دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۲

پيدا کردن پول تو جيب کتي که يه مدتي نپوشيديش آي کيف داره ... بااون پول فقط بايد ولخرجي کرد ... بايد رفت سراغ کارايي که هميشه تو مرحله «يه برنامه توپ» ميمونه ... مثل....
گذروندن تعطيلات ژانويه تو يکي از پيستاي اسکي تو کلورادو
يا رفتن به هاوايي يا جامائيکا

فعلن با پولي که تو جيب اين کتم پيدا کردم مي تونم يه ليوان چاي هل دار متوسط بخرم ... فکر کنم براي اينکه بتونم«يه برنامه توپ» داشته باشم بايد کتهاي بيشتري بخرم تا پولاي بيشتري توشون جا بذارم ....

یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

حالا که برگ درختا ريخته ديگه وقتي از پشت خونه٬ اونور رودخونه٬ قطار رد ميشه ميتونم ببينمش ... اگه دم پنجره وايساده باشمو صداي بوق قطار رو بشنوم حتما ميمونم تا قطار بياد و ردبشه و ببينمش ... روز اولي که اومدم اين خونه گفتم همه چيش خوب اما با تلق تولوق قطارش چيکار کنم ... اما حالا عجيب باهاش حال ميکنم ... مخصوصا روزاي برفي يا باروني ... يه جورايي صداي نوستالژيکي داره ... يه کم اونورتر يه رستوراني هست که قبلا ايستگاه قطار بوده . يه رسم خيلي با مزه داره. هر وقت قطار رد ميشه همه مشترياي رستوران بايد دست بزنن ..


ميشه به افتخار قطار دست زد
يا با سنگ زد شيششو شکست
از بس ترکيبه و بد صدا
از بس سياهه و دراز
اصلا ميشه رفت زيرش
تا از شر هر چي قطاره راحت شد
براي هميشه ...
يا ميشه به افتخار قطار دست زد
و گفت : هوررررراااااااا ....... قطار

شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲

من خواب ظهر ميخوام
يعني ميخوابم
ولي خوابم نميبره
درست مثل بچگيا .... که ميخوابيدم ولي خوابم نميبرد .....
حالام ميخوابم
ولي خوابم نميبره
اما با يه فرق ....
بچگيا نمي خواستم بخوابم که خوابم ببره
اما حالا ميخوام بخوابم که خوابم ببره ...
ولي خوابم نميبره

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

Communication Protocol .... خب من راجع بش کلي کتاب خونده بودم .... کلاس رفته بودم ... اما اون نور الهي تو دلم روشن نشده بود تا اينکه يه اي -ميل از آقاي رئيس گرفتم :

فرهاد
از اين به بعد Communication Protocol بين من و تو اينه :
اگه ازت خواستم کاري رو انجام بدي در جواب بايد بگي ....
۱) بله ...انجام ميدهم يا نه .... انجام نميدهم
۲)اگه انجام نميدهم چراانجام نميدهم
۳)اگه انجام ميدهم کي انجام ميدهم


حالا ديگه خوب بلتم يعني چي اين Communication Protocol

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

امروز به پنجره «ها» کردم و روش شکل کشيدم ...

خيلي وقت بود که اينکارو نکرده بودم ... پنجره يه موجود کاملا جديه ولي تو دنياي بچه ها هيچ چيز از يه حدي جدي تر نيست ... وقتي يه بچه به پنجره «ها» ميکنه اونوقت پنجره معمولا چاره اي جز تسليم نداره ... بعدش بچه هه سرفرصت روي جاي «ها»ش شکلاي بي ربط ميکشه ... خيلي مهم نيست چي ميکشه ... همه کيفش به اينه که رو پنجره که مال اينکار نيست نقاشي مي کشه ...

من تصميم گرفتم از امروز به بعد به هر چيز و هر کس که خواست برام قيافه بگيره و بگه که من خيلي جدي هستم «ها» کنم و روش نقاشي بکشم ...

هااااااااااااااااااااااا .......

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۸۲

عجب رسميه رسم زمونه .....
قصه برگو باد خزونه ...
ميرن آدما .... از اونا فقط خاطره هاشون بجا مي مونه ...

کجاست اون کوچه ؟
چي شد اون خونه ؟
آدماش کجان ؟
خدا ميدونه ....

بوته ياس باباجون هنوز گوشه باغچه توي گلدونه ...
عطرش پيچيده تا هفت تا خونه
خودش کجاست ؟
خدا ميدونه ....

تسبيح و مهر بي بي جون هنوز گوشه تاقچه توي ايوونه ....
خودش کجاست ؟
خدا ميدونه ....

