پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۳

طبقه چهارم کتابخونه که ميري حس ميکني زمان وايساده ... يا برگشته به سي چل سال پيش ... سکوتش بد سنگينه
 
وارد راهروي کتابا که ميشي حس ميکني وارد راهروي سردخونه شدي ...کتابا عينه جسدمرده از دو طرفت بالا رفتن .... از زمين تا سقف ... تو نورکم سوي کتابخونه از سايه خودت که رو کتابا تيکه تيکه شده ميترسي .. حتي اسم کتابا و رنگ جلدشون و تاريخ انتشارشون ترسناکه .....اما لابلاي اون همه کتاب قديمي کتاباي جديد هم پيدا ميشه .عجيبه.... مگه اينجا تو ياد کسي مونده کي براي اينجا کتاب تازه ميخره ؟!نقد فيلم سگ کشي... آخرين فيلمي که تو ايران ديدم ... حتي ته بليطش رو هم با خودم آوردم و هنوز دارمش....

يادمه ۵ نفري رفتيم فيلم سگ کشي رو ببينيم ...قبلنا ۶ نفر بوديم ...شده بوديم ۵ نفر ...داشتن ميشدن ۴ نفر.اون سينمايي که بايد نشد... رفتيم يه سينماي ديگه ... ۵ نفري تو يه ماشين بوديم ... دير شده بود ... تو يه کوچه تاريک پشت سينما ... ۲ نفر گفتن که ديره ... ۲ نفر ديگه هم که به ۲ نفر قبلي وصل بودن هيچي نگفتن ... يعني اينکه آره ديره ... اما من ديرم نبود... يکيشون يه کيف پول بهم داد يادگاري ... گوشه سمت راست پايينش نوشته بود persia ... هنوزم دارمش ... یکم کهنه شده .اما اگه دقت کنی میشه نوشته گوشه سمت راست پايينش رو خوند که نوشته persia... تشکر کردم و پیاده شدم ... هیچوقت تنهایی سینما نرفته بودم ... شروین میگه مدل فرهاد تنهاییه اما من هیچوقت تنهایی سینما نرفته بودم .... تنهایی رفتم سینما ... چون من همش دو روز وقت داشتم ... بلیطشو هنوز دارم
 
از سرجاش نصفه بیرون کشیدمش که نشونش کرده باشم... رفتم سراغ کتابای دیگه ... شاملو میخواستم ...پیدا کردم... چشمم خورد به کاریکلماتورهای پرویز شاپور ... چاپ سال ۱۳۵۲ ... یعنی یک سال قبل از اختراع من ... ورش داشتم ...به هر حال آدم تو زندگیش اونقدری وقت داره که به پرویز شاپور هم برسه .... با اون نقاشیای جکو جونورش  
 با سنجاق قفلیای کج معوجش
با گربه آویزون از چوب لباسی
اومدم بیرون ...بدون اینکه یادم باشه « سگ کشی » رو نشون کردم
 
مرد کتابخونه چی به هوای کتاب انگیلیسی اول کتاب احمد شاملو رو باز کرد فکر کرد آخرشه نگو که اولش بود ... وقتی آخرش رو باز کرد اصلا کارت کتابخونه نداشت....کتاب احمد شاملو رو هیچکس نخونده بود کارت چسبوند تاریخ زد تحویل داد
 
بازم به هوای کتاب انگیلیسی اول کتاب پرویز شاپور رو باز کرد فکر کرد آخرشه نگو که بازم اولش بود ... وقتی آخرش رو باز کرد بازم کارت کتابخونه نداشت.... کتاب پرویز شاپور رو هیچکس نخونده بود زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت  ... کارت چسبوند تاریخ زد تحویل دادبهم گفت تاریخ برگشت کتابا ۱۴ سپتامبره ... وقت زیادی داشتم 
 
 




اگر كه بيهده زيباست شب
براي كه زيباست شب
براي چه زيباست؟

احمدشاملو