پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱


يه «اطلس راهها » بايد بگيرم ...
بايد عينک يدکم رو هم بدم پيچش رو سفت کنن...
يه کم هله هوله واسه تو راه ميخواييم ...
فيلم دوربين و باطري هم که دارم ...

يه ساله تو آمريکا هستم و هنوز آمريکا رو نديدم ...قراره بريم «خود» آمريکا ...يعني واشينگتون.. منو و شروين و محمد و کامران .اول ژانويه بر ميگرديم.اول ژانويه سال پيش هم تو راه بودم..تو راهه اومدن به آمريکا ...ميدونم با يه سال پيشم خيلي فرق کردم ...بعد سفر از سالي که گذشت بيشتر مي نويسم ... اما همينقدر بگم که فقط به يک دليل سال خيلي خوبي بود .دليلش اينه که « اونايي رو که قبلا دوست داشتم حالا خيلي بيشتر دوست دارم ....»


شب کريسمس برف اومد ...يه برف حسابي
بچه که بودم هميشه آرزو داشتم شب کريسمس برف بياد چون فکر مي کردم اگه برف نياد آبرومون جلوي مسيحيا ميره ....و معمولا هم آبرومون ميرفت !!!

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱


امروز شيرين (همسر محمد) ويزا گرفت وبه زودي مياد اينجا .به قول شروين مثل زندانيهاي هم سلولي که از شنيدن خبر عفو يکيشون همه خوشحال ميشن هممون خوشحال شديم .... بعضي از خوشحاليها خيلي ناب و متفاوته... امروز براي چندمين بار به من ثابت شد که تنها واقعيت مطلق هستي غير از «خدا» «عشقه» ... کسي چه ميدونه ...شايد خدا هم همون عشقه ...

امروز يه زنداني عفو خورد و کار بقيه زندانيها انتظاره ....
انتظار عفو....
انتظار فرار ...
حتي اونايي که «حبس ابد» خوردن هم «نا اميد » نيستن ...

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱


الان که دارم اينجا مي نويسم يه لواشک گوشه دهنمه .... فکر کنم تا ۷-۸ روز ديگه تمومشون کنم ...تو کشوي ميزم هم قد ۲-۳ ماه ترشاله دارم ... تازه ...قد ۱۰-۱۲ روز ديگه هم آجيل دارم ....خوبه ...وضعم خيلي هم بد نيست...هنوز دلخوشي زياده

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱


ديشب يه دل سير فريدون مشيري خوندم :
نغمه خاطر نواز مرغ شب
آسمان ماه را همراه بود
نيمه شبها آسمان را عالميست
آه اگر اين آسمان بي ماه بود


روزهاي آرومي رو پشت سر مي ذارم ...منتظر يه «دف» هستم .... اومدن شروين بهونه خوبي شد تا تصميم بگيرم دف ياد بگيرم... اون سه تارميزنه ... هيچکس نيست که ازش دف ياد بگيرم ... شروين فقط ميدونه چجوري بايد دف رو دست گرفت .... مبارزه جالبيه ...

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۱


سه روز ازش گذشت ...

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۱


فقط يه روز مونده .... !!

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

وقتي در طول روز ۱۲ ساعت پشت کامپيوتر بشيني احتمالا چشمات از خستگي ازحدقه در مياد ...بعدش وقتي از پنجره بيرون رو نگاه کني و ببيني که داره برف مياد چشمات باز بيرون ميزنه ولي ايندفعه از خوشالي ....و اونوقتيکه وارد آفيس ميشي و ميبيني که همه پشت ميزشون مثل بچه هاي خوب مشغول کارن در حاليکه ساعت ۱ بعد از نصفه شبه بازم چشات بيرون تر ميزنه اما از تعجب .....تازه تو عکس فهميدم که اونشب چقدر قيافم ديدني بوده ..ترکيبي از خستگي و خوشحالي و هيجان و تعجب ......

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۱


مواد لازم : يه ليوان آرد .... يه ليوان آب ... نصف ليوان شکر ... گلاب ... زعفرون ... وقت ... حوصله

دستورالعمل : يه ليوان آردو ميريزي تو تابه بعد فکر ميکني کمه بيشتر ميريزي تقصيري هم نداري چون دفه اولته ... بعدش کره ميندازي توش چون که خيلي لارجي وگرنه روغن مي ريختي ... بعد هم ميزني و مثلا تف مي دي تا رنگ آرد ارواح عمش طلايي بشه ولي نميشه عوضش دلت خوشه که همون بويي رو ميده که حلواي مامانا ميده ...بعد نمي دونم چرا آرد گوله گوله ميشه و گ... ميزنه تو حالت اونقدر که بي خيال آرد ميشي و مي ري سراغ بقيه خرت پرتا .... زعفروناي نازنين رو ميريزي تو کاسه چيني و با ته کارد پودرشون ميکني چون هاون نداري... به عقلتم نمي رسيده که ممکنه لازم بشه ...شکر و آب و گلاب قمصر شيکاگو و رو هم قاط مي کني و ميريزي تو آرد گوله ....گلاب به روتون تر کيب حاصل اصلا خوش منظره نيست تا اينکه يه کم هم ميزني و اوضاغ بهتر ميشه... بعد يه کم مي خوري بيني چه کوفتي سر هم کردي... نه بابا ....همچين بدم نشده ...بعد الکي ذوق مي کني و حلوا رو تو ۲-۳ تا بشقاب پخشو پلا مي کني ..هه هه هه ...خنده دارش اينجاست که با چنگال و قاشق به حلوا طرح هم ميدي ...بابا گرافيک ديزاينر !!!! .....بعد منتظر ميموني تاهمخونت بياد و سورپريز بشه ولي نميشه ....
بعد منتظر ميموني تاهمخونت بخوره وبگه به به ...ميخوره و ميگه به به ....

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱


دلم نمیاد صفحه این هفته تقویمم رو ورق بزنم... شعرش از فریدون مشیریه ...

مرا کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
مرا با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است


عکسش برام خیلی آشنا بود .... یه منظره پاییزی.... وقتی تو صفحه آخر شرح عکس رو خوندم فهمیدم موضوع چی بود ...« اطراف نطنز»

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۱


هوراااااااااا .........
از امروز برج ساعت دانشگاه علاوه بر زنگ ساکسيفون هم مي زنه .....
ديگه نمي دونم تو زندگيم چي کم دارم !!!

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱


عليرضا :دينگ .....
عليرضا :هستي ؟...
فرهاد : سلام
فرهاد : خوبي ؟
عليرضا :ميگم نظرت چيه بجاي شيکاگو بريم بوستون ؟
عليرضا :البته محمد ميگه بريم واشنگتن
فرهاد :از نظر من خيلي فرق نميکنه..کامران چي ميگه ؟
عليرضا : پاشو بيا آفيس من ... بچه ها اينجان...
فرهاد : چند بودي ؟
عليرضا : ۳۴۳۱
فرهاد : اوکي ..اومدم سي يو

***

۵ دقيقه بعد تو آفيس عليرضا .... من ميگفتم فقط ژانويه اينجا نباشيم حالا کجا مي ريم مهم نيست ... عليرضا به بوستون گير داده بود و محمد به واشنگتن ... قرار اولمونم شيکاگو بود ... خب بچه ها ... عيد بريم شمال يا نطنز ؟ من ميگفتم يا جيپ ليبرتي بگيرم يا فورد اسکيپ يا نيسان اکسترا ...آخه هر چي باشه راننده منم...ولي بچه ها مي گفتن گرون ميشه ...فرهاد نمي دوني ...قالپاق RD رو عوض کرديم قالپاق پژويي انداختيم ..خيلي با حال شده ....

***
نمي دونم کيف نطنز رفتن براي بار هزارم بيشتره يا کيف شيکاگو رفتن براي بار اول ...
نمي دونم هيجان روندن RD قالپاق پژويي بيشتره يا هيجان روندن جيپ۲۰ هزاردلاري...
ولي مي دونم تو دنيا اونقدرکاراي کيف دارفراوونه که به همه کلي مي رسه ...


You cannot discover new oceans unless you have the courage to lose the sight of shore

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱


امروز یکی برام از کوههای تهران گفت ... گفت که اینروزا زیاد بارون میاد و تو هوای پاک بعد بارون کوهها خیلی دیدنی میشن ... گفتم آره خوب می دونم چی میگی ....

***
دیروز اینجا یه نمایشگاه برگزار شد که توش کشورای خاورمیانه کشور خودشون رو معرفی میکردن ... به آیدین قول داده بودم برای نمایشگاه یه سری عکس از ایران آماده کنم ... با وجود اینکه خیلی گرفتار بودم اینکارو کردم ... مگه میشد از کوههای تهران عکسی نبرم ...

***
اینجا کوه نداره .... جلوی خونه من یه ساختمونی هست که یه دیوار یه دست سفید داره.. نمیدونم این دیوار چجوریه که و من همیشه اونو با کوههای تهران وقتی که از برف سفیدن اشتباه می گیرم .... امروز برای دویست و پنجاه و ششمین روز متوالی مخصوصا بازم اشتباه کردم ...

***
کوه که سنگه ... وقتی از سنگ نمیتونه دل بکنه دیگه حساب آدما معلومه ... طفلی همین روزا خل میشه ....یعنی شده رفته پی کارش ...

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۱


اينجا يکي هست که دنياش يه «دايره»ست که يه «بعلاوه» وسطشه ....بهش ميگن Sniper تو دنياي اون فقط يه نفر جا ميشه و چون زود از اون يه نفر خسته میشه سريع عوضش ميکنه... نميدونم چرا هيچکس دوست نداره تو دنياي اون باشه ... بامزه اينجاست هرکي از دنياي اون بيرون ميره ديگه تو دنياي معمولي بقيه آدما هم جايي نداره ...

