سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۱


وقتي صحبت مي کرد بيشتر از اينکه متوجه حرفاش باشم به قطعه کريستال الماس شکلي دقت مي کردم که دقيقا بين دوتا شيشه عينکش نصب شده بود. اومده بود به محکم بستن در آپارتمان اعتراض کنه. به محض اينکه در رو باز کردم شناختمش.همون پيرمردي بود که تو Common Cafe پيانو ميزد.

يه روزمستوني وقتي دنبال يه گوشه دنچ ميگشتم تا دلتنگيهام رو ياد کنم صداي دلنشين و گرم موسيقي شرقي توجه منو به خودش جلب کرد.وقتي به دنبال منبع صدا اينورو اونور مي رفتم پيرمردي روديدم که روي پيانوي کافه که در اون موقع روز کاملا خالي بود مشغول نواختن موسيقي بود . يه گوشه نشستم و چشمامو بستم و گوش کردم .... زير . بم صداي پيانو عجيب روحمو نوازش مي داد . وقتي پشت در أپارتمان با احترام به اعتراض متينش گوش کردم و ازش عذر خواهي کردم بهش گفتم که چقدر از پيانو زدنش لذت بردم .... وقتي اينو گفتم چشاش برقي زد و عين بچه ها با شور شوق از کارهاش برام حرف زد و گفت که همه آهنگاشو خودش ساخته ... بعد از علاقش به فرهنگ شرقي گفت و از اينکه چطور به يه نفر هندي فلج کمک کرده و براش يه مغازه ساخته ... به همه حرفاش گوش کردم و اصلا حواسم نبود که غذام داره مي سوزه ....

خوشحالم که يه روح بزرگ همسايه منه ... درو آروم ميبندم مبادا ناراحت بشه ....

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱


موبايلاي نوکيا ....تو رو خدا خفه شيد !!!!
وقتي ايران بودم گوشيه موبايلم نوکيا ۵۱۱۰ بود ... گرچه با اومدن گوشيهاي فانتزي و کوچولو موچولو به بازار ديگه حکم گوشکوب موبايلا رو پيدا کرده بود ولي خيلي دوسش داشتم و هيچ وقت به فکر عوض کردنش نيوفتادم ....
اينجا هر وقت زنگ يه موبايل نوکيا رو مي شنوم بي اختيار مي خوام گوشي رو وردارم و جواب بدم ......


الو...سلام مامان .... من شرکتم ...نگران شديد ؟ ...کارم طول کشيد... شما بخوابيد من شام خوردم ..کم کم دارم راه ميوفتم..

الو ...فرزين تويي ؟ آقا خيلي مخلصيم ...چي ؟ پول ؟ آخه فدات شم تو که هنوز کارتو تحويل ندادي ... تو که رامينو ميشناسي ...

الو... ااااا...سلام پرشنگ ...مرسي ..سينما ؟ آخ جوووووون ...خب چه فيلمي ؟ ..نسل سوخته ....اوکي ..ساعت هفتوربع دم در عصر جديد ...

الو ... سلام سروش... خوبي ؟ من ديزينم ... جات خيلي خاليه .... چي ؟!؟!؟! ۱۷ فروردين ميري آلمان ؟!؟!؟! باورم نميشه .... چرا اينقدر ناگهاني ؟!؟!

الو ... سلام فيروزه ... نامه از آمريکا ؟ حتما باز گفتن مدارکت ناقصه ... بازش کن ببين چيه ...

الو... سلام آقاي سميع زاده ...حال شما خوبه ؟ ....بله ؟ ... باور کنيد من روزي ۲-۳ بار به خندان زنگ مي زنم ...قول داده تا قبل عيد پول بده ....

الو ... سلام بابا .... مرسي ... ماشينو فروختين ...خب به سلامتي ... بابا !!!! داري گريه مي کني !؟!؟!؟! ... من چيکار مي کنم ؟؟! خب اينهمه تاکسي تو خيابونا هست ...

