بود. واقعا این نامه همه خستگی «چند سال گذشته» رو از تنم بیرون کرد !!!

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

.If you pursue several dreams all at the same time, you will lose them all

دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۷

اولین روز کاری ....
درسته که ارزش همه ثانیه ها و دقیقه ها و روزهای آدم قراره یکسان باشه اما نمیشه منکراین شد که بعضی از روزها میتونن خیلی خاص بشن و برای همیشه در خاطر آدم بمونن. مثل امروز: اولین روز کاری.

صبح بدون اضطراب و هیجان خاصی از خواب بیدار شدم. مراسم صبحگاهی رو مثل بقیه روزا برگزار کردم. فقط موقع انتخاب لباس کمی ژانرم رو رسمی کردم و همینطور از مالیدن افزودنیها مجاز به موها خودداری کردم. میخوام بگم خیلی تو کتم نبود که امروز روز متفاوتیه. در محل کار دو سه ساعت اول به خوشامدگویی و معارفه و فرم پر کردن و اینچیزا گذشت و منم تمام وقت با لبخندی به غایت تصنعی و از سر تعارف در صحنه ها حضور داشتم و منتظر بودم این بازیای خسته کننده تموم بشن و من به زندگی دل ای دل خودم، به سبک چند ماه اخیر برگردم. تا اینکه قرار شد «کارلا»، منشی دانشکده، دفتر کارم رو بهم نشون بده.

کارلا کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت به خونه جدید دور از خونت خوش اومدی. یه دفتر کار کاملا جدی بود با وسایل کاملا نو و آکبند. میز و کتابخونه و فایل و کامپوتر و پرینتر و تلفن و خلاصه همه ادوات لازم برای کار جدی. بوی چوب نو اتاق رو پر کرده بود. کارلا با نگاهش ازم خواست که دهانه در رو رها کنم و برم داخل دفتر. و من اینچنین کردم. کمی بهم فرصت داد که همه چیز رو برانداز کنم و بعد گفت اگه چیزی کم و کسر داشتی به من بگو و خواست که بره. روم رو کردم به سمتش و درست مثل بچه کلاس اولیا که میخوان همراه مامانشون برگردن خونه، منم اومدم که به سمت در حرکت کنم که کارلا خداحافظی کرد و در رو بست و رفت. و من موندم و یه دفتر پر ولی خالی. در این لحظه بود که پذیرفتم امروز روز متفاوتیه. پشت میز نشستم و به مسیری که برای رسیدن به این میز طی کرده بودم فکر کردم. به این فکر می کردم که این میز به چه قیمتی برام تموم شده و برای بدست آوردنش چیا رو از دست دادم که ناگهان حس ناخوشایندی اومد سراغم. بی اختیار بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و منظره بیرون رو بر انداز کردم. نیمی از منظره ساختمونای شهر بود و نیم دیگه تپه های پر درخت اطراف شهر. میدونم در طی چند سال آینده بارها و بارها برای فکر کردن و یا فرار از فکر کردن به این پنجره پناه میارم.

دستشویی که رفتم در آینه آدم متفاوتی دیدم. آدمی که هیچ ربطی به ۳-۴ ساعت پیشش نداشت. سعی کردم چهره خودم رو در اولین روز کاری به خاطر بسپرم. نمی دونم چرا. شاید برای اینکه چهره آخرین روز کاریم رو با چهره امروزم مقایسه کنم. که چی ؟ بازم نمیدونم.

فردا دومین روز کاریه و هیچ چیز بی رحم تر از گذر زمان نیست. میدونم ده سال دیگه امروز برام مثل دیروز میمونه. فقط امیدوارم اون موقع ده سال گذشته رو در کفه «زمانهای بدست آورده» قرار بدم.

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

این آقای جیپ انصافا در طی این چند سال در رفاقت و مرام سنگ تموم گذاشت. هر چی من بهش نرسیدم و هی دووندمش دور آمریکا، اون آقایی کرد و خم به ابرو نیوورد و پا بود برام. منم در عوض تصمیم گرفتم برای همیشه نگرش دارم. اگه یه ماشین دیگه هم بخرم پارکینگ سقف دار مال آقای جیپه. فعلا علی الحساب براش دو جفت کفش نو خریدم به پاس خدمات بی دریغ در طی شش سال گذشته. گرچه مطمئنم هیچ توقعی نداره. به هر حال قدر یار وفادار رو باید خیلی دونست.

ژانویه ۲۰۰۷


ژانویه ۲۰۰۹

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

در جستجوی گرما
به جنوب سفر میکنم

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷

در پیاده رو قدم میزدیم. پسرکی دعا فروش به ما نزدیک شد و از من خواست ازش یه دعا بخرم.
(جملات زیر در حال حرکت رد و بدل شد)

گفتم نمیخوام.
گفت یکی بخر دیگه.
گفتم پسر جان برو نمی خوام.
گفت همش دویست تومن.
گفتم اصلا میدونی چیه؟! ‌من مسلمون نیستم. جهودم !! حالا چی میگی ؟

این رو که گفتم پسرک از حرکت ایستاد و باحالتی شدیدا سرزنش آمیز نگاهم کرد طوری که من هم مجبور به توقف شدم. انگار که با نگاهش طنابی انداخت دور گردنم. بعد از چند ثانیه سکوت به منظور اطمینان از اثر گذاری نگاه با لهجه شیرازی شیرینی گفت:
برا دویس تومن ؟!؟! برا دویس تومن میگی مسلمون نیستی ؟! دویس تومن ؟!؟!
و وقتی میگفت «دویس تومن» انگشست شستش رو به انگشت سبابش چسبوند که بگه دویست تومن چقدر کمه. من فکر نمیکردم خجالت بکشم و بعدا هم نفهمیدم چی شد که خجالت کشیدم اما واقعا خجالت کشیدم.

مثل خجالت کشیدن آدم بزرگی که یواشکی بستنی یه بچه رو لیس میزنه و یهو بچهه میبینه.
یا آدم بزرگی که مشغول ماشین بازی میشه و یهو یه آدم بزرگ دیگه میبیندش.
یا یه مدیر عامل موقری که در سکوت اتاقش بابا کرم میرقصه و ناگهان منشیش وارد اتاق میشه.

و من یک دعا خریدم از جنس «ون یکاد» تا از خجالت پسرک در بیام.