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱


نه که ندونم دارم چيکار مي کنم ... مي دونم
نه که بگم حالم گرفته ... کوک کوکم

ولي نميدوم چمه .....خيلي فکر کردم سر در بيارم چه مرگمه ...هنوز نفهميدم.. شايد مامانمو مي خوام !! ...ياشايد مال اينه که دارم زيادي تند ميرم ... ديگه عقبيا رو نمي بينم ... جلوم هيچکس نيست ... اگرم به کنار کسي برسم قبل از اينکه فرصت «سلام» کردن داشته باشم ازش رد ميشم ... طرف پيش خودش ميگه اين يارو چي مي خواست بگه ؟! ...
مي خوام تو اولين پارکينگ بزنم بغل جاده ... پارکينگ نبود شونه خاکي ... وايميسم تا همه بهم برسن ... تازه يه وقت ديدي اصلا ديگه راه نيفتادم ... شايد موندم ... اگه موندم خوب نگاه ميکنم ببينم گردوخاک بقيه کجا ميخوابه ... بعد چشمامو ميبندم و فکر ميکنم همونجايي هستم که گرد و خاک بقيه اونجا خوابيد ... بعدش سعي ميکنم بفهمم اونجا بهتره يا اينجايي که من وايسادم ... مي دونم که نميفهمم ... اما مي دونم دلم خيلي طاقت نمياره و باز راه ميوفتم ...

هروقت ميخوام خير سرم به کسي درس زندگي بدم فقط بلدم بگم : « زندگي يه مسافرت بي مقصده ... کجا ميري مهم نيست ..فقط توقف ممنوع » ... اما ايندفه يه چيزاي ديگه هم ميگم .اينا رو تازگيا ياد گرفتم .
ميگم مسافرت تکي کيفش زود تموم ميشه ...سفر دستجمعي يه چيز ديگست
ميگم بغل پدال گاز ترمز هم هست !!
ميگم از راهي نرو که برگشتي نداشته باشه ... اگه راهت بن بست بود چيکار ميخوايي بکني ؟!

***
پاييز معرکست ... کاشکي يکي بود پاييزو بهش نشون ميدادم ... ميدونم اگه مامان اينجا بود اون پاييزو بهم نشون ميداد .... آها !! ...پس فهميدم چمه ... من مامانمو ميخوام ...

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۱


ديشو شو شي بود ...
لمکلليرون بود ...
آخه «سندي» ديشب اينطور ميگفت ... وقتي مي خوايي برقصي ديگه «معني» مي خوايي چيکار ...اتفاقا هرچي چرند تر و بي معني تر بهتر ... وقتي مغزت خاموشه ديگه چه فرقي ميکنه کي چي ميگه ...
ديشب همه چيز از معني و محتوا خالي بود ولي از خيلي از روزاي پر محتواي من «بامعني تر» بود ... يعني به معني زندگي نزديکتر بود ... زندگي يعني ببين و برقص و جشن بگير ولي فکر نکن ...


Life is like riding a bicycle. You won't fall off unless you stop pedaling ...

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱


بدو بدو .... خب ...وايسا..رسيدي
چي ؟!؟! مگه نمي خواستي برسي... ديگه چه مرگته ؟!؟!
به جهنم !! اصلا به من چه ...
بازم بدو .... اونقدر که جونت دراد .....
وقتي رسيدني در کار نيست
اهه .... من مي خوام کنار پنجره بشينم ...
ميشه يواشتر ؟؟ .... آخه داريم مي رسيم...
ااااا ....حيف شد که رسيديم .... همه کيفش به راهش بود ...
***
اونقدر ميرم ..خوب که نرسيدم وايميسم و نفس تازه مي کنم ...

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۱


ديروز يه بازييه مسخره کرديم ...اين بازي مال وقتيه که يه عده قراره به هم معرفي بشن..
بازي اينجوريه :
دور تا دور اتاق صندلي چيده ميشه که تعداد صندليها يکي کمتر از تعداد آدماست .بعد همه رو صندليها ميشينن و يکي ميره وسط اتاق وايميسه و بازي رو شروع ميکنه.اينجوري که اول اسمش رو ميگه ...مثلا عباس .... بعد همه عين احمقا ميگن :« سلام عباس » ... بعد عباس مثلا ميگه که « من کله پاچه خيلي دوست دارم» ....بعد همه اونايي که کله پاچه دوست دارن بايد بدوون بيان وسط اتاق و بعدش زودي يه صندلي خالي پيدا کنن و روش بشينن ...اوني که بي صندلي ميمونه بايد بره وسط و مثلا بگه « من کامبيزم » و ادامه ماجرا تا اينکه همه خودشونو معرفي کنن ....

من احمدم ...
سلام احمد ....
من عراقي هستم ...
هيچکس ...
پس کفشم قهوه اييه ..
۶ نفر ....

من مريمم ...
سلام مريم ...
من تو ايران متولد شدم ...
۵ نفر ....

من ناصرم ...
سلام ناصر ...
من از دانشگاه برکلي فوق دکترا دارم ...
هيچکس ...
درس ميدم من ...
۷ نفر ...

من مهشيدم ...
سلام مهشيد ...
من شلوار جين پوشيدم ...
۳۲ نفر ...

من فرهادم
سلام فرهاد ...
من گرسنمه ...
۱۸ نفر ...

من جينا هستم ..
سلام جينا ....
من ايراني نيستم ...
۴ نفر ...

من کيم ؟
سلام کي ...
من هيچي نيستم ...
هيچکس ...

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱


به خودم که اوومدم دورو ورم اونقدر آدم جمع شده بود که نميتونستم تکون بخورم ... اولش خيلي شلوغ نبود ولي بعدش زياد شدن شايد ۴-۵ هزار نفر ...

وقتي بعد از کلاس داشتم سمت خونه ميرفتم عده زيادي رو ميديدم که شمع به دست به طرف کتابخونه اصلي دانشگاه در حرکت بودن .. .بي اختيارراهمو کج کردم و با اونا همراه شدم ...معلوم بود چه خبره ... مراسم يادبود قربانيان ۱۱ سپتامبر ...وقتي ديدم بين جمعيت گير افتادم همونجا موندم و شدم يکي مثل همه ....اگه پارسال تو ميدون محسني شمع روشن مي کردي برچسب بچه سوسول روت مي زدن .. خيلي دلم ميخواد بدونم امشب من لايق چه برچسبي هستم ...


جمعيت همه نشستن پس منم نشستم ....
بعد سرود ملي آمريکا پخش شد ...پس همه وايسادن پس منم وايسادم
خيليا گريه مي کردن ولي من گريه نمي کردم چون مثل اونا نبودم ...
بعد يادم افتاد اونجايي هم که مثل بقيه بودم هيچوقت پيش نيومد همراه بقيه واسه مرگ آدماگريه کنم چون ميگفتن اونايي که کشته شدن با ما فرق داشتن ...


قبل از تموم شدن مراسم يه جوري از لابلاي جمعيت راه باز کردم و خودمو بيرون کشيدم ... نمي خواستم نماي دور جمعيت شمع به دست رو از دست بدم ... همينطور که داشتم از لابلاي آدما رد ميشدم به چهره هايي نگاه مي کردم که با نور شمع روشن شده بودن... خيلي با اونا فرق نداشتم ....اما يه تيکه پارچه راه راه قرمز که گوشش يه مستطيل آبي ستاره دار داشت و تو پيش زمينه همه منظره هاي امشب بود داد ميزد که فرق داري بابا جون فرق داري ..... خيلي دلم ميخواد يکي بودن رو تجربه کنم...

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱


اين مامان خانوم من اصلا مال اينجاها نيست ..يعني فکر کنم اصلا قرار نبوده بياد روزمين . آره .... حتما يه اشتباهي شده ...مگه ميشه يه آدم اينهمه خوب باشه... مامان خانوم ۲ تا عکس خوشگل از خودش برام فرستاده ... بهتر از أسمون جايي براشون پيدا نکردم ...
فکر نمي کردم آسمون اينقدر کوچيک باشه چون تا عکسا رو توش گذاشتم آسمون پر شد ... حالا ديگه نه ماه ميخوام نه خورشيد

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱


امروز روز اول سال تحصيلي جديد بود ... شهر حسابي شلوغ بود . آدما عين مورچه تو هم وول مي خوردن و تند تند اينور اونور مي رفتن ... وقتي وسط اون همه شلوغي رو چمن دراز کشيدم و از لابلاي برگاي درختا به آسمون خيره شدم به اين فکر مي کردم چند تا اول مهر ديگه بايد برم مدرسه ... تا حالاش من همش ۲۸ تا اول مهر تو زندگيم داشتم که تو ۲۰ تاش کيف به دست بودم ...کم کم ۲-۳ تا ديگه از اول مهرام هم قراره بوي درس وکلاس بده... خوبه يا بده ؟.... نميدونم ... راستش همين که يه جوري سرم گرم شده واسم بسه ... اماخيلي دلم مي خواست بدونم اگه از ۲۰ سال پيش يه کار ديگه رو شروع کرده بودم حالا خوشحالتر بودم يا نه ....

مثلا اگه پسر يه چوپان بودم که از ۷-۸ سالگي تو بيابونا همراه باباش دنبال گوسفند و بزغاله مي دوييدم چقدر کيفش از حالا بيشتر بود .. اصلا بيشتر بود ؟ .. ...شايد اونموقع دنيام و معلوماتم خلاصه ميشد تو گوسفند و بيابون و ينجه و گرگ و پشگل ... اما ميدونم اون موقع تکليم روشنتر بود ...

