یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

تصادفاً امروز مستندى رو تماشا كردم از سفر خسرو شكيبايى به آمريكا و ديدارش با بهروز وثوقى. بدون شك شكيبايى محبوب ترين بازيگر بود و هست براى من. نمى دنم صداشه، نگاهشه، ياغى گرى كودكانشه چيه كه هميشه منو درگير خودش ميكنه براى چند روز بعد از ديدن يه فيلم ازش. تو يكى از صحنه هاى فيلم،  شكيبايى به وثوقى يه نخ سيگار بهمن يا مشابهش تعارف ميكنه و خودشم يكى بر ميداره. اول براى وثوقى فندك ميزنه و بعد براى خودش.  بعد هر دو پكى ميزنن و به نقطه اى دور نگاه ميكنن و ...  اين صحنه رو كه ديدم يادم افتاد تو يكى از سفرام به ايران يكى بهم يه پاكت سيگار بهمن داد. كى و كدوم سفر يادم نيست. اما يادمه وقتى ازش گرفتم گفتم اين سيگار مال نكشيدنه. اين بود كه يه جاى امنى نگرش داشته بودم مثلاً براى يادگارى.  فيلم كه تموم شد يه جورايى دست پاچه رفتم سراغ كشوى ميزم، جايى كه حدس ميزدم بايد گذاشته باشمش. كاغذا و مجله هاى تو كشو رو اينور اونور كردم تا اينكه از لاى خرت پرتاى كشو، رنگ قرمز پاكت اومد بيرون . شايد چشمام برق زد و شايدم نزد اما حس رضايت خوبى سراغم اومد.  برش داشتم و رفتم تو تراس و پاكت رو با عجله و با دست لرزون، عين معتادا،  باز كردم و يه نخ آتيش كردم.  تو تاريكى منظره روبروم آرم سرخ و گرد فروشگاه تارگت بود كه شديداً تو چشم بود. به آرم تارگت خيره شدم و پك عميقى به سيگار زدم. وسطاى نخ اول چشم خورد به عكس شش متلاشى شده يه سيگارى رو پاكت كه كنار عكس شش تر و تمير و گوگولى يه آدم غير سيگارى بود. زيرشم نوشته شده بود: " خودتان قضاوت كنيد ... زندگى يا مرگ" ..... و اى كاش قضاوتى قضاوتى قضاوتى در كار بود.

دقيقاً يادم نيست كى ولى يكى از دوستان بود كه مى گفت "اين بدن بايد نابود بره زير خاك " و من هميشه وقتى با بچه ها سيگار ميكشم به بهانه اى اين جمله رو تكرار ميكنم.