الو ... سلام هادي ... طبق معمول نامه انگليسي .. ها ؟ ... من وقت دارم ...بگو چي مي خوايي بنويسي .....

الو ...سلام نيما .... قرارمون امروز بود ديگه ؟.....باشه ..پس حواليه ۷ من و فريسروش مياييم ... من CDهاي MSDN رو هم رايت کردم....قربان تو ..

الو ...سلام .... شما ؟ ...خوبي آقاي هاشمي ...چي ؟نمره؟ ببين آقاي هاشمي ..من همينجوريش به تو ۵ نمره ارفاق کردم .... ديگه حرفشو نزن ... راستي تو شماره منو از کجا گير اوردي ؟!؟ ...

الو ... سلام علي جون ... آره ..الان من زنگ زدم ... تو که همش تو نقطه کوري ...مي خواستم بگم باز اين سيستم قاط زده ... رامين شاکي ميشه ها ...بعد از ظهر ؟‌اوکي ...

الو ... سلام ماني ... کوه ؟ ..هووورررراااااااا ....تو جاده چالوس ...اي ول ...خيلي حال ميده .... ۳۰/۷ ميدون کرج...باشه

الو .... الو..... اگه صداي منو ميشنويد لطفا شرکتو بگيريد .....نيروان ...


الو ... سلام وحيد جان ... امروز صبح خوبه ؟...بسيار خب ...پس قرار دم در مرکز خدمات تلفن همراه تو خيابون خشايار ..آره .. يکي بالاتر از ميدون ونک .... باشه ...شارژرش رو هم ميارم ...خدافظ

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۱


ديگه درست اومدم پشت رودخونه .... امروز اولين صبح رو تو خونه جديد تجربه کردم ... وقتي از پنجره اتاقم بيرون رو نگاه کردم فهميدم يکي از قشنگترين تابلو هاي نقاشي دنيا هميشه جلوي چشمه ...رود خونه اي پهن که آروم در حاشيه يه جنگل انبوه جريان داره ...امروز صبح مه رقيقي جنگل رو پوشونده بود و منظره رو عجيب رويايي کرده بود ... الان جنگل سبزه ولي خيلي زود رنگي ميشه ..قرمز ...زرد ..نارنجي...قهوه ايي ...
من با اين منظره خيلي کار دارم

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱


ديروز ۲ تا پروانه کوچولو خريدم و زدم اينورواونور آينه دستشويي ..خيلي کيف داشت...

وقتي پروانه باشي سبکي
زندگي رو بو ميکشي
زندگي رو جشن ميگيري

وقتي پروانه باشي رو هرگلي مي شيني
زندگيت همش رنگيه
اگه پرواز نکني ميميري

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۱


يه اي ميل از داداش فرزاد ...

سلام

چاکر داش فرهاد خودم که به فکر ماست و ما رو از فاصله۱۰.۰۰۰ مايلي کوچ مي کنه.اين همه خاطره گفتي کلي نگفتي ...يادته کشتي مي گرفتيم ؟ يادته فوتبال دستي بازي مي کرديم ليگ راه انداخته بوديم کاغذاشم زير موکت مي ذاشتيم ؟ يادته با چوب کبريت رنگ شده سرباز درست کرده بودي و اونا رو تو شيشه مي ذاشتي؟ اون سه چرخه آبيه چطور ؟ يکي سوار ش مي شد اون يکي پشت واي ميساد و پا مي زد!... اووووففف ..استخر مهندسي .. ساک آديداسه ...ساندويچاش ..سالن نمايش که رو پله هاش پرچم آمريکا داشت ... يادته شب که خواب بوديم يه دفه از زير تخت ظاهر ميشدي و ما مي ترسيديم ؟ يادته نزديک بود ماشينو موقع پيچيدن بندازم تو جوب بلوچستان ..تو فقط مي گفتي :« کمک ....واااااااي ...» دستامو بگو گره مي خورد ...نيم کلاچ چاراه دوم بيست و هشتم !!!!! ......


