پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۳

هادى سليمانى خيلى اصرار داشت هنر نه گفتن رو به من ياد بده. هنوز كه هنوزه نقطه ضعف بزرگم اينه كه نه گفتن سخته برام. يه آفر چرب و چيلى از دانشگاه اوكلاهوما گرفتم اما بعد يه هفته سبك سنگين كردم تصميم گرفتم "نه" بگم. علت اصليش هم جاشه. سولماز ميگفت اگه ميخوايى بچه هات ازت متنفر بشن برو اوكلاهوما. مريم، همسر روزبه كه اخيراً شروع به كار كرده اونجا هم دل خوشى نداشت از اون طرفا. ولى بايد بگم دانشكده و آدماش رو دوست داشتم. راندا، رئيس دانشكده، اى ميل زد امروز كه پس چى شد. دو ساعته پاى كامپيوتر نشستم كه جواب بدم نميام ولى دستم به نوشتن نميره. ولى خب دير يازود بايد جواب بدم و به تعويق انداختنم رو نميتونم تا ابد ادامه بدم. برام شده يه عادت كه به جاى حل مسأله اونقدر بهش بى محلى كنم كه صورت مسأله عوض بشه. اما گويا اينبار اين استراتژى جواب نميده. قبل از اينكه آفتاب بدمه بايد تمومش كنم. هفت من هم احساس قراره بار اى ميل كنم كه هيچ لزومى هم نداره. هادى سليمانى كجايى؟!