دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۲

همسايه بغليم يه مكزيكى مهربونه به اسم "آرتورو". شغلش چمن زنيه و رضايت از زندگى از چهرش ميباره. بعضى وقتا با همسرش زير سايه درخت جلوى خونش ميشينن و گپ ميزنن با هم و براى رهگذرا دست تكون ميدم. امروز تو اين فكر بودم آيا آرتورو وقتى مشغول چمن زنى هست به مجموع مساحت حياطايى كه چمنشونو زده فكر ميكنه؟ مثلاً شايد فكر ميكنه اگه مساحت حياطا به اندازه مساحت مكزيكو سيتى شد بازنشست كنه خودش رو. نميدونم چرا تو كلم فرو رفته كه آدما بايد يه متريك براى اندازه گيرى حاصل عمرشون داشته باشن. متريك من تعداد مقاله هامه. متريك قلعه نويى تعداد قهرمانيهاشه و متريك آنجلينا جولى تعداد اسكارهاش. تو همه اينايى كه گفتم متريك آرتورو از همه بيشتر به دلم ميشينه. ولى شك ندارم كه آرتورو هيچ چيزى رو نميشماره و جمع نميبنده وگرنه اينقدر خوشحال نبود. به زندگى در كشورى تن دادم كه سيستم اقتصادى-اجتماععيش هزار تا كنتور به هزار جات فرو ميكنه. نميدونم چه مرگمه كه خودمم دچار خود كنتورى شدم. 

وقتى تو خونه زعفرون بسايى و كباب ديگى درست كنى و فرياد شجريان گوش كنى يعنى اينكه خونه رو مال خودت كردى. 

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

دست خالی به تو سر زدن خبه
دل خالی به خنجر زدن خبه

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

كليد خونه رو گرفتم امروز. به همين سادگى. حالا مونده مال خودم بكنمش. 

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲



ايمان طبق معمول دلش ميخواست دير بريم خونه و تا جايى كه ممكنه تو كافه ها و بارهاى نيس شب رو كش بديم. خلاصه رفتيم يه بارى كه شلوغ پلوغ بود و دِپ نبود نشيتيم و نوشيدنى سفارش داديم. حرفاى جمعيمون كه ته كشيد، اركيده پيشنهاد كرد يه بازى كنيم. بقيه هم به شكل نصف و نيمه اى از پيشنهاد استقبال كردن. مافيا و اسم فاميل رو در جا رد كردم. و از اونجايى كه من معمولاً آدم موافقى هستم اگر با چيزى مخالفت كنم بقيه سريع ميپذيرن مخالفت من رو چون فكر ميكنن براى مخالفتم دلايل محكم و متقنى دارم اما عموماً دليل خاصى ندارم كما اينكه براى موافقتم هم چندان دليلى ندارم. ستاره پيشنهاد يه بازى معروف رو داد كه اسمى نداره و هر وقت لازم بشه بهش اشاره بشه بايد كل بازى رو توضيح داد و نميدونم چرا كسى هنوز اسمى براى اين بازى انتخاب نكرده. بازى به اين شكله كه يكى از جمع ميره بيرون و بقيه يكى ديگه رو از بين افراد باقيمونده انتخاب ميكنن و اونى كه بيرون رفته بايد با پرسيدن يه سرى سؤال با فرمت خاص بايد حدس بزنه چه كسى انتخاب شده. سوألايى مثل "اگه (اون شخص ) ماشين باشه چه ماشينيه" يا "اگه رنگ باشه چه رنگيه". نفر اولى كه بيرون رفت  اركيده بود و من انتخاب شدم از حاضرين. سوألى كه اركيده ازم پرسيد اين بود كه اگه هنر باشه چه هنريه؟ ميخواستم بگم عكاسى اما خيلى تابلو ميشد كه جواب خودمم مخصوصاً با توجه به اون دوربين خفنى كه همراهم بود طى سفر و چيليك چيليك هى عكس ميگرفتم. اين بود كه گفتم كارگردانى. يادم نيست آخرش اركيده درست تشخيص داد كه جواب منم يا نه امايادمه كاوه گفت "كارگردانى" جواب گمراه كننده اى بوده يعنى اينكه من ربطى به كارگردانى ندارم كه اتفاقاً درست هم هست.