اگه گوسفنداي شب > گوسفنداي صبح => روز خوبي داشتم
اگه گوسفنداي شب < گوسفنداي صبح => روز بدي داشتم
اگه گوسفنداي شب =گوسفنداي صبح => يه روز معمولي داشتم

مدل زتدگي بايد به همين سادگي باشه ... به سادگي تماشاي گوسفنداو شمردن هرروز اونا..... حالا اگه بتوني يه نواي ني هم همراش کني ديگه عالي ميشه....اما ديگه بسه .... ديگه شلوغتر نه ...
آدما خيلي دوست دارن خودشونو گيج کنن ... اگه داورايي که چهار گوشه زمين زندگي نشستن و آخر زندگي آدما بهشون امتياز ميدن بخوان به من و اون بچه چوپون امتياز بدن اصلا دلم قرص نيست که امتياز من بيشتره ....


وقتي رو چمن غلت خوردم و امتداد نگاهم موازيه زمين شد يه عالم پا مي ديدم که تند تند راه مي رفتن ... چاق و لاغر .... پارچه دار و بي پارچه ...اين پاها يه جوري راه مي رفتن انگار که ميدونن کجا دارن مي رن ....
۲۰ سال مدرسه ... پاشدم برم سراولين کلاس سال بيست و يکم ... رفتم که بلديم بيشتر بشه ... رفتم باز خودمو گيجتر کنم ..... آخ که خوابيدن رو چمن چقدر کيف داره ....

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۱


وقتي صحبت مي کرد بيشتر از اينکه متوجه حرفاش باشم به قطعه کريستال الماس شکلي دقت مي کردم که دقيقا بين دوتا شيشه عينکش نصب شده بود. اومده بود به محکم بستن در آپارتمان اعتراض کنه. به محض اينکه در رو باز کردم شناختمش.همون پيرمردي بود که تو Common Cafe پيانو ميزد.

يه روزمستوني وقتي دنبال يه گوشه دنچ ميگشتم تا دلتنگيهام رو ياد کنم صداي دلنشين و گرم موسيقي شرقي توجه منو به خودش جلب کرد.وقتي به دنبال منبع صدا اينورو اونور مي رفتم پيرمردي روديدم که روي پيانوي کافه که در اون موقع روز کاملا خالي بود مشغول نواختن موسيقي بود . يه گوشه نشستم و چشمامو بستم و گوش کردم .... زير . بم صداي پيانو عجيب روحمو نوازش مي داد . وقتي پشت در أپارتمان با احترام به اعتراض متينش گوش کردم و ازش عذر خواهي کردم بهش گفتم که چقدر از پيانو زدنش لذت بردم .... وقتي اينو گفتم چشاش برقي زد و عين بچه ها با شور شوق از کارهاش برام حرف زد و گفت که همه آهنگاشو خودش ساخته ... بعد از علاقش به فرهنگ شرقي گفت و از اينکه چطور به يه نفر هندي فلج کمک کرده و براش يه مغازه ساخته ... به همه حرفاش گوش کردم و اصلا حواسم نبود که غذام داره مي سوزه ....

خوشحالم که يه روح بزرگ همسايه منه ... درو آروم ميبندم مبادا ناراحت بشه ....

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱


موبايلاي نوکيا ....تو رو خدا خفه شيد !!!!
وقتي ايران بودم گوشيه موبايلم نوکيا ۵۱۱۰ بود ... گرچه با اومدن گوشيهاي فانتزي و کوچولو موچولو به بازار ديگه حکم گوشکوب موبايلا رو پيدا کرده بود ولي خيلي دوسش داشتم و هيچ وقت به فکر عوض کردنش نيوفتادم ....
اينجا هر وقت زنگ يه موبايل نوکيا رو مي شنوم بي اختيار مي خوام گوشي رو وردارم و جواب بدم ......


الو...سلام مامان .... من شرکتم ...نگران شديد ؟ ...کارم طول کشيد... شما بخوابيد من شام خوردم ..کم کم دارم راه ميوفتم..

الو ...فرزين تويي ؟ آقا خيلي مخلصيم ...چي ؟ پول ؟ آخه فدات شم تو که هنوز کارتو تحويل ندادي ... تو که رامينو ميشناسي ...

الو... ااااا...سلام پرشنگ ...مرسي ..سينما ؟ آخ جوووووون ...خب چه فيلمي ؟ ..نسل سوخته ....اوکي ..ساعت هفتوربع دم در عصر جديد ...

الو ... سلام سروش... خوبي ؟ من ديزينم ... جات خيلي خاليه .... چي ؟!؟!؟! ۱۷ فروردين ميري آلمان ؟!؟!؟! باورم نميشه .... چرا اينقدر ناگهاني ؟!؟!

الو ... سلام فيروزه ... نامه از آمريکا ؟ حتما باز گفتن مدارکت ناقصه ... بازش کن ببين چيه ...

الو... سلام آقاي سميع زاده ...حال شما خوبه ؟ ....بله ؟ ... باور کنيد من روزي ۲-۳ بار به خندان زنگ مي زنم ...قول داده تا قبل عيد پول بده ....

الو ... سلام بابا .... مرسي ... ماشينو فروختين ...خب به سلامتي ... بابا !!!! داري گريه مي کني !؟!؟!؟! ... من چيکار مي کنم ؟؟! خب اينهمه تاکسي تو خيابونا هست ...

الو ... سلام هادي ... طبق معمول نامه انگليسي .. ها ؟ ... من وقت دارم ...بگو چي مي خوايي بنويسي .....

الو ...سلام نيما .... قرارمون امروز بود ديگه ؟.....باشه ..پس حواليه ۷ من و فريسروش مياييم ... من CDهاي MSDN رو هم رايت کردم....قربان تو ..

الو ...سلام .... شما ؟ ...خوبي آقاي هاشمي ...چي ؟نمره؟ ببين آقاي هاشمي ..من همينجوريش به تو ۵ نمره ارفاق کردم .... ديگه حرفشو نزن ... راستي تو شماره منو از کجا گير اوردي ؟!؟ ...

الو ... سلام علي جون ... آره ..الان من زنگ زدم ... تو که همش تو نقطه کوري ...مي خواستم بگم باز اين سيستم قاط زده ... رامين شاکي ميشه ها ...بعد از ظهر ؟‌اوکي ...

الو ... سلام ماني ... کوه ؟ ..هووورررراااااااا ....تو جاده چالوس ...اي ول ...خيلي حال ميده .... ۳۰/۷ ميدون کرج...باشه

الو .... الو..... اگه صداي منو ميشنويد لطفا شرکتو بگيريد .....نيروان ...


الو ... سلام وحيد جان ... امروز صبح خوبه ؟...بسيار خب ...پس قرار دم در مرکز خدمات تلفن همراه تو خيابون خشايار ..آره .. يکي بالاتر از ميدون ونک .... باشه ...شارژرش رو هم ميارم ...خدافظ

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۱


ديگه درست اومدم پشت رودخونه .... امروز اولين صبح رو تو خونه جديد تجربه کردم ... وقتي از پنجره اتاقم بيرون رو نگاه کردم فهميدم يکي از قشنگترين تابلو هاي نقاشي دنيا هميشه جلوي چشمه ...رود خونه اي پهن که آروم در حاشيه يه جنگل انبوه جريان داره ...امروز صبح مه رقيقي جنگل رو پوشونده بود و منظره رو عجيب رويايي کرده بود ... الان جنگل سبزه ولي خيلي زود رنگي ميشه ..قرمز ...زرد ..نارنجي...قهوه ايي ...
من با اين منظره خيلي کار دارم

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱


ديروز ۲ تا پروانه کوچولو خريدم و زدم اينورواونور آينه دستشويي ..خيلي کيف داشت...

وقتي پروانه باشي سبکي
زندگي رو بو ميکشي
زندگي رو جشن ميگيري

وقتي پروانه باشي رو هرگلي مي شيني
زندگيت همش رنگيه
اگه پرواز نکني ميميري

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۱


يه اي ميل از داداش فرزاد ...

سلام

چاکر داش فرهاد خودم که به فکر ماست و ما رو از فاصله۱۰.۰۰۰ مايلي کوچ مي کنه.اين همه خاطره گفتي کلي نگفتي ...يادته کشتي مي گرفتيم ؟ يادته فوتبال دستي بازي مي کرديم ليگ راه انداخته بوديم کاغذاشم زير موکت مي ذاشتيم ؟ يادته با چوب کبريت رنگ شده سرباز درست کرده بودي و اونا رو تو شيشه مي ذاشتي؟ اون سه چرخه آبيه چطور ؟ يکي سوار ش مي شد اون يکي پشت واي ميساد و پا مي زد!... اووووففف ..استخر مهندسي .. ساک آديداسه ...ساندويچاش ..سالن نمايش که رو پله هاش پرچم آمريکا داشت ... يادته شب که خواب بوديم يه دفه از زير تخت ظاهر ميشدي و ما مي ترسيديم ؟ يادته نزديک بود ماشينو موقع پيچيدن بندازم تو جوب بلوچستان ..تو فقط مي گفتي :« کمک ....واااااااي ...» دستامو بگو گره مي خورد ...نيم کلاچ چاراه دوم بيست و هشتم !!!!! ......


خلاصه از اين چيزا اينقدر هست که بگم ....من ميدونم تو به چي فکر مي کني ...به آينده ما ...که خوب زندگي کنيم... از عمرمون استفاده کنيم . از استعدادمون استفاده کنيم. علافي ممنوع ...شايد من قدر خودمو نميدونم و بايد بدونم . يه روزي دوباره سفره زرده رو ولو مي کنيم و شيش تايي دورش مي شينيم .همه جا جاي تو خالييه....
ولي بايد مثل اسب کار کرد و درس خوند.«همين جولي که مميشه » .... مرسي که روشنم کردي.هر چي گفتي من بيشتر ...
.قربان تو ....Farzad -a58


فرزادي ... يادته تو کشتي چجوري نفر برنده مشخص ميشد ؟ اوني ميبرد که اون يکي رو از پشت به زمين بخوابونه و روش بشينه و هر دوتا دستشو به زمين بچسبونه ...مي خوام يه اعترافي کنم .. من خيلي وقتا مخصوصا خودمو مي بازوندم ... آخه نمي دوني ديدن چهره تو وقتي با اون چشماي سبز شيطون و موهاي لخت خيس از عرق روم ميشستي و به نشونه پيروزي مي خنديدي و نگام مي کردي چه کيفي داشت ...