خلاصه از اين چيزا اينقدر هست که بگم ....من ميدونم تو به چي فکر مي کني ...به آينده ما ...که خوب زندگي کنيم... از عمرمون استفاده کنيم . از استعدادمون استفاده کنيم. علافي ممنوع ...شايد من قدر خودمو نميدونم و بايد بدونم . يه روزي دوباره سفره زرده رو ولو مي کنيم و شيش تايي دورش مي شينيم .همه جا جاي تو خالييه....
ولي بايد مثل اسب کار کرد و درس خوند.«همين جولي که مميشه » .... مرسي که روشنم کردي.هر چي گفتي من بيشتر ...
.قربان تو ....Farzad -a58


فرزادي ... يادته تو کشتي چجوري نفر برنده مشخص ميشد ؟ اوني ميبرد که اون يکي رو از پشت به زمين بخوابونه و روش بشينه و هر دوتا دستشو به زمين بچسبونه ...مي خوام يه اعترافي کنم .. من خيلي وقتا مخصوصا خودمو مي بازوندم ... آخه نمي دوني ديدن چهره تو وقتي با اون چشماي سبز شيطون و موهاي لخت خيس از عرق روم ميشستي و به نشونه پيروزي مي خنديدي و نگام مي کردي چه کيفي داشت ...

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱


در زندگي مانند يک قمارباز اهل ريسک باش،نه همچون يک تاجر حسابگر
اوشو

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۱


وقتي پارو رو از سمت چپ تو آب ميزني نوک قايق يه کم ميره سمت راست و وقتي پارو رو از سمت راست تو آب ميزني نوک قايق به سمت چپ برميگرده.اينجوري قايق يه مسير مستقيمو طي مي کنه ...

زندگي مجموعه اي از تضاد هاست و اگه نتوني اونا رو باهم هماهنگ کني مسيرت کج ميشه .


اگه خيلي تند تند پارو بزني و شلپ شلوپ راه بندازي هم حسابي خيس مي شي و هم اينکه احتمال داره قايق چپ شه و اگرم شل وول و يواش پارو بزني خب جلو نميري ....

تو زندگي آدم بايد به اعتدال رفتار کنه. زياده روي يا کوتاهي تو هيچ چيز خوب نيست.

وقتي يه سنجاقک اومد صاف نوک قايق نشست حس کردم دارم با انرژي بيشتري پارو مي زنم ...

آدما هر چقدر هم که حس کنن تنهايي از پس همه کارا بر ميان خيلي زود مي فهمن يه جاهايي بايد يکي بهشون نيرو بده وگرنه کم ميارن.


همينجور که داشتم پارو ميزدم ديدم يه قايق داره در جهت مخالف به من نزديک ميشه که يه دختر خوشگل توش نشسته .منم براي اينکه ژستت قايقراناي حرفه اي رو بگيرم سعي کردم با سرعت بيشتري پارو بزنم .يهو تعادلم رو از دست دادم و نزديک بود چپ کنم .بازم دم دختره گرم که خيلي به روي خودش نيوورد !! ...

آدم تو زندگي بايد خودش باشه.


وقتي داشتم در خلاف جهت جريان رود خونه پارو ميزدم مي دونستم هرچي که جلو ميرم به خاطر پارو زدن خودمه و از اين موضوع احساس خوبي داشتم ولي وقتي در جهت جريان حرکت مي کردم ميدونستم همه جلو رفتنم در اثر پارو زدن من نيست...

اگه آدم تو زندگيش حس کنه که داره مبارزه ميکنه از پيشرفتهاش لذت بيشتري ميبره.


وقتي موقع شروع قايقروني داشتم از اسکله دور مي شدم مطمئن نبودم که استيل پارو زنيم درسته يا نه .آخه کاياک يه مدل قايق حرفه اييه.کسي هم اون موقع صبح اونجا نبود که باهاش چک کنم. ولي وقتي به سمت اسکله بر ميگشتم مطمئن بودم مي تونم به يه تازه کار کاياک سواري رو خوب ياد بدم...

