سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

قراره روز ۳۰ نوامبر ارکستر فیلارمونیک لندن به مناسبت دفاع من بیاد میشیگان و ساعت ۸ شب برنامه اجرا کنه... طبعا من هم دعوتم .... من همونروز ساعت ۱۲ دفاعم تموم میشه .....
خب ... این یه دروغ فضایی و لوس بود .... ولی بدم نمیاد باورش کنم. واقعیت اینه که هر کسی در هر گوشه گم دنیا حق داره فکر کنه که ارکستر فیلارمونیک لندن داره برای اون برنامه اجرا میکنه ... یا اینکه همه اتفاقایی که در طی روز تو دنیا میوفته رو تبدیل به موسیقی کنه و بذاره تو پیش زمینه داستان زندگیش انگار که همه دنیا در کاره که موسیقی زندگی اون رو کامل کنه .. این عین واقعیته ....

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

با کنار گذاشتن یه شماره از میشیگان دیلی، جمع آوری یادگاری از امروز شروع شد .... وقت زیادی ندارم.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

Memories are wonderful things as long as you do not have to deal with the past

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

خب ... با شرح کوتاهی که پرستو از فیلم «قبل از طلوع» نوشته بود چاره ای جز دیدن فیلم باقی نمی موند. اونم همین امروز درست وقتی تا خرخره تو «تز» غرقی .. و فیلم خودش بود. همون چیزی که انتظارش رو داشتم : ساده و صمیمی و بینهایت واقعی ...
قصه دختر و پسری که تصادفا باهم تو قطار آشنا میشن و تصمیم میگیرن برخلاف برنامه سفرشون یک روز رو ، و فقط یک روز رو ، باهم در «وین» بگذرونن و روز بعد هر کسی به راه خودش ادامه بده ... با خیلی از دیالوگای فیلم به اصطلاح کلیک کردم ... اما یکی از دیالوگاش خوب کشید زیر پام ... اونجایی که پسره به دختره میگه : « میدونی چرا امشب همه چیز اینقدر داره به یاد موندنی و قشنگ میشه ؟ ... چونکه امشب قرار نبود اتفاق بیوفته » ... دقیقا همینه ... زندگی روتین و از پیش فکر شده کسالت بار ترین روایت از زندگی آدماست ... و درست به موازات این روایت خسته کننده ، روایتای دلنشین و هیجان انگیز دیگه ای در جریانن که معمولا واقعیت پیدا نمیکنن .... اگه آدم دلشو داشته باشه و هر از چند گاهی بزنه شونه خاکی و از روایتی از زندگی که قاعدتا باید اتفاق بیوفته دور بشه تجربش از زندگی ، که به نحو شرم آوری خوب چیزیه، خیلی پر تر میشه ... اما نکته ظریفش اینجاست که باید روایتهای غیر متعارف از زندگی رو خیلی زود و قبل از اینکه متعارف بشن ترک کرد ... این رو هم بگم که اینی که گفتم « زندگی روتین و از پیش فکر شده کسالت بار ترین روایت از زندگی آدماست » مزخرف محض بود چون از دید من زندگی کسالت بار وجود نداره .... لعنت به من که اینقدر گوگولی به زندگی نگاه میکنم ... دوستام حالشون از من به هم میخوره !!! Holly Crap ...

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

از «حسین بهروزی نیا» پرسیدم این داستان تضاد تو اسم آهنگایی که شما ساختین چیه ؟‌ مثلا «موسیقی سکوت» یا « آفتاب نیمه شب» .... گفت که من اصولا از تضاد خوشم میاد. در حین اجرا اگه دقت کرده باشی یه جاهایی آروم مضراب میزنم ولی یهو شدیدش میکنم .... داشت اینا رو میگفت که ماشین به ریپ ریپ افتاد ... جوری که داشت وسط اتوبان متوقف میشد . «پژمان حدادی » که بغل دستم نشسته بود هل شد و گفت : « زود بزن بغل ... خطرناکه ». از «آن آربر» که راه افتادیم این پژمان حدادی رو زانواش ضرب گرفته بود و لحظه ای متوقف نشده بود. وقتی ازش پرسیدم اینم جز‌ء تمرینتونه یهو «حمید متبسم» که صندلی عقب کنار بهروزی نیا نشسته بود در اومد که :« این یه بیماریه فرهاد جان !! » .... نصف بیشتر گروه دوست داشتنیه «دستان » سوار ماشین بودن و به سمت فرودگاه دیترویت در حرکت بودیم تا اینکه بین راه ماشین خراب شد و زدم بغل ... شروین جلو بود و « پریسا» هم با شروین بود ... دم در هتل شروبن به پریسا گفت : «با ماشین من بیایین راننده اون یکی ماشین ناشیه » . پریسا که باورش شده بود با تعجب گفت : «وااا ؟!؟!» ... شروین هم لبخندی زد به این معنی که شوخی کردم. منم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : «خیلی با مزه شدی !! » ... اما وقتی ماشین خراب شد خدا رو شکر کردم که پریسا با ما نیست چون با اون رودرواسی داشتم اما با بقیه نداشتم ... به شروین تلفن زدم و گفتم مسافراتو رسوندی فرودگاه زود برگرد که ما موندیم .... شروین که اومد سریع چمدونا و سازا رو تو ماشینش جا دادیم ... با بهروزی نیا و متبسم و حدادی روبوسی کردم ... تعارفات معمول خداحافظی رو در قالب داد و فریاد با هم کردیم چون از صدای موتور و بادماشینا صدا به صدا نمی رسید.... و سوار شدن و رفتن... منم برگشتم سمت ماشین و زنگ زدم بیان بکسلش کنن ... به صاحب ماشین (سینا ) هم زنگ زدم و گفتم که رخشت پاک آبرومونو برد....

توضیح : این نوشته مربوط به ۳-۴ هفته پیشه که نصفه کاره رها شد ... قرار بود از فکرهایی که در زمان انتظار در ماشین کنار اتوبان ۹۴ تو سرم وول می خورد بنویسم که به هر حال ننوشتم . میخواستم از این بنویسم که چه مرگم بود که هی کنسرت برگزار می کردم ... اما مشخصه که ننوشتم .... الانم منتظر اردلان هستم که از خواب بیدار بشه تا با هم چایی بخوربم با نبات ... تو پیچ و خمای جاده بی ام و آخرین مدلشو همچین آرتیستی روندم که طفلک داشت شکوفه میزد !!! به قدری این جاده و ماشین سوسه کننده بودن که چاره دیگه ای نداشتم ... پاییز هم غوغا کرده بود. ... به قول LG : زندگی خوبه !!