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱


در زندگي مانند يک قمارباز اهل ريسک باش،نه همچون يک تاجر حسابگر
اوشو

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۱


وقتي پارو رو از سمت چپ تو آب ميزني نوک قايق يه کم ميره سمت راست و وقتي پارو رو از سمت راست تو آب ميزني نوک قايق به سمت چپ برميگرده.اينجوري قايق يه مسير مستقيمو طي مي کنه ...

زندگي مجموعه اي از تضاد هاست و اگه نتوني اونا رو باهم هماهنگ کني مسيرت کج ميشه .


اگه خيلي تند تند پارو بزني و شلپ شلوپ راه بندازي هم حسابي خيس مي شي و هم اينکه احتمال داره قايق چپ شه و اگرم شل وول و يواش پارو بزني خب جلو نميري ....

تو زندگي آدم بايد به اعتدال رفتار کنه. زياده روي يا کوتاهي تو هيچ چيز خوب نيست.

وقتي يه سنجاقک اومد صاف نوک قايق نشست حس کردم دارم با انرژي بيشتري پارو مي زنم ...

آدما هر چقدر هم که حس کنن تنهايي از پس همه کارا بر ميان خيلي زود مي فهمن يه جاهايي بايد يکي بهشون نيرو بده وگرنه کم ميارن.


همينجور که داشتم پارو ميزدم ديدم يه قايق داره در جهت مخالف به من نزديک ميشه که يه دختر خوشگل توش نشسته .منم براي اينکه ژستت قايقراناي حرفه اي رو بگيرم سعي کردم با سرعت بيشتري پارو بزنم .يهو تعادلم رو از دست دادم و نزديک بود چپ کنم .بازم دم دختره گرم که خيلي به روي خودش نيوورد !! ...

آدم تو زندگي بايد خودش باشه.


وقتي داشتم در خلاف جهت جريان رود خونه پارو ميزدم مي دونستم هرچي که جلو ميرم به خاطر پارو زدن خودمه و از اين موضوع احساس خوبي داشتم ولي وقتي در جهت جريان حرکت مي کردم ميدونستم همه جلو رفتنم در اثر پارو زدن من نيست...

اگه آدم تو زندگيش حس کنه که داره مبارزه ميکنه از پيشرفتهاش لذت بيشتري ميبره.


وقتي موقع شروع قايقروني داشتم از اسکله دور مي شدم مطمئن نبودم که استيل پارو زنيم درسته يا نه .آخه کاياک يه مدل قايق حرفه اييه.کسي هم اون موقع صبح اونجا نبود که باهاش چک کنم. ولي وقتي به سمت اسکله بر ميگشتم مطمئن بودم مي تونم به يه تازه کار کاياک سواري رو خوب ياد بدم...

زندگي کوتاهتر از اونيه که آدم بخواد همش صبر کنه تا يکي راه رو بهش نشون بده .

رودخونه امروز من

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱


من امروز به معني کلمه «حمال» بودم !!!! و پروژه حماليه من هم کاملا جدي بود به طوري که مجبور شدم «کاميون» کرايه کنم .... وقتي اون آقاهه از تو دفترش کاميون رو که تو پارکينگ بود بهم نشون داد خيلي به نظرم گنده نبود اما وقتي رفتم کنارش وايسادم تازه به عمق فاجعه پي بردم .....ميشد همه اسباب اثاثيه يه خونه ۲ خوابه رو توش بار زد ... باورم نمي شد بتونم برونمش ...وقتي روشنش کردم موتورش همچين غرشي کرد که از ترس نفسم بند اومد و وقتي پامو گذاشتم رو گاز و اون هيولا تکون خورد داشتم فکر مي کردم که خدا «غلط کردن» رو واسه همين موقعها آفريده .احساس خلبان يه هواپيماي ملخييه سمپاش پيزوري رو داشتم که براي اولين بار پشت رول يه جمبو جت ۷۷۷ نشسته ..... تو همين فکرا بودم که يه دفه خودمو وسط خيابون و لابلاي ماشينا پيدا کردم ...

دستام روي فرمون به خوبي ساعت ۱۰ و ۱۰ دقيقه رو نشون مي داد ...همه چي واسه اينکه حس يه راننده کاميون رو بگيرم کافي بود و فقط يه لنگ دور گردن و يه شاگرد شوفر کم داشتم ....ياد جوک « ديگه گو ...يدي» افتادم !! ملت چه احترامي بهم ميذاشتن فقط چون گنده بودم ... تو اين دنيا بزرگي کردن به گنده بودنه نه به بزرگ بودن وقتي کاميون رو رسوندم به مقصد و پارک کردم همون حسي رو داشتم که کريستوف کلمب موقع لنگر انداختن در سواحل قاره آمريکا داشت البته اوان ديگه حمال نبود !!! اسباب حمالي هم تو اتاق کاميون مهيا بود ..يه گاري دستيه مامان !!
***
موقع برگشتن يه دستم به فرمون بود و يه دستم از پنجره بيرون بود اوتس اوتس موسيقيه جاز راديو بلند بود و منم هيچ جوري راضي نمي شدم به هيچ ماشيني راه بدم که ازم سبقت بگيره ....
***
- هر تجربه تازه اي تو زندگي آدم هيجان انگيز و لذت بخشه حتي اگه بار کشي باشه
- هر چيزي که از دور کوچيک به نظر مياد مي تونه به اندازه کافي بزرگ باشه
- اگر بخوايي هيچ چيزگنده اي تو دنياحريفت نيست
- بزرگي اصلا به گندگي نيست


پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱


تنهايي هم واسه خودش عالمي داره .... از طرفي ميتونه آدمو تا مرز جنون پيش ببره و از طرف ديگه مي تونه موقعيت خوبي باشه تا آدم تجربه هاي تازه اي تو زندگيش بدست بياره ...وقتي تنهايي اووني که مي تونه تنهاييت رو پر کنه فقط خودتي .پس بيشتر با خودت سرو کار داري واونوقته که بيشتر و بهتر مي توني خودتو بشناسي ...

اينکه مي گن آدما بيشتر اوقات نقاب به صورت دارن حرف درستيه .اين نقاب لعنتي وقتي لازم ميشه که با بقيه معاشرت داري ... وقتي خودتيو خودت ديگه نقاب مي خوايي چيکار ؟! ... مگر اينکه بخوايي از واقعيت فرار کني و حتي چهره واقعيت رو از خودتم پنهان کني که اين ديگه بدترين ظلميه که يکي مي تونه در حق خودش بکنه ... من شک ندارم چهره واقعي آدما از قشنگترين صورتکهاي دنيا هم قشنگتره ...... وقتي خودتو خوب شناختي ديگه حتي اگرم بخوايي نمي توني خودتو پشت چيزي قايم کني و هر ماسکي رو صورتت زود خورد ميشه.... با کف دست هيچ وقت نميشه جلوي نور خورشيد رو گرفت ...

وقتي تنهايي بايد تنهايي کني ...

وقتي تنهايي روحتو پرواز مي دي و نگاش مي کني ببيني خودش کجا مي شينه ... ديگه نمي خواد هي تو هوا فوتش کني تا اونجايي بشينه که «مد روز» ميگه ...

وقتي تنهايي نه فقط نقاب خودتو ور ميداري که چهره واقعي آدما رو هم راحتتر مي بيني... وقتي تنهايي فرصت داري به خودت حسابي بخندي ... فرصت داري واسه خودت قصه بسازي و همين قصه هاي خيالي خيلي زود ميشن داستان واقعيه زندگيه آدم ...وقتي قدر تنهاييت رودونستي اونوقت به اين راحتيا خرابش نمي کني ... فقط کسايي رو به عالم تنهاييه خودت راه مي دي که قصه تو رو خراب نکنن و بتونن يکي از قهرماناي قصت بشن و قشنگترين قصه ها اونيه که همه آدماي دنيا توش يه نقشي داشته باشن ....صاحب همچين قصه اي شلوغترين تنهايي ها رو داره و مي تونه به همراه بقيه زندگي رو تا آخرين ورقش جشن بگيره ...

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۱


ديشب
با صداي جيرجيرک
و بوي کنده سوخته جنگلي خوابم برد .......
خدايا شکرت

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۱



اولين تورنادوي زندگييه من

ديشب وقتي رسيدم خونه طبق معمول تلويزيون رو روشن کردم و بعدمشغول درست کردن شام شدم .سوسيس تخم مرغ ...گفتم از اون سوسيس تخم مرغاي فابريک خونه ايي درست مي کنم . البته مي دونستم که موفق نمي شم ... تلويزيون رو شبکه تاريخ بود .موضوعشم تاريخ اعدام و وسايل و روشهاي اعدام بود ... همينحور که تو آشپز خونه مشغول آشپزي بودم يه خط در ميو ن هم تلويزيونو نگاه مي کردم... هيچي اون کوکتل دودي هاي ايراني نميشه که از «سوپر بيست» مي خريديم ... اصلا خوردنيهاي ايران هر چقدرم کثيفو قلابي بودن يه مزه ديگه ايي داشتن ... دلم لک زده واسه اون نوشابه سياها که رو شيشش هيچ نام و نشوني از کارخونش نيست يا اون همبرگرايي که موقع برگشتن از مدرسه با بچه ها از ساندويچي هاي دور ميدون انقلاب مي خريدم و بيشتر به گوشت الاغ مي مونست تا هر چيزه ديگه .... از مک دونالد ديگه اوقم مي گيره ....