زندگي کوتاهتر از اونيه که آدم بخواد همش صبر کنه تا يکي راه رو بهش نشون بده .

رودخونه امروز من

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱


من امروز به معني کلمه «حمال» بودم !!!! و پروژه حماليه من هم کاملا جدي بود به طوري که مجبور شدم «کاميون» کرايه کنم .... وقتي اون آقاهه از تو دفترش کاميون رو که تو پارکينگ بود بهم نشون داد خيلي به نظرم گنده نبود اما وقتي رفتم کنارش وايسادم تازه به عمق فاجعه پي بردم .....ميشد همه اسباب اثاثيه يه خونه ۲ خوابه رو توش بار زد ... باورم نمي شد بتونم برونمش ...وقتي روشنش کردم موتورش همچين غرشي کرد که از ترس نفسم بند اومد و وقتي پامو گذاشتم رو گاز و اون هيولا تکون خورد داشتم فکر مي کردم که خدا «غلط کردن» رو واسه همين موقعها آفريده .احساس خلبان يه هواپيماي ملخييه سمپاش پيزوري رو داشتم که براي اولين بار پشت رول يه جمبو جت ۷۷۷ نشسته ..... تو همين فکرا بودم که يه دفه خودمو وسط خيابون و لابلاي ماشينا پيدا کردم ...

دستام روي فرمون به خوبي ساعت ۱۰ و ۱۰ دقيقه رو نشون مي داد ...همه چي واسه اينکه حس يه راننده کاميون رو بگيرم کافي بود و فقط يه لنگ دور گردن و يه شاگرد شوفر کم داشتم ....ياد جوک « ديگه گو ...يدي» افتادم !! ملت چه احترامي بهم ميذاشتن فقط چون گنده بودم ... تو اين دنيا بزرگي کردن به گنده بودنه نه به بزرگ بودن وقتي کاميون رو رسوندم به مقصد و پارک کردم همون حسي رو داشتم که کريستوف کلمب موقع لنگر انداختن در سواحل قاره آمريکا داشت البته اوان ديگه حمال نبود !!! اسباب حمالي هم تو اتاق کاميون مهيا بود ..يه گاري دستيه مامان !!
***
موقع برگشتن يه دستم به فرمون بود و يه دستم از پنجره بيرون بود اوتس اوتس موسيقيه جاز راديو بلند بود و منم هيچ جوري راضي نمي شدم به هيچ ماشيني راه بدم که ازم سبقت بگيره ....
***
- هر تجربه تازه اي تو زندگي آدم هيجان انگيز و لذت بخشه حتي اگه بار کشي باشه
- هر چيزي که از دور کوچيک به نظر مياد مي تونه به اندازه کافي بزرگ باشه
- اگر بخوايي هيچ چيزگنده اي تو دنياحريفت نيست
- بزرگي اصلا به گندگي نيست


پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱


تنهايي هم واسه خودش عالمي داره .... از طرفي ميتونه آدمو تا مرز جنون پيش ببره و از طرف ديگه مي تونه موقعيت خوبي باشه تا آدم تجربه هاي تازه اي تو زندگيش بدست بياره ...وقتي تنهايي اووني که مي تونه تنهاييت رو پر کنه فقط خودتي .پس بيشتر با خودت سرو کار داري واونوقته که بيشتر و بهتر مي توني خودتو بشناسي ...

اينکه مي گن آدما بيشتر اوقات نقاب به صورت دارن حرف درستيه .اين نقاب لعنتي وقتي لازم ميشه که با بقيه معاشرت داري ... وقتي خودتيو خودت ديگه نقاب مي خوايي چيکار ؟! ... مگر اينکه بخوايي از واقعيت فرار کني و حتي چهره واقعيت رو از خودتم پنهان کني که اين ديگه بدترين ظلميه که يکي مي تونه در حق خودش بکنه ... من شک ندارم چهره واقعي آدما از قشنگترين صورتکهاي دنيا هم قشنگتره ...... وقتي خودتو خوب شناختي ديگه حتي اگرم بخوايي نمي توني خودتو پشت چيزي قايم کني و هر ماسکي رو صورتت زود خورد ميشه.... با کف دست هيچ وقت نميشه جلوي نور خورشيد رو گرفت ...