پرسيد زير لب يکي با حسرت ....
از ماها بعدها ...
چه يادگاري مي خواد بمونه ؟
خدا ميدونه ....

ميرن آدما .... از اونا فقط خاطره هاشون بجا مي مونه ...


کجاست اون کوچه ؟
چي شد اون خونه ؟
آدماش کجان ؟
خدا ميدونه ....


(از آلبوم بي بي جان - رسول نجفيان )

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

من که نمي دونستم که ...
ديشب خواستم ازش عکس بگيرم نشد ...
ماه رو ميگم ...
ديشب اونقدي سرد نبود ...
امشب داشتم ميرفتم آفيس يه کتاب بردارم تو پارکينگ نگام بش افتاد ...
ديدم يه جوريه ...
يکم نگاه ترش کردم ...
(من عقده Enter زدنم گرفته چون که قبلا نميتونستم خط روبشکنم ... حالا مي تونم ) ...
فهميدم خسوفه ...
نه تو اخبار شنيده بودم نه تو روزنومه خونده بودم ...
انگار که قديم باشه ... همونجوري فهميدم .... با ديدن ....
«جاويد» بهم تلفن زد گفت خسوف رو از دست ندي ....
گفتم باشه ... خسوف رو از دست نمي دم ...
تو شهر ....
ديدم دوتا Homeless ذل زدن به ماه که خسوفه ... (ذل رو درست نوشتم ؟)
يکيشون سياه بود ... چون من ازش فقط دوتا چشم ميديدم ...
يکيشون هم سفيد ...
منم تو کافه چاي هل دار خوردم پشت به پنجره ...
ولي چطور ميشه خسوف رو از دست داد يا نداد ؟! ...«جاويد» چي ميگي تو ؟!؟!
شايد به درد رزومم بخوره .... که بگم من ماه گرفتگيهاي زيادي ديدم من ...
چرنده اين حرف !! بسه ديگه ....
اماامشب شب سردي بود ... ديشب بهتر بود ...

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

«خانه شن و مه» ...مسعود امير بهراني يه افسر زمان شاهه که حواليه روزاي انقلاب ايران براي فرار از دست انقلابيون به همراه خانوادش به آمريکا ميره و ... Sir Ben Kingsley برنده جايزه اسکار به خاطر فيلم Gandhi نقش مسعود رو بازي ميکنه و نقش مقابلش رو Jennifer Connelly برنده جايزه اسکار به خاطر فيلم A Beautiful Mind بر عهده داره ... شهره آغداشالو هم نقش همسر مسعود رو بازي ميکنه ...
اين اولين فيلميه که موضوعش تا اين حد به ايران نزديکه و با همچين بازيگرايي و با اين سطح از تبليغات و سرمايه گذاري قراره تو آمريکا اکران بشه ... ماجرا چيه ؟!؟! ... جايزه نوبل ... اين فيلم ....چه خوابي واسه ايران ديدن .... خيره Hopefully !!!! ....

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲

روبروم يه ديوار خيلي بدترکيب بود ... يه ديوار با آجراي درب و داغون که ملات خاکستري بد رنگش از لابلاي آجراش بيرون زده بود ... سمت چپم «عامر»٬ ژورناليست فلسطيني٬ نشسته بود و با رفيقش حرف ميزد ...سمت راستم هم يه نفر«ني ني» تو کالسکش بود ... من اومده بودم کافه که طبق معمول درس بخونم پس جلوم کتاب باز بود اما روم به ديواربود ... يه ديوار بدترکيب که مال قشنگي بود .... عامر ٬که اتفاقا خوب هم بربط ميزنه٬ داشت از «دلار» حرف ميزد ... ني ني هم هي صدا در مي آورد ... ولي من درس نميخوندم ... سعي کردم با خطاي لاي آجرا بازي « اين بچه خرگوش را به خانه اش برسانيد » بکنم اما نشد .....عامر هنوز از دلار ميگفت .... بجاش منم با ني ني يواشکيه مامانش دالي بازي مي کردم ... ني ني هم مثل گوساله نگام ميکرد ... چاي «هل دار » رو هورت کشيدم ... مني که فقط صبحا چايي شيرين ميخوردم شبا هم مي خورم .... من درس نميخوندم ... ديوار هم حتما قشنگ بود از بس که زشت بود ...ني ني رو بردن ... ديوار موند ...من رفتم .... عامر موند ....

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲

اين منم «حيران علي شاه» ....حيران حيرانان ... ومن امروز بجاي «موبايل», ماشين ريش تراشي را در جيب نهاده و به سرکار رفتم ... خوش به حالم ....راحتم !!! ...