وسط کار آشپزي بودم که يه دفه برنامه تلويزيون قطع شد ودو سه خط نوشته با زمينه آبي رو صفحه ظاهر شد ... از تو آشپزخونه نمي تونستم بخونمشون .... چاقو بدست رفتم پاي تلويزيون ......« هشدار ...... در منطقه شما طي ۴ ساعت آينده احتمال بروز پديده ترنادو وجود دارد ..... تدابير ايمني وضعيت ترنادو را رعايت کنيد » .... شبکه هواشناسي رو گرفتم ....بله(از نوع کشيدش) ..... ماجرا جدي بود ....کارشناس هواشناسي داشت با آب و تاب تمام از رو نقشه مناطقي رو که در معرض ترناردوي احتمالي بودن نشون ....کم مونده بود ملق بزنه ... به سلامتي خونه من هم درست وسط منطقه ترنادو بود ....تو بقيه کانالها هم همش يه نوار قرمز از اين ور صفحه مي رفت اونور که بگه: « آي ملت ترنادو !!!!! اي واي خطر ....يالا زود باشيد فرار کنيد .... ابر قدقد اومد !!!!!!! » يه دستم چاقو بود و يه دستم کنترل .... خب .... تدابير ايمني ترنادو چي بود ؟!؟!؟ .....من از ترنادو فقط همينو مي دونستم که زورو بعضي وفتا به عنوان اسب ازش استفاده مي کرد و شبا مي پريد روش و صاف رو زينش پايين مي اومد ... پس طبيعتا مشغول سوسيس تخم مرغ شدم ...

اينجا يه سري آدم هستن که به مفهوم کلمه مخشون تاب داره ... کارشون اينه که ماشينشونو آتيش کنن و بيوفتن دنبال ترنادوي مردم ...... حالا ترنادو بدو اونا بدو .... آخه اينم شد کار ؟! داشتم دنبال يه کار مي گشتم که از نظر عمق حماقت با ترنادو بازي برابري کنه که يادم افتار اين اولين ترنادوي زندگيه منه ....... پس مهمه .... اين بود که سوسيس و تخم مرغ با سرعت بيشتري پخته شد و خورده شد ...ظرفارو که شيش تا بشقاب بود و يه تابه و کلي کارد چنگال و ليوان(اندازه يه شام ۴ نفره)شستم و با دستمال سفره جديد ميزو پاک کردم ...دستمال سفره قبلي روش عکس چند تا گربه پخمه و کودن بود که عين گاو نگام مي کردن...اين جديده عکس چند تاخونه پرنده داره که يه عالمه پرنده فسقلي دورشون وول ميخورن ....از بابت عوض کردن دستمال سفره کلي ذوق دارم و بزرگترين دلخوشيم تو ۴-۳ روز گذشته بوده و فکر نمي کنم طي ۴-۳ روز آينده هم دلخوشييه بزرگتري سراغم بياد ...

وقتي ميز رو پاک کردم ديگه مي تونستم با خيال راحت به اولين ترنادوي زندگيم برسم ...يعني اينجور موقها بايد چيکار کرد ؟ «اولين» هر چيز هميشه خيلي مهمه ومعمولا براي به چيز مهم بيشتر از يه نفر بايد خبر بشن پس رفتم در اتاق «کوانهوو» رو زدم ....ديگه فکر کنم اين بشر رو ترنادو بتونه از جاش بلند کنه .آخه اين پسر ۲۴ ساعته چپيده کنج اتاقشو و پاي کامپيوتر سيگار مي کشه ... يادمه تو جام جهاني من خودمو خفه مي کردم که اين بچه بياد يه ذره از فوتبالاي کره جنوبي رو ببينه ....آخه هر چي باشه کشورشه ولي انگار داشتم با هويج حرف مي زدم ... نميومد که نميومد ... من نصفه شب از هيجان فوتبال از لامپ سقف آويزون بودم و شازده خرو پوفش هوا بود .....گفتم قراره امشب ترنادو بياد ... به سختي نگاهشو از رو مونيتور ورداشت و گفت : « واقعا ؟ ..خب ...باشه » د لامصب يه تعجبي ....يه وايو ووويي ..... آخه نا سلامتي اين اولين ترنادوي زندگييه منه .... هيچي که هيچي .... شيشه هاي ماشينت بالاست گفت :« بالا مي کنم » و تو دلم گفتم صد سال سياه مي خوام بالا نکني .........


رفتم پايين که در ساختمونو ببندم .... نمي دونم کي تازگيا هي اين درو شبا واز مي ذاره ...تو پارکينگ « لوييجي» رو ديدم که داشت دور وانت لگنش مي چرخيد ....در ۹۹ درصد اوقات لوييحي يه شورت مامان دوز چارخونه پوشيده و در ۱ درصد باقيمونده هم يه زيرپيرني رکابي سرمه ايي به مجموعه اضافه ميشه ...بار وانتش هم يه عالم تير تختس که هيچوقت کم نميشه ... همين حالاش قد ۳ تا کشتي تخته پاره بار وانتشه و اگه همينجوري پيش بره فکر کنم تا قبل از باز شدن مدرسه ها بتونه همه تير تخته هاي قاره آمريکا رو بار وانتش کنه ....... سلام لوييجي ..ميدوني امشب قراره ترنادو بياد ؟
کله از ته تراشيدشو رو به آسمون چرخوند و ستاره ها رو نگاه کرد و بعد رو به من گفت :« تو قرارداد اجارتو تمديد کردي ؟» و گفتم هنوز نه.

به اتاقم برگشتم و پنجره ها رو بستم ...تختمو قد يه وجب از پنجره دور کردم و خوابيدم.
من معمولا وقتي مي خوابم تا قبل از اينکه خوابم ببره به اتفاقاتي که طي روز رخ داده فکر مي کنم ....بعدشم روزمو جمع بندي مي کنم و صورت جلسه اون روز رو امضا مي کنم ...بعضي وقتام واسه فردام برنامه مي چينم و بعد احتمالا خوابم مي بره البته اگه قطار بذاره !!!... آخه اون طرف رودخونه اي که از پشت خونم رد ميشه يه ريل راه آهن هست که هر از چند گاهي تلقو تولوق قطار ازش بلند ميشه .... حالا تلق تولوقش تو سرش بخوره ...اين بوقش منو کشته ...... امون از وقتي که اين لوکوموتيو ران از خدا بي خبر ويرش بگيره که بوق بزنه ...حالا مگه ول مي کنه !!! هيم فشار ش مي ده .... بعضي وقتا حس مي کنم قطار داره از وسط اتاقم ردميشه .... تا حالا چند بار خواستم پامو از رو تخت دراز کنم و واسه قطاره جفت پا بگيرم هي دلم نيومده ....

طبيعتا اون شب نمي تونستم به موضوعي جز تورنادو فکر کنم ... قيف تورنادو با اون چيزايي که توش گير ميوفتادن بايد خيلي ديدني باشه .... چه با مزه ميشه اگه لوييجي و وانتش بيوفتن تو قيف ..اونوقت لوييجي با شورت مامان دوز و وانتش و تخته پاره هاش همينطور مي چرخن و مي رن بالا...البته اميدوارم مادر لوييجي از کش مرغوبي استفاده کرده باشه !!!! آي چه حالي ميده اگه قطاره هم گير تورنادو بيوفته ...مطمئنم کووانهو تو قيف تورنادو هم از پشت مونيتورش بلند نميشه ... مي چرخه و مي ره بالا .... احتمالا فردا صبح برج ساعت دانشگاه عين ابري که چلونده باشيش پيچ خورده ....قاعدتا کراوات پروفسور لونتز هم بايد دور گردنش پيچ بخوره و موهاش که هميشه دم اسبي بود بافته مي شه و با همين وضعيت در حاليکه طبق معمول محور هاي چوبيه x,y,z دستشه وارد کلاس ميشه .... ها ها ... چه حالي ميده ...

مطمئن بودم که اگه تورنادو بياد بيدار مي شم چون اتاقم پر ماشين و خونه و آدم ميشه و در اين شرايط معمولا خوابيدم يکم سخته ... از طرفي تختم با ديوار پنجره اونقدي فاصله داشت که من زير مهموناي نا خونده له نشم ...به همين خاطر با خيال راحت خوابم برد ...

فردا صبحش که ساعت زنگ زد طبق معمول اول ساعتو خاموش کردم و نيم ساعت بين خواب وبيداري تو تخت وول خوردم .... وقتي پا شدم به رسم هر روز اول رفتم کتري آب رو پر کنم براي چايي صبحونه ..... همينطور که داشتم با چشماي نيمه بسته از خواب کتري رو پر مي کردم حس کردم يه موضوع خيلي مهمي رو فراموش کردم ....... وااااااي ي ي
من چقدر گيجم !!! ..... براي صبحونه مربا نداشتم ...............

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱


آري آري زندگي زيباست

زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست

گر بيافروزيش رقص شعله اش در هر کران پيداست

ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست ......

سياوش کسرائي

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

زندگي خيلي شبيه فتوشاپ مي مونه ... اگه ندوني توش مي خوايي چيکار کني خيلي زود گو گيجه مي گيري و حسابي قاطي مي کني و لي اگه بدوني مي توني باهاش زيبا ترين تصاويرو به وجود بياري ...