وقتي تنهايي بايد تنهايي کني ...

وقتي تنهايي روحتو پرواز مي دي و نگاش مي کني ببيني خودش کجا مي شينه ... ديگه نمي خواد هي تو هوا فوتش کني تا اونجايي بشينه که «مد روز» ميگه ...

وقتي تنهايي نه فقط نقاب خودتو ور ميداري که چهره واقعي آدما رو هم راحتتر مي بيني... وقتي تنهايي فرصت داري به خودت حسابي بخندي ... فرصت داري واسه خودت قصه بسازي و همين قصه هاي خيالي خيلي زود ميشن داستان واقعيه زندگيه آدم ...وقتي قدر تنهاييت رودونستي اونوقت به اين راحتيا خرابش نمي کني ... فقط کسايي رو به عالم تنهاييه خودت راه مي دي که قصه تو رو خراب نکنن و بتونن يکي از قهرماناي قصت بشن و قشنگترين قصه ها اونيه که همه آدماي دنيا توش يه نقشي داشته باشن ....صاحب همچين قصه اي شلوغترين تنهايي ها رو داره و مي تونه به همراه بقيه زندگي رو تا آخرين ورقش جشن بگيره ...

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۱


ديشب
با صداي جيرجيرک
و بوي کنده سوخته جنگلي خوابم برد .......
خدايا شکرت

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۱



اولين تورنادوي زندگييه من

ديشب وقتي رسيدم خونه طبق معمول تلويزيون رو روشن کردم و بعدمشغول درست کردن شام شدم .سوسيس تخم مرغ ...گفتم از اون سوسيس تخم مرغاي فابريک خونه ايي درست مي کنم . البته مي دونستم که موفق نمي شم ... تلويزيون رو شبکه تاريخ بود .موضوعشم تاريخ اعدام و وسايل و روشهاي اعدام بود ... همينحور که تو آشپز خونه مشغول آشپزي بودم يه خط در ميو ن هم تلويزيونو نگاه مي کردم... هيچي اون کوکتل دودي هاي ايراني نميشه که از «سوپر بيست» مي خريديم ... اصلا خوردنيهاي ايران هر چقدرم کثيفو قلابي بودن يه مزه ديگه ايي داشتن ... دلم لک زده واسه اون نوشابه سياها که رو شيشش هيچ نام و نشوني از کارخونش نيست يا اون همبرگرايي که موقع برگشتن از مدرسه با بچه ها از ساندويچي هاي دور ميدون انقلاب مي خريدم و بيشتر به گوشت الاغ مي مونست تا هر چيزه ديگه .... از مک دونالد ديگه اوقم مي گيره ....

وسط کار آشپزي بودم که يه دفه برنامه تلويزيون قطع شد ودو سه خط نوشته با زمينه آبي رو صفحه ظاهر شد ... از تو آشپزخونه نمي تونستم بخونمشون .... چاقو بدست رفتم پاي تلويزيون ......« هشدار ...... در منطقه شما طي ۴ ساعت آينده احتمال بروز پديده ترنادو وجود دارد ..... تدابير ايمني وضعيت ترنادو را رعايت کنيد » .... شبکه هواشناسي رو گرفتم ....بله(از نوع کشيدش) ..... ماجرا جدي بود ....کارشناس هواشناسي داشت با آب و تاب تمام از رو نقشه مناطقي رو که در معرض ترناردوي احتمالي بودن نشون ....کم مونده بود ملق بزنه ... به سلامتي خونه من هم درست وسط منطقه ترنادو بود ....تو بقيه کانالها هم همش يه نوار قرمز از اين ور صفحه مي رفت اونور که بگه: « آي ملت ترنادو !!!!! اي واي خطر ....يالا زود باشيد فرار کنيد .... ابر قدقد اومد !!!!!!! » يه دستم چاقو بود و يه دستم کنترل .... خب .... تدابير ايمني ترنادو چي بود ؟!؟!؟ .....من از ترنادو فقط همينو مي دونستم که زورو بعضي وفتا به عنوان اسب ازش استفاده مي کرد و شبا مي پريد روش و صاف رو زينش پايين مي اومد ... پس طبيعتا مشغول سوسيس تخم مرغ شدم ...