كارگردان قراره آدم محكمى باشه با مهارتهاى اجتماعى بالا و در عين حال پر رو و جسور و زبون دار و يه وقتايى اَس هُل. خب من نيستم هيچكدوم از اينها. اما ته دلم حس ميكنم متريال هنرى لازم براى فهم كارگردانى رو دارم. خيلى وقتااتفافاى دورو برم رو به شکل يه فيلم ميبينم و سريع براى افراد درگير ماجرا كاراكتر پردازى ميكنم و حتى موسيقى متن هم اضافه ميكنم به پس زمينه. وقتايى كه زندگى روى نكبتش رو بهم نشون ميده زود زندگيم رو در قالب يه فيلم ملودرام تصوير ميكنم كه خودم شخصيت اولشم که تا خرخره به گه نشسته و اينجورى كمى از سنگينى بار واقعيتهاى دردناك دور و برم كم ميشه. اينجور موقعها از فرمول معروف " اينا همش فيلمه " استفاده ميكنم. فرمولى كه در بچگى موقع تماشاى فيلماى ترسناك به دادم ميرسيد. مثلا وقتى تو يه صحنه از فيلم تو يه قبرستون تاريك دستى مضمحل شده از زير يه سنگ قبر بيرون ميومد،بلافاصله ياد اين موضوع ميوفتادم كه الان پشت صحنه كارگردان و فيلمبردار و منشى صحنه و كلى آدم ديگه اون پشت هستن و بعضياشون يا بى تفاوتى كامل روى صندلى تا شو لم دادن و احتمالاً پكى هم به سيگار ميزنن. اينجورى ته دلم گرم ميشد و بقيه فيلم رو با خيال راحت دنبال ميكردم. حتى همين الان كه دارم اينا رو مينويسم صحنه ورود به خونه زن و شوهر ميانسالى كه بغل دستم تو هواپيما نشستن رو به صورت نا خودآگاه تو ذهنم كار كردم. "ناخود آگاه" كلمه كاملا دقيقيه كه اينجا به كار بردم. ميتونستم اينا رو اونشب براى كاوه بگم اما انتخاب كردم كه نگم. خيلى وقتا فكر ميكنم حرفايى كه ميزنم براى بقيه مهم نيست و گفتن و نگفتنشون فرقى با هم ندارن.  معتقدم كلاً "حرف" براى بيان واقعيت مديوم ناقصيه و از اون بدتر اينكه اساساً واقعيتى در كار نيست. 

 يه دور كامل بازى كرديم ولى كسى حس دور دوم رو نداشت اين بود كه پاشديم. ساعت يك نيمه شب بود و صد البته سر شب از نظر ايمان. كاوه و ستاره تسليم اصرار ايمان براى ادامه شب تو يه بار ديگه نشدن و رفتن خونه كه بخوابن اما من و اركيده و فريس نگاهى به چهره التماس اندود ايمان انداختيم و راهمون رو به سمت بار بعدى كج كرديم. اون شب نه چندان پر ماجرا مقدمه اى شد براى شب بعدى در موناكو و كازينو مونت كارلو كه ماجراها داشت اتفاقاً.


فرودگاه استانبول رو دوست ندارم چون هميشه سر راه برگشت از ايران بوده وزمانيكه تو اين فرودگاه بودم هميشه خاطرات تهران و خونه تو سرم وول ميخوردن. سفر ايندفعه فرق مى كرد با بقيه. هم خيلى كوتاه بود و هم خيلى پر ماجرا. ماجرا هايى عمدتاً حول مراسم عروسى فرزاد و فرزانه. اتفاق خوبى بود در مجموع. برادر داماد بودن تجربه عجيبى بود. قطعاً نتونستم وظايف برادر داماد رو به درست و درمان انجام بدم. كار مفيدم اين بود كه ماشين عروس رو از گاراژ رسوندم به هتل و بالعكس اونم بى گواهينامه. يه كار ديگمم هم اين بود كه سوار آژانسى بودم كه شيرينى و كيك رو از قنادى بى بى ميرسوند هتل. يه كار خيلى مفيدى كه ميتونستم انجام بدم و ندادم عكاسى بود. همچين فرصتايى كه همه جمعن ديگه شايد پيش نياد. بابا با لباس ژنرالیش در مراسم عروسى سوژه نابى بود كه به باد رفت. مهر ورزى هم كردم اما گويا زياده روى كردم مثل هميشه. يه چيزى تو مايه هاى كاسه داغتر از آش.  

و صد البته گوشم پر بود از جملاتى مثل ايشالا براى شما يا از برادر كوچيك عقب افتادى يا دفعه بعد تنها نبينيمت. همه رو پاك گيج كردم. خودم رو بيشتر. 