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱


وقتي کلنگشو براي آخرين بار به ديوار خاکي معدن ذغال سنگ زد از محل برخورد کلنگ با ديوار صداي جريان آب شنيد... وقتي نور چراغ کلاهش رو روي ديواره معدن انداخت متوجه خروج آب از لابلاي سنگهاي ديوار شد ...طولي نکشيد که يک حفره بزرگ روي ديوار ايجاد شد که آب به شدت ازش خارج مي شد و به داخل دالونهاي معدن ميريخت...بقيه کارگراي معدن رو خبر کرد تا به کمک هم جريان آب رو قطع کنن.اما ديگه از دست اونا کاري ساخته نبود و بر شدت جريان آب لحظه به لحظه اضافه ميشد... کارگراي معدن وقتي ديدن کاري ازشون ساخته نيست به فکر خروج از معدن افتادن ولي ديگه دير شده بود... آب دالون منتهي به راه خروجي رو که در سطحي پايين تر قرار داشت پر کرده بود .... اونا تو عمق ۶۰ متريه زير زمين محبوس شده بودن...براي اينکه غرق شدنشونو به تاخير بندازن دستجمعي به سمت بلندترين قسمت معدن حرکت کردن ...اونا ۹ نفر بودن ... از شيب يکي از تونلهاي معدن بالا رفتن ... تونل بن بست بود و اونا اينو مي دونستن ولي سطح صافي که در انتهاي تونل بود آخرين نقطه اي از معدن بود که با آب پر ميشد....وقتي به انتهاي تونل رسيدن هر کي يه گوشه اي نشست و به ديوار معدن تکيه داد ... تو چشماي همشون ترس موج ميزد .اونا با مرگي رقت بار فاصله زيادي نداشتن...صداي آب رو ميشنيدن که لحظه به لحظه نزديکتر مي شد... انتظار هميشه سخته وسختتر اونه که به انتظار مرگ بشيني .... بعد از چند ساعت به تدريج صداي آب کمتر شد تا اينکه کاملا متوقف شد.... اونا هنوز زنده بودن.جريان آب قطع شده بود اما ديگه کاملا محبوس شده بودن ....حالا فقط نوع مرگشون تغيير کرده بود .اوناهيچ وسيله ارتباطي با دنياي خارج نداشتن... چراغاشون حداکثر تا يک ساعت ديگه ميتونست فضا رو روشن کنه. هوا سرد بود و مرطوب ... وقتي نور آخرين چراغ کاملا محو شد اونا مرگ رو در چند قدمي خودشون حس کردن.... تنفس لحظه به لحظه سختتر مي شد ......
تا کارگر معدن نباشي نمي فهمي تاريکي يعني چي ...

۹ نفر کارگر معدن ذغال سنگ دو روزه که تو عمق ۶۰ متري زمين در نزديکيه شهر پيتزبورگ در ايالت پنسيلوانيا محبوس شدن وتلاش براي نجات اونا تا به حال به جايي نرسيده ....

اگه اونا نجات پيدا کنن حتما قدر زندگي رو خيلي ميدونن ...
اونوقت جز حس کردن گرمي آفتاب سهم بيشتري از زندگي نمي خوان ....
ديگه دربه در دنبال معنيه زندگي نمي گردن ...
ديگه قدر ثانيه به ثانيه نفس کشيدن رو مي دونن ...
ديگه نمي ذارن حتي يه چيکه از نور هدر بره ...
شايد تجربه محبوس شدن تو معدن ذغال سنگ براي خيلي از ماها لازم باشه ......

تا کارگر معدن نباشي قدر روشنايي رو نمي دوني

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

روي سکوي سيماني کنار پياده رو نشسته بود .
پرسيد: « آيا شما در آرامش زندگي مي کنيد ؟»
گفتم نمي دونم ...

پرسيد :« آيا احساس تنهايي مي کنيد؟ »
گفتم شايد .. يه کم .....

گفت :«مي دوني عيسي مسيح به تو آرامش ميده و تنهايي رو از پيشت ميرونه ....»
گفتم من دينم با شما فرق مي کنه
گغت :« دين يه چيزه»
برام دعا کرد و ازم خواست يکشنبه به کليساش برم ...

و هيچکس تا به حال «دين» رو اينقدر ساده برام تعريف نکرده بود ...« دين اون چيزييه که باهاش احساس آرامش مي کني و از تنهايي در ميايي و اون فقط يه چيزه »

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۱



This is an opportunity for international students to work together
with community volunteers to help build a home for a low-income
family in nearby Ypsilanti.We will work with
HABITAT FOR HUMANITY(http://www.habitat.org/), which works
around the world in more than 60countries to help families have
affordable, decent housing.Possible projects might include putting
insulation in the walls of the house(working inside), and also some
work outside at the constructionsite. No previous skill or experience
is required. You will need to wearwork clothes, sturdy shoes, and a
hat or cap.
the group will return to the Ecumenical Center for a short time of
reflection about our experience and about homelessness.
If you participate you will:* Learn more about the problems of
homelessness and the need for affordable housing in the Ann Arbor
area and the U.S.
* Meet new people including both International and U.S. students.
* Learn about the role of "volunteerism" of American culture.
* Learn about Habitatfor Humanity
* Help people and make a difference

نمي دونم چرا وقتي اين اي ميل رو خوندم حتي سعي نکردم نرفتنم رو يه جور توجيه کنم .وقتي امروز بعد چند روز چشمم بهش خورد بي اختيار بازش کردم و دوباره خوندمش.... روي جمله آخر بيشتر مکث کردم : « ..... و يه فرقي به وجود بياريد » .اين جمله خيلي حرف داره ... ميشه مثل من اين در خواست کمک رو نديده گرفت و ميشه رفت کمک و فرق کرد ... ميشه پايين يه کوه وايساد و تماشاش کرد و ميشه ازش رفت بالا و فرق کرد .... ميشه يه کتاب رو نخوند و ميشه خوندش و فرق کرد....ميشه خوابيد و طلوع آفتاب رو نديد و ميشه اونو ديد و با اونايي که خوابن فرق کرد ... بايد بخوايي که فرق کني ...نه که با بقيه ....که با خودت ...

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱


«اي کاش آدمي وطنش را همچون بنفشه ها مي شد با خود ببرد هر کجا که خواست ... »
فرهاد خواننده ...


کلي حرف دارم که براي گفتنه ....اونا رو اينجا مي نويسم . اما حرفاي زيادي هم دارم که براي نگفتنه ....اونا رو کجا بنويسم ؟ چند جا تو ذهنم هست ...
پشت موزائيکاي حموم
زير موکت اتاق پروفسور داتا
روي ريشه هاي درخت پشت پنجره اتاق
کف برج ساعت دانشگاه از اوون وري که به زمين چسبيده
يا اينکه ...روي اونطرف ماه که هميشه شبه .... آره ....اين آخرييه از همه بهتره ... ولي يه چيزي ... ميترسم ماه کم بيارم !!!!

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

مي خوام بدونم چيکار داري مي کني ...
وقتي اين جمله رو تو اي ميل پروفسور داتا خوندم ساعت ۳ بعدازظهر بود ...

« سلام فرهاد. اگه تونستي يه سر به من بزن.مي خوام بدونم چيکار داري مي کني .يا امروز بعدازظهر ساعت ۴ بيا يا فردا صبح ....دبا داتا »

ترجيح دادم ساعت ۴ همون روز برم.... يک ساعت وقت داشتم که فکر کنم چيکار دارم مي کنم ... خب من خيلي کارا مي کردم .... به همشون فکر کردم و خيلي زودتر از ساعت ۴مطمئن شدم که مي تونم به اين سوال جواب بدم .... دقيقا وقتي ساعت ديواري پاندولي اتاق پروفسور داتا زنگ ساعت ۴ رو زد پاي راستم موکت ضخيم قهواي رنگ اتاقشو لمس کرد .....پاي کامپيوترش بود ...... سلام .... از زير عينکش نگاهي به من انداخت .... سلام ..بشين ...

رفتم تو و کنارميز گرد وسط اتاق نشستم ... اتاقش خيلي درهم برهم بود ... مي تونستم تو فاصله اي که اون داره با کامپيوترش ور ميره يه بار ديگه جوابم رو مرور کنم .اما تر جيح دادم خودمو با تماشاي اتاقش سرگرم کنم ... رو ديوار پشت سرش يه تخته سياه بزرگ بود بالاي اون ساعت پاندولي تک تک مي کرد ... هميشه از نوشتن روي تخته سياه لذت بردم مخصوصا وقتي سطح تخته سياه صاف و گچش نرم باشه ... خيلي دلم مي خواست بلند شم و روش يه چيزي بنويسم ..... بقيه اتاقشم پر بود از کتاب و کاغذ . هر جا يه سطح صاف پيدا مي شد روش کتاب و ژورنال و کاغذ تلنبار بود ....انگاري سالهاست که کسي به اونا دست نزده .... امروز خطا خيلي کندن .... اولين جمله اي بود که بعد از ۵ دقيقه ازش شنيدم ..... بله ... همينطوره... ولي به نظر من اونروز خطا اصلا کندنبودن....و بازم سکوت.نمي دونم اين تک تک ساعت پاندولي چرا هميشه آدمو به فکر واميداره ... حوصله فکر اي فلسفي نداشتم ... فقط به ساعت نگاه کردم و سعي کردم حدس بزنم اين صداي تک تک چطور ايجاد ميشه ....

۴-۵ دقيقه ديگه همينطورگذشت تا اينکه صندليشو رو به من چرخوند ور در حاليکه سعي ميکرد بدون بلند شدن از صندلي و با حرکت پا خودشو به پشت ميز گرد وسط اتاق برسونه پرسيد :خب بگو ببينم چيکار داري ميکني ... .... من هم يک ربع پشت سرهم براش توضيح دادم که چيکار دارم مي کنم و اونم نيم ساعت پشت سرهم برام توضيح داد که چه کاراي ديگه ايي بايد انجام بدم ... بعد ۴۵ دقيقه هم اون ميدونست من دارم چيکار مي کنم و هم من مي دونستم چه کاراي ديگه ايي بايد بکنم...خداحافظي کردم و بيرون اوومدم .... موقع بيرون رفتن از ساختمون جي جي براون اون وقتي که خنکاي مطبوع داخل ساختمون تبديل به هواي گرم و مرطوب بيرون ميشد يه بار ديگه اين سوال رو از خودم پرسيدم ...