اينجا يه سري آدم هستن که به مفهوم کلمه مخشون تاب داره ... کارشون اينه که ماشينشونو آتيش کنن و بيوفتن دنبال ترنادوي مردم ...... حالا ترنادو بدو اونا بدو .... آخه اينم شد کار ؟! داشتم دنبال يه کار مي گشتم که از نظر عمق حماقت با ترنادو بازي برابري کنه که يادم افتار اين اولين ترنادوي زندگيه منه ....... پس مهمه .... اين بود که سوسيس و تخم مرغ با سرعت بيشتري پخته شد و خورده شد ...ظرفارو که شيش تا بشقاب بود و يه تابه و کلي کارد چنگال و ليوان(اندازه يه شام ۴ نفره)شستم و با دستمال سفره جديد ميزو پاک کردم ...دستمال سفره قبلي روش عکس چند تا گربه پخمه و کودن بود که عين گاو نگام مي کردن...اين جديده عکس چند تاخونه پرنده داره که يه عالمه پرنده فسقلي دورشون وول ميخورن ....از بابت عوض کردن دستمال سفره کلي ذوق دارم و بزرگترين دلخوشيم تو ۴-۳ روز گذشته بوده و فکر نمي کنم طي ۴-۳ روز آينده هم دلخوشييه بزرگتري سراغم بياد ...

وقتي ميز رو پاک کردم ديگه مي تونستم با خيال راحت به اولين ترنادوي زندگيم برسم ...يعني اينجور موقها بايد چيکار کرد ؟ «اولين» هر چيز هميشه خيلي مهمه ومعمولا براي به چيز مهم بيشتر از يه نفر بايد خبر بشن پس رفتم در اتاق «کوانهوو» رو زدم ....ديگه فکر کنم اين بشر رو ترنادو بتونه از جاش بلند کنه .آخه اين پسر ۲۴ ساعته چپيده کنج اتاقشو و پاي کامپيوتر سيگار مي کشه ... يادمه تو جام جهاني من خودمو خفه مي کردم که اين بچه بياد يه ذره از فوتبالاي کره جنوبي رو ببينه ....آخه هر چي باشه کشورشه ولي انگار داشتم با هويج حرف مي زدم ... نميومد که نميومد ... من نصفه شب از هيجان فوتبال از لامپ سقف آويزون بودم و شازده خرو پوفش هوا بود .....گفتم قراره امشب ترنادو بياد ... به سختي نگاهشو از رو مونيتور ورداشت و گفت : « واقعا ؟ ..خب ...باشه » د لامصب يه تعجبي ....يه وايو ووويي ..... آخه نا سلامتي اين اولين ترنادوي زندگييه منه .... هيچي که هيچي .... شيشه هاي ماشينت بالاست گفت :« بالا مي کنم » و تو دلم گفتم صد سال سياه مي خوام بالا نکني .........


رفتم پايين که در ساختمونو ببندم .... نمي دونم کي تازگيا هي اين درو شبا واز مي ذاره ...تو پارکينگ « لوييجي» رو ديدم که داشت دور وانت لگنش مي چرخيد ....در ۹۹ درصد اوقات لوييحي يه شورت مامان دوز چارخونه پوشيده و در ۱ درصد باقيمونده هم يه زيرپيرني رکابي سرمه ايي به مجموعه اضافه ميشه ...بار وانتش هم يه عالم تير تختس که هيچوقت کم نميشه ... همين حالاش قد ۳ تا کشتي تخته پاره بار وانتشه و اگه همينجوري پيش بره فکر کنم تا قبل از باز شدن مدرسه ها بتونه همه تير تخته هاي قاره آمريکا رو بار وانتش کنه ....... سلام لوييجي ..ميدوني امشب قراره ترنادو بياد ؟
کله از ته تراشيدشو رو به آسمون چرخوند و ستاره ها رو نگاه کرد و بعد رو به من گفت :« تو قرارداد اجارتو تمديد کردي ؟» و گفتم هنوز نه.