دلخوشيم براى ادامه سفرخوندن رمان مهرجويى هست ( به خاط يك فيلم بلند لعنتى). نميدونستم مهرجويى رمان هم مينويسه. صيد نشر ثالث بود تو اين سفر. چند صفحه اولش رو تو قنادى لرد خوندم به صرف اسپرسو. بشکه انرژی بود که گر گر خالی میشد توم جوری که از سر ویلا تا سر بلوار رو دویدم.

بعد همه اینا کارم کشید به انتظار دم گیت شماره ۱۲۴ هدفون به گوش. دنگ شو هم ميگه مفتاح شو مفتاح شو دندانه شو دندانه شو.منم سه جور ادکلن رو بو میدم به لطف تستر های دیوتی فری فرودگاه.

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

بغل دستيم تو هواپيما دستش خورد به ليوان چاييم كه پر بود از چاى داغ و شيرين و همش ريخت روى شلوارم و لكه شك بر انگيز بزرگى ايجاد شد. عكس العمل من اما چيزى نبود جز اينكه با لبخندى به پهناى صورت بگم " مسئله اى نيست". حتماً از جاى خوبى بر مى گشتم. 

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۲

اينكه با زبون فارسى تماس روزمره ندارم باعث شده ديكشنرى لغاتم كم كم آب بره. شايد يكى از دلايلى كه كم مينويسم همين باشه. اينكه هى دنبال كلمه بگردى موقع نوشتن باعث ميشه انرژى و شوق نوشتن به صورت نمايى تحليل بره. دلم ميخواد كلمه ها ى درست خودشون بيان سر جاشون بشينن بدون اينكه از من تأييد بخوان. هميشه غبطه خوردم به مرداى خوش هيكلى كه هر آشغالى بپوشن به تنشون خوب ميشينه بدون اينكه نياز به پرو كردن داشته باشن. اينكه هى با كلمات برى تو اتاق پرو معنيش اينه كه نوشته هات اسكلتشون خرابه و زور زدن فايده نداره. كسى اعتراضى داره ؟ 

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۲

خونه


١- با موزيك ويوالدى در بك گراند رو مبل ولو بودم و مشغول تلف كردن وقت. مثل هميشه با تلفن ور ميرفتم كه خودم رو تو گوگل مپ پيدا كردم و سر از خيابوناى تهران در آووردم . با انگشت شستم از اينور تهران ليز مى خوردم ميرفتم اونور تهران. از خونه مينداختم و ميرفتم پارك وى رو به بالا واز مدرس رو به پايين و عباس آباد و يوسف آباد و كردستان و پل گيشا و دوباره خونه. مسير دانشگاه، مسير شركت، دركه، شهرك،  شريعتى ، فلسطين خلاصه هر جايى رو كه ازش خاطره داشتم يه سر رفتم و برگشتم خونه. تا جايى كه ميشد زووم كردم رو خونه ببينم چه جزئياتى ازش رو ميشه ديد. به ديدن خرپشتك و كولرا قانع شدم و ذوق كردم. بازى با كولر توآفتاب داغ تابستون يكى از هيجان انگيزترين تفريحات من بود و وقتى پمپ خوب كار ميكرد و به قول بابا آب از هر "چهار" طرف ميومد، همه چيز ايده آل و رنگى بود . رو همون پشت بوم براى اولين بار عاشق شدم؛ عاشق يه نقطه متحرك در پشت بومى دور كه ازش تو ذهنم دخترى زيبا و دلربا ساخته بودم.   اولين شعر عاشقانه رو هم رو همون پشت بوم گفتم. بگذريم كه نه شعرش شعر بود و نه عشقش عشق. عشقى بى شين و بى نقطه، بى قاف.  اون مستطيل طوسى پيكسل پيكسل شده حالا مهمترين شكل هندسى در زندگى منه.

 نميدونم چه مدت تهران رو شستى سير كردم. شايد يه ساعت ... شايد بيشتر. ويوالدى هم كمك كرد. 

٢- اينجا ميخوام خونه بخرم. هر وقت يه خونه پيدا ميكنم با هزار بدبختى كه با سليقم جور در مياد و وارد مزايده ميشم، بلافاصله خدا خدا ميكنم كه تو مزايده برنده نشم و خونه نخرم. شايد هنوز خونه هاى اينجا بوى خونه نمى دن برام. شايد بايد تعريفم رو از خونه عوض كنم. مقايسه خونه هاى اينجا با "خونه" شايد منصفانه نباشه. يادم نمياد از تهران تو گوگل مپ رو خونم تو آمريكا زووم كرده باشم. من از خونه توقعات زيادى دارم كه خونه هاى اينجا از پسشون بر نميان. شايدم چون خونه خريدن نشونه رشد فكرى و آينده نگرى هست من ازش فراريم. و حتى شايد علت خيلى ساده تر از اين حرفا باشه. تو ذهن من خونه سقفش صافه. اينجا سقف همه خونه ها شيرونيه. شايد من با شيروونى مشكل دارم. رو شيرونى نه خبرى از خرپشتك هست و نه كولر. 