فرهاد ... تو داري چيکار مي کني ؟! ....بازم يه بعد از ظهر طولانيه ديگه منتظرم بود ....

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۱

اول متوجه صداي ساز شدم .صدا رو دنبال کردم تا اينکه خودشونو ديدم.دونفر بودن... با دامن اسکاتلندي وجوراب سفيد تا روي زانو و پيرهن سفيد آستين بلند که روي سينش گلدوزي شده بود....دامن يکيشون سبز بود و اونيکي قرمز و که هر دوشون چارخونه هاي سياه داشتن .. از اون کلاههاي سياه رنگ منگوله دار اسکاتلندي هم سرشون بود و يکي يدونه ساز هم دستشون ... نمي دونم اسم سازشون چيه ..از اون سازاي بادي که شبيه يه کيسه باد شدس و ازش چند تا چوب بيرونه و وقتي تو اين چوبا فوت مي کني صدا ميده .....راه ميرفتن و ساز ميزدن... قدمهاشون عجيب با هم هماهنگ بود و با ريتم آهنگ قدم بر مي داشتن..... يک ريتم تکراري رو که از اول تا آخرش ۱۰ ثانيه بيشتر طول نمي کيشيد دائم تکرار مي کردن .....ديم ديم دي ريم ديم ..ديم ديم ديريدي دي دي ..ديم ديم دريم ...

وقتي ديدمشون داشتن از يکي از فواره هاي جلوي کتابخونه با لا مي رفتن ....موقع پايين اومدن از فواره يدفه فواره خاموش شد اما اونا بدون اينکه هماهنگيه قدماشونو به هم بزنن باهمون ريتم قبلي از فواره پايين اوومدن صاف رفتن ته استخر ... از حبابهاي روي آب معلوم بود که کف استخر هم با همون ريتم در حرکتن ...وقتي از استخر اومدن بيرون يه راست به سمت برج ساعت دانشگاه حرکتشونو ادامه دادن ... ديم ديم دي ريم ديم ..ديم ديم ديريدي دي دي ..ديم ديم دريم ... بعدش ا ز ديواره شمالييه برج بالا رفتن و از ديواره جنوبي پايين اومدن ...حتي بالاي برج ساعت دامن يکيشون به عقربه دقيقه شمار گير کرد ..... اما نه اونا از حرکت وايسادن و نه ساعت .... مسير حرکتشون يه خط کاملا راست بود ... قدماشون هم هنور کاملا هماهنگ بود ... وايسادم که ببينم ديگه کجا ها مي رن .... به سمت تپه چمني پشت ساختموت جي جي براون حرکت مي کردن سر راهشون از دو سه تا درخت بالا رفتن و پايين اومدن و بعدش نوبت به تور واليبال رسيد ... از اون هم بالا رفتن و پايين اومدن ..با همون ريتم آهنگ و قدم... بعد رفتن رو تپه و تا قبل از اينکه پشت تپه گم بشن با نگاه دنبالشون کردم ....

....اون شب مهتاب بود...شب که رفتم تو تختخواب از پنجره اتاقم مشغول تماشاي ماه شدم ....اون دوتا اسکاتلندي رو ديدم که که با قدمهاي هماهنگ روي يک خط راست از چاله چوله هاي ماه بالا و پايين مي رفتن ... صداي سازشون رو نمي شنيدم ولي از رقص ستاره ها معلوم بود که همون ريتم رو تکرار مي کنن ....

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

من بالاخره بعد از کلي تحقيق دشمن اصليه ايران رو کشف کردم ...بگم کيه ؟ «پله برقي فرودگاه مهر آباد» ...آخه فقط حساب کنيد اين پله برقي از روزي که تو فرودگاه استخدام شده چند هزار تا آدم به درد بخور رو با خودش برده و اون آدما ديگه برنگشتن ... من مطمئنم اونايي که با اين پله برقيه خير نديده رفتن ته دلشون نمي خواستن برن چون اگه مي خواستن برن با پاي خودشون از پله دستيه که همون بغل بود مي رفتن بالا ...من با چشم خودم چند بار اون آدما رو ديديم .... وقتي اون پلهه اونا رو گير مينداخت ديگه هيچ تکوني نمي خوردن ..بعد هميشه وقتي پله بالا مي بردشون به پايين به آدمايي که پشت اون شيشهه وايساده بودن نگاه مي کردن و از نگاهشون مي شد خوند که مي گفتن «يکي مارو از دست اين نجات بده» ... بعضيياشون هم دست تکون مي دادن بلکه يکي به دادشون برسه ...بعضياشون هم بي صدا گريه مي کردن.... اما از دست کسي کاري ساخته نبود چون جولوي مردم شيشه بود ... اونا يي که اونور شيشه بودن مي دونستن که اگه شيشه رو بشکنن خورده شيشه هاش تو چشم خودشون ميره پس شيشه رو نميشکستن فقط نگاه مي کردن.... اونا به نگاه کردن و از دست دادن عادت کرده بودن ...

آهاي پله برقيه بد .... آخه مگه ما چه هيزم تري به تو فروختيم ؟!... درسته که ما برق رو کشف نکرديم اما فکر کنم «پله» رو يه جورايي ما کشف کرده باشيم ... مي خوام بگم تو با ماها اونقدرام غريبه نبستي ...تو که خودت مي دوني ما اينروزا چقدر آدمامونو لازم داريم ...پس چرا اونا رو از ما مي گيري ؟! حالا بالاغيرتا بگو وقتي داري اونا رو بالا ميبري چي تو گوششون مي خوني که وقتي ولشون مي کني با پاي خودشون بقيه راه رو ميرن ؟ تو کي اشتهات تموم ميشه ؟! راستي تو از اين کار تکراري خسته نميشي .... نمي خوايي خودتو بازنشسته کني يا اقلا واسه تنوع کارتو عوض کني ؟قول ميدم تو پيدا کردن کار بهت کمک کنم ... ميتوني بري تو يه فروشگاه کار کني يا تو ايستگاه قطار .... مردمي که پشت شيشه وايسادن صبرشون تموم ميشه ها !!! نگاشون نکن الان آرومن ...پاش بيفته خوب بلدن چطوري دخلتو بيارن... چي ؟! چيزي گفتي ؟ آخه چرا هيچي نميگي ... د لا مصب از جون ما چي ميخوايي ؟!؟! خالي شد اينجا .... ديگه بسه پله برقي دست از سر ما بردار .....

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۱


شعار تبليغاتييه شرکت کامپيوتري Dell اينروزا اينه :
Easy to buy
Easy to own
Easy as Dell
ترجمه فارسيش مثلا اينجوري ميشه :
راحت ميشه خريدش
راحت ميشه صاحبش شد
راحت مثل «دل» ....
حالا تصور کنيد شرکت Dell بخواد با ترجمه فارسي اين شعار تو ايران کار کنه .... اونوقت بايد خيلي زود کاسه کوزشو جمع کنه بره ..... آخه کي قبول داره که «دل» رو راحت ميشه خريدو صاحب شد ....

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱


ميگم ۲۰ با پشت سر هم بگو «دوست» بعد اونوقت کلمه «دوست» برات اونقدر بي معني ميشه که خندت ميگيره .... بگو......
باشه .....دوست دوست دوست ..................دوست (۲۰ بار)
اوا راست ميگي !!! چه بامزه ....

حالا يه چيز بگم ؟
بگو .....
دوستت دارم
وا !!!!!!! ....چه بي معني ......


يه تقويم روميزي دارم که خيلي دوسش دارم.يه دوست خيلي خيلي عزيز اونو به من هديه داده. کنار تختم رو ي کتابخونه کوچيک اتاقم گذاشتمش.تو هر صفحش که هفته به هفته ورق مي خوره ۳تا عکس ناز از ايران هست و يه خط شعر . هميشه اول عکساشو سير نگاه ميکنم و بعد ميرم سراغ شعر.شعر اين هفتش از حميد مصدق هست :

چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما
هميشه منتظريم و کس نمي آيد
صفاي گم شده آيا بر اين زمين تهي مانده
باز مي گردد ؟ ....


دو روز ديگه ورقش مي زنم....

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱


بالاخره بعد از کلي تحقيق کشف کردم که کلمه « بلاگردون» در زبان و ادبيات شيرين فارسي اصلا مهم نيست و کسي براش تره هم خورد نمي کنه چون حتي يه شعر يا يه ضرب المثل دوزاري هم واسش گير نمياد. البته بعضيا واسه اينکه دل منو بدست بيارن اومدن واسه خورده ريزه هاي اين کلمه غير اهميت که من خيال دارم بچسبونمش اين بالا يه دري وريايي (دور از جون جمع) گفتن.
بيتان :
«هر بلايي کز آسمان آيد .........گرچه بر ديگري رواباشد
نارسيده به زمين پرسد .........خانه انوري کجا باشد»

انوري بابا ....حالا چي ميشد اگه يه دون هم اون وسط مي چپوندي ؟!؟! اون وقت دلم خوش بود که حداقل يه جفت بيت کشف کردم که اسم پنجرم توش پخشه !!...آخه « بلاگردون» بدون دون که خيلي چيز بي خودي ميشه... ميشه «بلاگر» ..
من تقريبا مطمئنم که هيچ آدم نسبتا متشخصي همچين اسم در پيتي رو نميذاره رو پنجرش ....
جمله همراه با موزيک مستهجن :
« دونه دونه دونه .....دونه دونه .... ميشمريم اشکاي روي گونه ها رو ...» ....آخه من نمي فهمم شمردن گريه مردم شد کار؟!؟!حالا گيرم شمردي...ديگه چرا آواز مي خوني ؟!؟!؟! با وجود اينکه توي اين جمله آخري لغت دون پنح بار نوشته شده ولي چون من با اين لوس بازييا خيلي مخالفم واسه مهميه اسم پنجرم يه خاک ديگه تو سرم ميريزم......
بيت و بيت :
« اگر دستم رسد بر چرخ گردون .......همي پرسم که اين چون است و آن چون
يکي را ميدهي صد ناز و نعمت........ يکي راقرص نان آغشته در خون»


حالا شد .... ديگه منت اين گروه رنگو وارنگ رو هم نمي خواد بکشم....بلاش رو از انوري مي گيرم گردونش رو هم از اين شاعر آخريه که بسکي خاک و خولي بوده خودشو نگفته که اسمش کيه .... تازه «بلاگردون» ديکته متوسطي هم داره واونوخت هر کس ناکسي سرشو نميندازه پايين فرتي بياد تو پنجرم.....