به اتاقم برگشتم و پنجره ها رو بستم ...تختمو قد يه وجب از پنجره دور کردم و خوابيدم.
من معمولا وقتي مي خوابم تا قبل از اينکه خوابم ببره به اتفاقاتي که طي روز رخ داده فکر مي کنم ....بعدشم روزمو جمع بندي مي کنم و صورت جلسه اون روز رو امضا مي کنم ...بعضي وقتام واسه فردام برنامه مي چينم و بعد احتمالا خوابم مي بره البته اگه قطار بذاره !!!... آخه اون طرف رودخونه اي که از پشت خونم رد ميشه يه ريل راه آهن هست که هر از چند گاهي تلقو تولوق قطار ازش بلند ميشه .... حالا تلق تولوقش تو سرش بخوره ...اين بوقش منو کشته ...... امون از وقتي که اين لوکوموتيو ران از خدا بي خبر ويرش بگيره که بوق بزنه ...حالا مگه ول مي کنه !!! هيم فشار ش مي ده .... بعضي وقتا حس مي کنم قطار داره از وسط اتاقم ردميشه .... تا حالا چند بار خواستم پامو از رو تخت دراز کنم و واسه قطاره جفت پا بگيرم هي دلم نيومده ....

طبيعتا اون شب نمي تونستم به موضوعي جز تورنادو فکر کنم ... قيف تورنادو با اون چيزايي که توش گير ميوفتادن بايد خيلي ديدني باشه .... چه با مزه ميشه اگه لوييجي و وانتش بيوفتن تو قيف ..اونوقت لوييجي با شورت مامان دوز و وانتش و تخته پاره هاش همينطور مي چرخن و مي رن بالا...البته اميدوارم مادر لوييجي از کش مرغوبي استفاده کرده باشه !!!! آي چه حالي ميده اگه قطاره هم گير تورنادو بيوفته ...مطمئنم کووانهو تو قيف تورنادو هم از پشت مونيتورش بلند نميشه ... مي چرخه و مي ره بالا .... احتمالا فردا صبح برج ساعت دانشگاه عين ابري که چلونده باشيش پيچ خورده ....قاعدتا کراوات پروفسور لونتز هم بايد دور گردنش پيچ بخوره و موهاش که هميشه دم اسبي بود بافته مي شه و با همين وضعيت در حاليکه طبق معمول محور هاي چوبيه x,y,z دستشه وارد کلاس ميشه .... ها ها ... چه حالي ميده ...

مطمئن بودم که اگه تورنادو بياد بيدار مي شم چون اتاقم پر ماشين و خونه و آدم ميشه و در اين شرايط معمولا خوابيدم يکم سخته ... از طرفي تختم با ديوار پنجره اونقدي فاصله داشت که من زير مهموناي نا خونده له نشم ...به همين خاطر با خيال راحت خوابم برد ...

فردا صبحش که ساعت زنگ زد طبق معمول اول ساعتو خاموش کردم و نيم ساعت بين خواب وبيداري تو تخت وول خوردم .... وقتي پا شدم به رسم هر روز اول رفتم کتري آب رو پر کنم براي چايي صبحونه ..... همينطور که داشتم با چشماي نيمه بسته از خواب کتري رو پر مي کردم حس کردم يه موضوع خيلي مهمي رو فراموش کردم ....... وااااااي ي ي
من چقدر گيجم !!! ..... براي صبحونه مربا نداشتم ...............

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱


آري آري زندگي زيباست

زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست

گر بيافروزيش رقص شعله اش در هر کران پيداست

ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست ......

سياوش کسرائي