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

بطالت وحشتناکی حاکم است- بطالت ریشه تمام گناهان است- مردم چه کارها که از فرط ملال نمی کنند. از فرط ملال مطالعه می کنند و از فرط ملال نیایش می کنند، عشق می ورزند، ازدواج می کنند، زاد و ولد می کنند و سرانجام از فرط ملال می میرند و طنز قضیه در این جاست- آنها همه چیز را به جدی ترین وجه انجام می دهند، بدون این که بفهمند چرا و خدا می داند که چرا. تمام این قهرمانان، این نوابغ، این احمق ها، این مقدسین، این گناهکاران و این پدران خانواده، اساساً هیچ نیستند جز بیکاره های محض.

(لئونس و لنا. کارل گئورگ بوشنر. ترجمه پرویز جاهد. نشر پیراسته)

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۱

بابا پيغامش رو گذاشت اما فراموش كرد گوشى رو قطع كنه و كسى هم حواسش نبود كه بهش تذكر بده. اين بود كه بقيه پيغام شد صداى خونه. صداى بازى سارا و صهبا و قربون صدقه رفتناى مامان و اظهار نظراى امضا دار بابا.  داشت مامان رو متقاعد ميكرد كه پودر لباسشويى واجبتر از پودر ماشين هست. و صد البته خودش زود متقاعد شد كه مامان درست ميگه بدون اینکه مامان انرژى زيادى صرف كنه.  خدا خدا ميكردم  حالا حالاها دگمه آف رو نزنه.  با ولع تمام صداى خونه رو گوش كردم و دوباره گوش كردم.  قسمت اول پيغام اين بود كه فردا مراسم عقد فرزاد و فرزانه هست تونستى زنگ بزن تبريك بگو ... آخر شم گفت پس تو چى ؟!

فرزاد عزيزم ... بى نهايت خوشحالم برات. بى نهايت دوست دارم  و براتون يه دنيا شادى آرزو ميكنم. اى كاش پيشتون بودم. حسرت نبودن در مراسم عقد تو هم رفت كنار حسرتهاى رنگ و وارنگ همه اين سالها ... ميبينى ؟! 

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۱

نبردى برگزين ...

از شانس بد من آرايشگرى كه موهاى من راه دستشه تو مال كار ميكنه. اينه كه ماهى يه بارمجبورم بيام مال. الان نشستم تا نوبتم بشه. بدى مال اينه كه وقتى ميايى توش دنيات ميشه قد خود مال و بايد با يه جور حس بيخود ى سر كنى. حس پسيگون تباهيدگى ناايستا. نخجيرگاه قيراندود گان شب نيام ...

چاله پول برگشتى ماليات رو از حالا كندم: كفش اسكى جديد و دوربين جديد. از اون دوربينا كه يوسف برد ناميبيا تا از گور خر عكس بگيره. 

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

خواب ساعت ١٠:٣٠ شب زود بود پس رو آوردم به بازى با آيپد ... با انگشت روى صفحه سفيد اسم خودم رو نوشتم. نا خودآگاه چند اسم ديگه هم اومد كنارش.  چند ثانيه اى مكث و حالا بايد پاك ميشد همه چيز. اما هرچى گشتم پاكن اين اَپ جديد رو پيدا نكردم. اين بود كه شروع كردم به خط خطى كردن. يه عالمه دايره سياه هم مركز با خطوطى ضخيم. دايره پشت دايره. اسمها به تدريج زير دايره هاى سياه دفن ميشدن. 

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۱

سوغات من از ونكوور نون سنگك بود و خرماى مضافتى بم ... پاداش نگهدارى از سوفى 

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۱

دم دست بودن موضوع مهميه. سه تار رو آووردم دم دست جلوى چشم - رو ميز تو هال جلوى تلويزيون- اينه كه همش ميزنمش چون همش تو چِشَمه . صبحها تا از خواب پا ميشم با چشم بسته قبل از هر كار ديگه، عصرا وقتى از سر كار ميام قبل از اينكه كفشامو در بيارم و شبا قبل از خواب و همينطور لابلاى همه اينا. دم دست بودن موضوع مهميه. جلوى چشم بودن يه ضرورته. منجر به اتفاقاى مهم هم ميشه بعضى اوقات. 

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۹۱

گفتنيها كم نيست
من و تو كم گفتيم