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱


اين يه تسته ...سطر اول
اين يه تسته... سطر دوم
آخه خطهام خيلي تو هم تو همه....سطر سوم
حالا ببينم چطوري شد ...سطر چهارم
فوت....سطر پنجم

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱


من مي خواستم اسم اينجا رو بذارم «تلنگر» .راستش رو بخواييد من در مورد نقش کلمه تلنگر در ادبيات فارسي خيلي تحقيق کردم و تقريبا مطمئن شدم که اين کلمه خيلي مهمه چون که حداقل يک ضرب المثل و يک بيت شعر در
موردش وجود داره که من خودم اونا رو کشف کردم.

ضرب المثل : « يه تلنگر به خودت بزن يه جوالدوز به مرغ همسايه غازه»
بيت :« تلنگر بر پلنگ تيز دندان ستمکاري بود هر که دانا بود»

البته با وجود اينکه من هيچ وقت نمره ادبياتم از ۵/۱۴ کمتر نشده ولي نميدونم چرا معنيه اينا رو خوب نمي فهمم ولي خب حتما اونايي که اين شعر و ضرب المثل رو اول از همه کشف کردن فکر معنيش هم بودن.يه سوال ديگه هم برام پيش اومد و اون اينکه ادبيات فارسي چه خصومتي با «مرغ همسايه » و « پلنگ تيز دندان» داشته که با جوالدوز و تلنگر به جونشون افتاده.ولي هيچکدوم اينا از اهميت نقش کلمه «تلنگر» در ادبيات فارسي کم نميکنه.تازه تقرييا مطمئنم که ديکته کلمه «تلنگر» رو همه بلدن و هيچکس اونو « طلنگر» نمينويسه و به همين خاطر همه آدرس اينجا رو اون بالا درست تايپ مي کنن و گم و گور نميشن که به من فحش بدن.ضمنا ممکنه يه آدمي که حتي از منم هوشش بيشتره بگه چرا از کلمه هايي مثل «پلنگ»‌ «مرغ» «همسايه» « جوال» «دوز» (وياهم وزنش )استفاده نمي کني چون اونام به اندازه کلمه تلنگر در ادبيات فارسي اهميتن.... در جواب اين دوستمون بايد بگم که اگه مردي خودت يه بيت و يا ضرب المثل ديگه در ادبيات فارسي کشف کن که يکي ازاين کلمه هايي که قطار کردي توش باشه .....


ولي اون موقع که رفتم تو پجره ثبت احوال که سه جلد اين زبون بسته رو بگيرم اون کسي که مسئول اسم گذاشتن رو بلاگر مردم (به فتح ب ) بود و احتمالا يک دفتر بزرگ جولوش باز بود عينهو قرقي دفترش نيگا کرد و بعد (گلاب به روتون)شست دست راستش رو با نهايت وقاحت و به نشانه آناناس بهم نشون داد و گفت يه پدر آمرزيده ايي به علت ضيغ وقت قبلا اين کلمه رو ورداشته واسه بلاگردون خودش ....

آهاااااااي تلنگر خير نديده .....مگه خودت بلاگ ملاگ نداري که اسم پنجره مردم رو ميذاري رو پنجره خودت ... اگه راست ميگي شيما خودش چند تا شعر و ضرب المثل براي مهمي لغت « تلنگر» در ادبيات فارسي که خيلي شيرين هم هست کشف کردي.... آخه من از کجا يه کلمه ديگه به مهميه تلنگر که ديکته آسوني هم داره گير بيارم ....شعر و ضرب المثلش رو هم که عمم کشف نميکنه...البته بعضي از مردمها معتقدند که کلمه « عمه » هم در ادبيات شيرين فارسي مهميش کمتر از تلنگر نيست ولي به هر حال خوبيت نداره که آدم تقريبا متشخصي مثل من همچين اسمي رو بذاره رو پنجرش تازه ديکتشم تشديد داره که سخت هست و بد تر از اون روي تخته کليد من هيچ دگمه ايي واسه تشديد نيست و اونطوري مردم به من فحش ميدن ....من برم شعر و ضرب المثل کشف کنم براي يه لغت اهميت ديگه ...اون پنجره من رو هم ببند گرمه هوا سرديه پنکه اين قوطي درازه ميره بيرون !!!!!

يکي نيست به من بگه تو رو چه به اين کارا ...تو همينجوريش به کارات نميرسي چه برسه به اينکه بخوايي قصه هم بنويسي .... اماراستش دست خودم نيست. آخه يه چند وقتيه بدجوري دلم هواي نوشتن کرده.براي نوشتن که حتما لازم نيست نويسنده باشي فقط کافيه تو دلت حرف داشته باشي.

يه يه ماهي ميشه با دنياي قشنگ وبلاگهاي فارسي آشنا شدم.البته وبلاگ رو از ۶-۷ ماه پيش ميشناختم و حتي همون موقع يه صفحه آزمايشي هم ساختم اما ديگه سراغش نرفتم تا اينکه بالاخره امروز راش انداختم.خوبيه وبلاگ اينه که وقتي مي نويسي به خودت خيلي نزديکي چون اول از همه براي خودت مي نويسي.حالا شايد چند بارم سعي کني اداي اين و اونو در بياري ولي طولي نميکشه که دوباره خودت ميشي چون زود مي فهمي عذاب جعل نفس خيلي بيشتر از لذتشه. اصلا مهمترين انگيزه اي که آدم رو وادار به نوشتن(و يا خلق هر اثري که در اون رد پايي از انديشه باشه) ميکنه همون هيجان کشف تدريجيه گوشه هاي پنهان روح آدمه.يه نوشته بهترين تصوير از روح خالقشه.

وقتي چند خط تو وبلاگت مي نويسي و پست مي کني انگاري يه ذره از روحتو گذاشتي کف دستت و فوت کردي تو آسمون. بعد وقتي که نگاش مي کني خوبيها و بديهاش رو ميبيني .بقيه هم مي بينن .... اونوقت دفه بعد خوبياش رو زياد مي کني و بديهاش رو کم مي کني و باز فوت مي کني تو آسمونا...اگه فردوسي و حافظ و شاملو و فروغ و آل احمد و هدايت نمي نوشتن به خودشون و همه آدماي بعدشون خيلي ظلم ميشد. آخه حيف بود روحايي به اين زيبايي گم و فراموش بشن.اگه نمي نويسيم نمي خونيم نمي نوازيم نمي سازيم و نميکشيم شايد به اين خاطره که فکر مي کنيم کاراي واجب تري داريم. خب آخه انگار چاره ديگه اي هم نيست . اينروزا همش بايد بدويي که اگه وايسي يا اونقدر عقب ميوفتي که ديگه اصلا نميشه جبرانش کرد يا بقيه ميان از روت رد ميشن و ديگه نمي توني کمر راست کني. اين دنياي بي رحم رو بشر خودش براي خودش ساخته و اساساُ شايد حالت ديگه ايي رو هم براي عالم اين موجود دوپا نشه تصور کرد ولي اگه فقط بيايي و بدويي و بريو نفهمي دنبال چي ميدوييدي بدجوري دنيا رو باختي. به کاراي واجبمون برسيم اما يادمون نره يه نيم نگاهي هم واقعيتهاي خارج از دنياي قرار داديمون داشته باشيم.
اگه فهميديم تنها واقعيت مطلق هستي چيزي جز «عشق» نيست و اگه ياد گرفتيم «خدا» هم همون عشقه اون وقت متوجه ميشيم اون چيزايي که براي رسيدن بشون داريم ميدوييم خيلي کوچيکن.... مي فهميم که اصلا رسيدني در کار نيست . بعد ياد مي گيريم تو اين دنيا بايد عاشق بود و بس.عاشقه همه چيز....اونوقت ميبينيم براي عاشقي بايد سبک بود و راز سبکي در اينه که هرچي تو دلته بريزي بيرون ... رو کاغذ رو بوم نقاشي رو ي گل کوزه گري روي تار و اگه نشد با نگاهت روي يه دل ديگه که اون يکي دل هم اينجوري سبک ميشه.....

آهاي اهاليه و بلاگشهر..... هر وقت از تنگ در حياط خونه هاتون نگاهي به داخل انداختم حظ کردم از اون همه قشنگي و صفا... منم تو يکي از کوچه پس کوچه هاي شهرتون يه خونه نقلي ساختم که درش بروي همتون بازه ...قدمتون روي چشم.البته کارش تموم نشده ...هنوز کاه گلش خيسه ... اتاق مهمون خونش هم هنوز اونطور که ميخوام نشده...ديگه به بزرگييه خودتون ببخشيد...هر کي بياد خونم يه نشون«بلاگردون» بهش ميدم بذاره سر در خونش . ...قول ميدم هميشه گلاي لاله عباسييه باغچه و شمعدونيهاي دور حوض رو شاداب نگه دارم...فواره حوض رو هم هميشه باز ميذارم... صبح به صبح هم در خونه رو آبپاشي مي کنم...آخه آب روشناييه ...خونه دل همتون روشن باشه.....